گروه جهاد و مقاومت مشرق - رضیه غبیشی از زنانی است که جوانی اش را در آوارگی دوران جنگ سپری کرده و با شیرمردی ازدواج کرده که حتی قبل از آغاز رسمی جنگ، خودش را وقف جنگ و مبارزه نموده بود. او در روزهای ابتدایی جنگ، از خانه و کاشانه پدری اش در آبادان آواره شد و سرگذشت تلخ و سختی پیدا کرد که می شود جزئیات آن را در کتاب «گنجینه رنج» خواند. اما اکنون صحبت از فرد دیگری است؛
صحبت از خانم زهرا کارکو، مادر شهیدان کارکوبزاده است که رضیه غبیشی به سراغ او رفته و خاطراتش را ثبت و ضبط کرده و به رشته تحریر درآورده است. مادری اهل آبادان که 9 فرزند داشت؛ 2 نفر از پسرانش شهید شدند؛ یک پسرش شهید و مفقود شد؛ یک پسرش مجروح شده و پس از مدتی به دست بعثی ها اسیر شد؛ اولین پسرش جانباز جنگ است و یکی از دخترانش هم به رحمت خدا رفت و داغی بر داغ هایش اضافه شد.
ماجرای خانم کارکو از آن جهت خواندنی و روان از کار درآمده که نویسنده اش درد او را تا حدودی درک کرده و روزگار سخت آوارگی بعد از جنگ را چشیده است. غبیشی بعد از نگارش خاطرات خود، در کتاب گنجینه رنج، کتاب های «ملاصالح»، «زنان صبور سرزمین من - آبادان» و «خانم کارکوب» را هم نوشته و از قلمی روان و صمیمی برخوردار است.
با کتاب های دیگری هم آشنا شوید:
میخواستم انتقام همه شهدا را از او بگیرم + عکس
فرماندهای که در سه راه ترکیه شهید شد + عکس
دختری که عاشقش بودم با شوهرش از من کمک میخواست! + عکس
«فتانه» در روزهای سخت کنارم بود + عکس
«پسران حاج علیرضا» را می شناسید؟ + عکس
نمونهای نوین در خاطرهنگاری انقلاب و جنگ + عکس
غبیشی در کتاب خانم کارکوب اگر چه می توانسته به داستان سرایی رو بیاورد و کتابی با چندین برابر حجم بیشتر تولید کند اما از زیاده گویی دوری جسته و به رغم انتقال حس و حال آن روزها، سعی کرده خواننده را با سرعت سیر حوادث و اتفاقات همراه کند و نفس را در سینه های او حبس نماید.
اگر کتاب خانم کارکوب را شروع کنید؛ به سختی می شود آن را زمین بگذارید و با توجه به قطع، حروف و شکل و شمایل، به احتمال زیاد آن را در یک نشست تمام خواهید کرد. بی شک بعد از خواندن کتاب هم، فکرتان مشغول زندگی مادری خواهد ماند که این همه سختی را به جان خرید و صبوری اش همچنان ادامه دارد.
کتاب خانم کارکوب را نشر شهید کاظمی / قم منتشر کرده و آن را با قیمتی مناسب (13000 تومان) به بازار نشر فرستاده است.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
وقتی به تهران رسیدیم، تنها چیزی که در رفتار مردم خیابان و کوچه و بازار ندیدم، تأثیر جنگی بود که گریبانمان را گرفته و آواره مان کرده بود. انگار جنگ فقط سهم مردم بیچاره شهرهای مرزی بوده و بس. به بیمارستان رازی، پیش دکتر پوست رفتیم. دکتر بعد از معاینه، سفارش کرد که به دانشگاه تهران برویم. با تعجب پرسیدم: «چرا اونجا؟» گفت: «برای اینکه دکترای اونجا این بیماری رو برای دانشجوهاشون توضیح بدن.» آرام زمزمه کردم: «پس ما شدیم موش آزمایشگاهی!»
به دانشگاه تهران رفتیم. وقتی وارد محوطه شدیم، بی خیالی و عادی بودن شرایط زندگی را در آنجا بیشتر احساس کردم. مردمی که از کنارمان رد می شدند، با تعجب نگاهمان می کردند و با انگشت بچه ها را به هم نشان می دادند. انگار از جای دیگری به این کشور آمده بودیم. حق هم داشتند. سختی روزهایی را که من و بچه ها و مردم شهر دیده و به جان خریده بودیم، تجربه نکرده بودند. فعلا تحمل سختی ها سهم ما بود.
آنها چند جوان لاغراندام آفتاب سوخته را می دیدند که لباس های خاکی و پوتین خاک خورده به پا داشتند و همراه زنی میان سال، که چهره اش را درد زمانه پوشانده بود و یکی از پاهایش را کمی برزمین می کشید، به طرف ساختمان اصلی دانشگاه می روند. بعد از پرس وجو، به طرف دانشکده پزشکی رفتیم. داخل اتاق بزرگی شدیم که چند دکتر پوست در آنجا مشغول معاینه بیماران بودند. هر دکتری که پسرها را معاینه می کرد، می پرسید که چشونه؟ من هم می گفتم: «پاهاشون گال گرفته، دکتر بعد از دیدنشان، ما را به دکتر دیگری حواله می کرد، تا اینکه دکتری به طرفمان آمد و پاهای بچه ها را معاینه کرد.
منصور پیراهن چینی بزرگی به تن داشت که تمام هیکلش در آن غرق شده بود و شلوار خاکی گشادی پوشیده بود. آن موقع دوم راهنمایی بود. دکتر با تعجب به منصور با هیکل ریزه میزه اش نگاهی انداخت و بعد رو به من کرد:
- این چرا اینجوری پوشیده ؟!
لبخندی زدم:
- آقا اینی که می بینی، به رزمنده ست. سنش کمه؛ اما بزرگه. دکتر با تعجب درحالیکه ابروانش را بالا انداخته بود، گفت:
- این رزمنده ست؟!
- معلومه. نگاه به قدش نکن، این رفته جبهه که شما الان می تونی راحت بنشینی و تدریس کنی. اگه این نره، شما باید برید!
***