مهتاب خیّن روایتی است دست اول؛ از جنس " تاریخ شفاهی "، که رخدادهای
مربوط به سال های مبارزه علیه دیکتاتوری پهلوی ، انقلاب اسلامی بهمن 57 ،
استقرار نظام نوین ، تاسیس سپاه پاسداران، نبردهای داخلی جبهه کردستان و
سرانجام ناگفته های فراوان از پیکارهای جبههی غرب و جنوب در مصاف با ارتش
متجاوز رژیم به عدم پیوسته بعث عراق را در بر می گیرد
."
در بخشی از این کتاب آمده است: دیگر آسمان منطقه به رنگ غروب در آمده بود که موج سوّم پاتک دشمن بر روی تیغههای دوّم و سوّم تنگکورک شروع شد. منتها این دفعه نیروهای کماندویی دشمن به جای رخنه از یک مسیر، از راه کارهای مختلف سعی میکردند روی ارتفاعات نفوذ کنند. دیگر همه میجنگیدند، حتّی مجروحین. محسن حاجیبابا هم هر چه نارنجک تفنگی دم دست بچّهها پیدا کرد، برداشت و با تسلط خوبی که به کار با این سلاح داشت، راه کارهایی را که کماندوهای دشمن از آنجا بالا میکشیدند، زیر آتش گرفت. آمار مجروحین و شهدا، دم به دم بالا میرفت. بچّهها دیگر سنگر به سنگر و صخره به صخره میدویدند و از بالای آنها نارنجک میانداختند و شلیک میکردند، تا کماندوها خیال کنند بالای سرشان نیروی ایرانی زیادی مستقر شده.
هرکس که زنده بود و نای حرکت کردن داشت، در آن لحظهها فقط به فکر دفع پاتک بعثیها بود. همه به شدت ضعف کرده بودیم. آنجا بود که همان مختصر کشمش علّامه قانع و رفقایش رو شد و به داد ما رسید. با دقت کشمشها را بین بچّهها تقسیم کردیم؛ به هر نفر، چند دانه کشمش رسید. سفارش کردیم آنها را نخورند، بلکه روی زبانشان بگذارند و بمکند. این جوری قدری بزاق دهانشان ترشح میکرد و از شدت عطش بچّهها هم کم میشد. در جمع نیروهای قادر به رزم ما، کسی باقی نمانده بود که دست کم یک ترکش نخورده باشد.
بدترین عذاب ما، بیخوابی بود. سه شبانه روز بود که نخوابیده بودیم. بچّهها همانطور که میجنگیدند، دم به دقیقه از هم حلالیت میخواستند و با هم خداحافظی میکردند. همگی به این یقین رسیده بودند که دیگر لحظات آخرشان را میگذرانند. دیگر کارد به استخوانم رسیده بود. گوشی بیسیم را از مصطفی جوادیشعار گرفتم و آنقدر با تکمههای فرکانس آن ور رفتم تا بالاخره موفق شدم با شهبازی تماس بگیرم. دیدم میگوید: هرچه سریعتر بچّهها را به عقب برگردان. خیلی تعجب کردم؛ قرار بود برایمان نیروی کمکی بفرستند، امّا حالا داشتند دستور عقبنشینی میدادند. گفتم: محمود، ما همینجا که هستیم، میمانیم، فقط تو برایمان نیروی کمکی را بفرست. در ضمن پس این شادمانی کجاست؟
شهبازی که سعی میکرد مرا آرام کند، جواب داد: وقتی برگشتی، به تو میگویم، فقط حسین! به حرفم گوش کن؛ شما حتماً باید برگردید عقب. ساعت ۱۱ شب بود.
با هزار مکافات، اندک نیرو های باقی مانده را، حتی از میان میدان مین عبور دادم تا به عقب برسانم. حوالی سپیدهی صبح بود که با روشن شدن هوا، متوجّه شدیم راه را درست آمدهایم و رسیدیم به مقر داخل شیار پایین تنگه؛ جایی که شهبازی چشم به راهمان بود.
لحظات اوّل ورودم به آنجا را هیچ وقت فراموش نمیکنم. داغ داغ بودم؛ از بابت خیلی چیزها: غربت بچّهها، شهادت مظلومانهشان، نرسیدن نیروهای کمکی و... شروع کردم به صحبت. همه چیزهایی را که از لحظهی شروع حمله تا به آن دقیقه دیده بودم، برای او گفتم. در تمام آن دقایق شهبازی فقط اشک میریخت و با آن چفیهی یادگار سفر مکّهاش که به دور گردن داشت، اشکهایی که پهنای صورتش را پوشانده بود، پاک میکرد.
چفیه از اشکهای محمود به کلی خیس شده بود. دست آخر پرسیدم: تو که پای بیسیم مرتب به ما وعدهی اعزام نیروهای کمکی را میدادی، چرا آنها را نفرستادی؟ پس چه شد وعدههایت؟! خیلی مظلوم و با همان لهجهی شیرین اصفهانی خودش جواب داد: وقتی که میگفتم نیروهای کمکی دارد برای شما میآید، دروغ نگفتم. خیال کردی این همه مدت شما بودید که آن بالا مقاومت کردید؟ آیا آن همه ملائک خدا را که به کمک شما آمده بودند، ندیدید؟!