به مناسبت بازگشت کاروان اسرا به سمت مدینه چند سروده در مدح و سوگ این حضرت تقدیم دوستداران اهل بیت میشود:
سلام من به توئی که ز جنس دریائی
توئی که معتکف چارگوش صحرائی
توئی که مثل بهاری...شبیه بارانی
توئی که زلزله و رعد را مسمّائی
سلام من به قیام پر از قیامت تو
به قدّ و قامت سبز توئی که رعنائی
سلام من به مناجات نیمه شبهایت
و بر خضوع و خشوع توئی که والائی
توئی که زینت هفت آسمان و اهل بهشت ...
توئی که صاحب دلهای اهل دنیائی
تو مثل مریم و حوا، چو آسیه، ساره...
تو مثل مادر خود در عفاف یکتائی
تو سیدالشهدا(ع) را غرور میبخشی
تو زینت علی(ع) و افتخار زهرائی
تو کوه صبری و دریای حلم و دشت وقار
تو وارث همه سینههای سینائی
تو مثل چادر زهرا(س)، تو مثل هیزم و دود
پر از شراره و داغی، پر از تک و تائی
تو روضه خوان تمامیِ داغهای حسین
تو اشکریز هزاران بلای عظمائی
توئی سکینه قلب سکینه(س) در غم ها
تو آشنای غم جانگداز لیلائی
توئی تو یکه علمدارِ بعد از عاشورا
تو پرچم ظفرت را به عرش میسائی
همیشه روضه من: «وای از دل زینب»
همیشه گریه ی من بر توئی که تنهائی
میان مجلس نامحرمان مگو که چه شد ..
میان طشت طلا ... خیزران ... مگو که چه شد
«سجاد شاکری»
*** *** ***
با دست بسته است ولی دست بسته نیست
زینب سرش شکسته ولی سرشکسته نیست
هرچند سربه زیر...ولی سرفراز بود
زینب قیام کرده چون از پانشسته نیست
زینب اسیر نیست دو عالم اسیر اوست
او را اسیر قافله خواندن خجسته نیست
رنج سفر،خطر،غم بازار،چشم شوم
داغ سه ساله دیده ولی باز خسته نیست
حتی اگر به صورت او سنگ میخورد
هیهات بند معجرش از هم گسسته نیست
«مجید تال»
*** *** ***
یک سال میشود که تو هم پر کشیدهای
من هم به سوگ پر زدن تو نشستهام
شاید به جا نیاوری ام آشنای من
میبینی از فراق تو خیلی شکستهام
چون آفتاب بر لب بامم که مثل تو
مانده به زیر صورت خورشید پیکرم
ای تشنه لب به یاد ترکهای لعل تو
لب تشنه ماندهام به نفسهای آخرم
بی تو تمام باغ ِ تو رنگ خزان گرفت
بی تو پری برای پریدن نمانده بود
صحرای داغ، پای برهنه، لبان خشک
نایی دگر برای دویدن نمانده بود
چندیست رفته قوت دیدن ز دیدهام
بنگر به راه رفتن خواهر که دیدنیست
دارم هنوز بر تنم از آن مسافرت
یک باغ پُر بنفشه برادر که دیدنیست
دل پاره پاره از همه طعنههایشان
پایم هنوز آبله دار از شتابها
جا خوش نموده بر بدنم جای سلسه
رَدّیست بر تمام تنم از طنابها
پیراهنی که خون تو آغشتهاش بُوَد
هرگز نشستهام نرود عطر و بوی تو
دارم هنوز با خودم از آن مسافرت
سنگی که خورد بر سر نیزه به روی تو
«محسن عرب خالقی»