او میتوانست زندگی عادی را به خوبی پشت سر بگذارد و بزرگ شدن دو فرزند دخترش را که تمام دنیای مادی او را از آن خود کرده بودند نگاه کرده و کیف کند اما سالها سینه زنی در هیئت سالار شهیدان و اشک ریختن برای بی حرمتی ها و زجرهای ام المصائب زینب کبری(س) باعث شد وقتی به گوشش رسید تروریستهای تکفیری و طرفداران اسلام آمریکایی چشم ناپاکشان را به سمت حرم حضرت عقیله انداخته اند بی تاب شود و به سرزمین شام هجرت کرد تا در کنار دیگر سربازان اسلام اجازه ندهد یکبار دیگر تاریخ شاهد تعدی به حریم پاک عفیفه جلیله مخدره حضرت حیدر(ع) باشد.
عبدالله در شب تاسوعا خون پاکش در میدان آتشی که داعشی ها برپا کرده بودند حین مبارزه به زمین ریخت و تا ابد زنده شد و در درگاه حضرت حق روزی خواهد خورد.
آنچه در ادامه خواهید خواند گفتوگویی است هر چند مختصر با مادر این شهید عزیز که پسرش را اینگونه روایت میکند:
پدر و مادر شهید عبدالله باقری
*زندگی در قصرالدشت
سال 1360 با حبیب باقری که از هم محلهای های خودمان در منطقه قصرالدشت تهران بودند ازدواج کردم و زندگی مشترکمان را در همین منطقه آغاز کردیم. قصرالدشت جایی است که ما اصالتا در آنجا متولد شده و بزرگ شدیم. بچههایم هم در همین محل متولد شدند.
این منطقه از محلههای قدیمی تهران است که بافت مذهبی دارد. یادم میآید زمان انقلاب ما هم با خانواده مان در راهپیمایی ها شرکت میکردیم و بعد از جنگ هم جوانان زیادی از این محل به جبهه رفتند و شهید شدند.
حاصل ازدواج من و آقا حبیب 5 پسر بود که عبدالله فرزند اولمان بود. اسم پسرها را معمولا پدرشان انتخاب میکرد جز عبدالله که نام او را خانم ملکی مادر همین شهید عباس ملکی که کوچهمان به نامش است گذاشت.
*خانم! دامن شما سبز میشه
تازه ازدواج کرده بودیم که یک شب خواب دیدم صدایی دو مرتبه گفت: «خانم! دامن شما سبز میشه»، بار سوم همان صدا آمد که: «خانم! شنیدی؟ میگوییم دامنت سبز میشه» چند وقت بعد یعنی حدود یکسال بعد هفت ماه بود که فرزند اولمان را باردار شده بودم که همان خانم ملکی آمد خانه ما و گفت: «فرزندت پسر است، من خواب دیدم بچهای را به من دادند، پرسیدم این بچه کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است» به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرمان که همین شهید باشد عبدالله شد.
*شیطونیهای منحصر به فرد شهید باقری
عبدالله در بچگی و نوجوانی شیطنت های مخصوص خودش را داشت. بچهای نبود که از دیوار راست بالا رود یا شیشه همسایه را بشکند. عاشق آتش زدن چوب کبریت بود. کافی بود سرم را بر گردانم همه قوطی را می برد کوچه تند تند آتش می زد. علی رغم همه شیطنتهایش همیشه مودب بود. امکان نداشت من یا پدرش وارد خانه شویم تمام قد بلند نشود. گاهی حتی از سر کار آمده بود و از خستگی حس نداشت اما محال بود بلند نشود و دستهای ما را نبوسد.
*روی اعتقاداتش غیرت داشت
من دختر نداشتم، عبدالله میگفت مامان یه وقت غصه نخوری دختر نداریها من همیشه پشتت هستم. در انجام کارهای خانه خیلی کمک حالم بود. گاهی بیشتر از من حتی هوای برادرهایش را داشت. محبتاش به آنها اگر بیشتر از من نبود کمتر نمیشد. ارادت خاصی به ائمه داشت و خیلی روی اعتقاداتش غیرت داشت خصوصا موضوع ولایت فقیه.
*کار دستیای که کار چند نفر را راه انداخت
دبستانش را در مدرسه وثوق، خیابان بهبودی خواند. البته دو سال آخرش را بنا به پیشنهاد همسایهمان که معلم مدرسه ابتدایی فطرت بود آنجا گذراند. درس خوان و با سلیقه بود. یکبار نشست با چوب کبریت کار دستی درست کرد. آنقدر خوب و قشنگ شد که علاوه بر اینکه نمره کامل را گرفت به برادرهایش هم داد، آنها هم نمره گرفتند بعد هم مدرسه به عنوان یادگاری نگه داشت.
*سال 79 وارد سپاه شد
سال 79 آمد گفت: مامان میخواهم وارد سپاه شوم. گفتم خیلی خوبه با روحیه مذهبی تو آنجا خوب است. گفت: بروم دیگر متعلق به خودم نیستمها، گفتم اشکالی نداره مادر برو. از همان وقت هم وارد حوزه مربوط به حفاظت شد.
دختر شهید عبدالله باقری
*تا گوشهایش قرمز شده بود
حدود 20 سالش بود که گفت: مامان میخواهند تعدادی از بچهها را برای آموزش به آلمان ببرند منتهی شرطش این است که طرف متاهل باشد. گفتم میخواهم دامادت کنم؟ جواب داد نظر شما چیست؟ گفتم: خیلی خوبه. رفتیم خواستگاری. آنقدر خجالت میکشید که وقتی رسیدیم جلوی در خانه عروسم گفت: مامان خواهش می کنم یا شما گل را دستت بگیر یا بابا. داخل هم که رفتیم تا گوشهایش قرمز شده بود، انگار برای او خواستگار آمده باشد. (خنده)
*من طاقت نمی آورم
وقتی متوجه شد داعشی ها به سوریه حمله کردند به شدت متاثر شد، گفت: مامان از ما بعیده که این ها بخواهند به حریم خواهر اربابمان بی احترامی کنند، ما اینجا زنده باشیم انها راحت تعرض کنند به حریم خانم؟! من طاقت نمی آورم.
*ما شیعه ای هستیم که ادعایمان میشود
چند وقت بعد مصاحبه یکی از افغانستانیهایی را که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفته بود، دید. از آن مرد پرسیده بودند شما چرا؟ آمدید اینجا مدافع حرم باشید؟ گفته بود: خانم مدافع ما هستند.
عبدالله با دیدن این فیلم خیلی به هم ریخت و گفت: مادر ما شیعه باشیم، شیعه ای که اینقدر ادعایمان می شود که می گفتیم حسین جان ای کاش ما بودیم و شما را یاری می کردیم، الان وقت لبیک گفتن است.
*برگشت ولی خب...
خدا می داند به روحش قسم اینطور نیست که نخواهم اجازه دهم برود اما به خاطر خانواده اش و اینکه دو تا دختر داشت که بچه به او وابسته بودند دلم رضا به رفتن نمیداد. گفتم: مادر از رفتنت حرفی نیست ولی من با اینها چه کنم؟!
گفت: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی دیگه. گفتم: پس بچه هایت چه میشوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ بعدم شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتم: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی میافتد اما من بر می گردم.
برگشت ولی خب...
*سریال مختار را برایم مثال میزد
بار دوم یا سوم بود که می رفت طوری با آرامش ما را نرم کرد که زبانمان بسته شد. می گفت: مامان شما از بچگی خودت ما را بردی هیئت، شما ما را اینجوری بار آوردی، مگر غیر از این بود که این جوری تربیتمان کردی که به ائمه در هر شرایطی ارادتمان را نشان دهیم؟
مثلا سریال مختار را که پخش می کرد آنجایی که سر وهب را مادرش پرت کرد، گفت: مادر شما باید همچین زنی باشید و اینجوری هم انتظار می رود. باید اینگونه سر من را پرت کنی سمت دشمن و بگویی چیزی را که در راه خدا دادم پس نمیگیرم.
*محافظ رییس جمهور
هیچ وقت در مورد کارش با ما صحبت نمی کرد، اولین بار در تلویزیون دیدیمش با آقای احمدی نژاد که محافظ رییس جمهور است و تا قبل از آن نگفته بود. کسی نبود که از کارش تعریف کنه، دائم می گفت: خدا باید به آدم عزت بدهد. بچه محلها هم که او را دیده بودند: می گفت: من اتفاقی آن پشت بودم.
*خانه ما شده بود یک شعبه از دفتر ریاست جمهوری
وقتی موضوع ارتباط مردمی با نامه بین مردم و رییس جمهور شد خانه ما هم شده بود یک شعبه از دفتر ریاست جمهوری. دوست و آشنا و همسایهها خیلی نامه دمیآوردند. عبدالله هم همه را می برد و می داد. گاهی آنقدر این نامه ها زیاد میشد که میگفت: مامان کسی فکر نکنه من به خاطر بردن این نامه ها پولی میگیرم؟ گفتم: تو به خاطر خدا میکنی مادر. آدم تهمت بشنوه پاک تر می شه.
جواب بعضی از نامهها هم که نمیآمد صاحبانش می؟آمدند سراغ می گرفتند. عبدالله با نرمی میگفت: صبر کنید یا دوباره بنویسید من می برم.
*احمدی نژاد میگفت: محافظ ها عین بچه های خودم هستند
عبدالله 13 سال محافظ آقای احمدی نژاد بود یعنی از دوره شهرداری ایشان. در واقع اولیت تیم حافظی که پسرم با آنها همکاری کرد مربوط به آقای احمدی نژاد بود. او هم خیلی عبدالله را دوست داشت. همیشه می گفت: محافظ ها عین بچه های خودم هستند و عبدالله را با نام کوچک صدا میکرد.
*کم آوردم
به روحش قسم بعد از شهادتش کم آوردم اما خودش از ائمه برای من آرامش می خواست. الان اگر چه بی تابم ولی صبر می کنم. دلم برای اخلاقش و عطوفتش تنگ شده، برای خاطراتش. یادش من را اذیت میکند.
*نه یه کلمه زیاد نه یک کلمه کم
میگفت مامان نمی گذارم هیچ وقت آب توی دلت تکان بخورد. میگفتم: عبدالله تو هم برای من پدری، هم مادری، هم خواهر و هم دختر نداشتهام. ازت راضی هستم پسرم. اگر غصه یا گرفتاری ای داشت اصلا اجازه نمی داد من متوجه شوم. هر موقع می پرسیدم مادر چه خبر؟ می گفت: الحمدالله مامان خدا رو شکر. نه یه کلمه زیاد نه یک کلمه کم. یکبار نگفت اینو کم دارم یا فلان مشکل را دارم، همیشه جلوی ما نشان می داد راضی است. محال بود حتی اگر دستش خالی باشد کسی بیاید رو بزند، ردش کند. شده بود غرض کند مشکل او را بر طرف می کرد. دستش خالی بود و دلش دریا. می گفت: خدا ارحم الراحمین است، از تو حرکت از خدا برکت.
*این پسر را کجا بزرگ کردی؟
با این که پسر بود اما بچهای نبود که الکی توی کوچه خیابان بچرخد. هم مواظب ناموسش بود و هم چشم ناپاک به ناموس دیگران نداشت. حتی وقتی تازه رفته بود سپاه، آمد خانه گفت: مامان سلام، یکی از همسایه ها که خانهمان بود پرسید: ایشان هم پسر شماست؟! کجا بزرگش کردی؟
*عبدالله آچار فرانسه خانه ما بود
هیچ وقت یاد ندارم بهش گفته باشم نماز بخوان. قبل از تکلیف شدنش اول وقت نماز را می خواند روزه هم می گرفت. دیپلمش را در رشته کار دانش گرفت و در خانه ما آچار فرانسه و کلید هر قفلی بود. همیشه با خنده می گفتم: مادر تو همه کاره و هیچ کاره ای.
*با جانمان بازی میکنیم
گاهی که حرف کارش میشد میگفت مامان کار ما سخته و به نوعی با جانمان بازی می کنیم مخصوصا از زمانی که محافظ شد گفت جون ما کف دستمونه اما مامان نگران نباش بی اذن خدا یک برگ از درخت نمی افتد، جدا هم همینه. مادرشم اما خدا می دونه به روحش قسم من هم او را نشناختم.
*پرسیدم: عبدالله؟
شبی که به شهادت رسید گویا دوستانش به مجید خبر دادند و او هم به بقیه برادرها گفته بود. دیدم پسرها آمدند خانه و هی حرفشان را پیچ و تاب میدهند و میگفتند خوشبحال شهدا. حس کردم اتفاقی افتاده. پرسیدم خبری شده؟ چقدر خوشبحال شهدا خوشبحال شهدا میکنید، عبدالله چیزی شده؟ دیدم ساکت شدند، فهمیدم همان شب تاسوعا به شهادت رسیده.
*نمی توانم قبول کنم دیگر وجود ندارد
خب تا قبل از پسر من این سالها باز هم شهید در این محل دیده بودم منتهی باور نمی کردم یک روز یکی از شهدا برای خودم باشد. البته این را به شما بگویم که وجود شهیدم را حس می کنم، در تمام مراسماتش بودم اما انگار هست و نمی توانم قبول کنم دیگر وجود ندارد.
*بقیه از بوته به عمل آمده بودند؟
در دلم می گویم: خدا رو شکر به آرزویش رسید. همیشه دوست داشت برای اهل بیت شهید شود. قبل از ازدواج و بعد از ازدواجش این آرزو را تکرار میکرد. می گفتم مادر اگر به من رحم نمی کنی به زن و بچه ات رحم کن دخترها خیلی به تو وابسته هستند. می گفت مامان اینها که رفتند هیچ کسی را نداشتند؟ همه از بوته به عمل آمده بودند؟ فقط من همسر و پدر و مادر دارم؟ مامان جان هر چه خدا بخواهد همان میشود. از کجا می دانی لیاقت شهادت را داشته باشم. شهادت قسمت هر کسی نمی شود بگو خدایا هر چه صلاح خودت هست، اینجوری مرا نرم کرد. بعد از شهادتش گفتم عبدالله جان از خدا برای من صبر ویژه بخواه. گاهی خودم هم می مانم که چطور توانسته ام داغ چنین بچه ای را تحمل کنم؟!
*یه بلایی سر خودم میارم تا عمر داری دلت بسوزه
وقتی که میخواست برود آمد گفت: مامان ببین شما می توانی مجید را راضی کنی با من به سوریه نیاید؟ میگه اگر من را نبری یه بلایی سر خودم میارم تا عمر داری دلت بسوزه. نگران خانواده برادرش بود می گفت: الان نیاید بهتر است. مجید دست از اصرار بر نمی داشت. عبدالله گفت: چکار کنم؟ گفتم: ببرش اتفاقا اینطوری مواظب همدیگه هم هستین. مجید گفت: این حرف درسته با هم بریم بهتره.
*این پسرها باید از یکی حساب ببرند
پنج پسر در یک خانه قطعا سر و صدای زیادی خواهد داشت به خصوص که شیطنتهای مخصوص به خودشان را داشتند اما از من خیلی حساب می بردند. پدرشان خیلی رئوف تر بود اما من می گفتم: این ها پسرند باید از یکی حساب ببرند. عبدالله کاملا از نگاه من می دانست الان باید آروم شود یا منظورم چیست.
*تا حالا یک دست کت و شلوار را یک ماه تنم نکردم
محافظ شخصیت ها کارشان خیلی سخت است و باید به شدت مواظب باشند و اجازه ندهند به هیچ وجه کسی نزدیک حیطه حفاظتیشان شود. عبدالله تعریف میکرد: تا حالا یک دست کت و شلوار را یک ماه تنم نکردم از بس مردم در دیدارها آویزان ما می شوند پاره می شود. واقعا تا جایی که راه داشت با مردم راه می آمد که حتی در آن شرایط هم با کسی بر رفتاری نکند.
*در دیدار آخر به معراج رفتیم
وقتی پیکرش را آوردند تهران رفتم معراج شهدا دیدمش. حالم بد شد اما سه خواسته داشتم که در گوشش گفتم.
*حسرتش به دلم ماند
دفعه آخر که آمد رفتم ببینمش. دخترش خیلی بی قراری میکرد این طفلک هم خیلی خسته بود. صبح زود می خواست بره برای همین زود خوابیده بود. کلا هم عادت داشتم هر وقت که میخواست برود سر کار باید باهاش رو بوسی میکردم. آن روز هم وقتی صبح بیدار شدم گفتم بروم بالا این بچه را ببینم. وقتی رفتم دیدم برق خانهشان خاموش است. دیگر در نزدم گفتم گناه داره خسته اس صبح زود هم می خواهد برود. بچه ها می دانند من معمولا شب ها نمی خوابم برای همین عبدالله هم وقت رفتن به خانمش گفته بود از مامان خداحافظی کن من دلم نمی آید بیدارش کنم. خیلی ناراحت شدم. اینجور که خداحافظی آخر را با هم نداشتیم. حسرت این دیدار آخر به دلم ماند. همهاش میگویم ای کاش آن روز من نمی خوابیدم. ای کاش آنقدر جلوی در می ماندم تا می دیدمش. همیشه می گفت مامان بعد از خدا زن و بچهام را به خودت می سپارم.
*قربون صدقه اش رفتم قطع کردم
همیشه میگفت وقتی به من زنگ میزنید پشت تلفن سوال نکنید فقط احوالپرسی. آخرین باری که زنگ زدم گفت: گفت مامان حرم بودم پا بوس خانم رقیه هم رفتم برای شما هم دعا کردم. گفتم به سلامتی مادر. برای من هم دعا کردی؟ گفت: بله زیاد. یه کم قربون صدقه اش رفتم و قطع کردم.
*دیدم با صورت قرمز تکیه داده به تیر برق
خودش اهل دعوا نبود. اما در بچگی فکر می کنم حدود 9 سالش بود، دو تا از پسرها با هم دعوا کرده بودند. عبدالله داشته آنها را جدا میکرده. دایی یکی از پسرها که مردی بود وسط ماجرا میرسد و از همه جا بی خبر میزند توی صورت این بچه. آنقدر محکم زده بود که کاملا جای دستش روی صورت عبدالله مانده بود. آنقدر بچه تو داری بود، مبادا اینکه ما ناراحت بشیم چیزی نگفت. من اتفاقی در را باز کردم ببینم بچه ها چکار میکنند؟ متوجه شدم تکیه داده به تیر برق صورتش هم سرخه سرخ است. گفتم مامان چی شده؟ گفت: هیچی. گفتم صورتت چی شده؟ گفت: همینجوری قرمز شده. با اصرار بالاخره فهمیدم اما خواهش کرد مامان تو رو خدا نری به مامانش بگی ها. گفتم تو قشنگ توضیح بده. وقتی توضیح داد طاقت نیاوردم. رفتم دم در خانهشان گفتم آخه این درسته شما همچین کاری بکنید؟ از قدیم گفتن بچه ها میرن به بازی بزرگرا می رن به قاضی. بچه ها یک دقیقه بازی میکنند بعد آشتی میکنند. بنده خدا خیلی ناراحت شد و از آن به بعد خیلی با هم صمیمی شدیم و حتی در عروسی عبدالله هم حضور داشتند.
*نمی دانم خدا کدام کارش را قبول کرد؟
نمی دانم خدا در عبدالله چه دید که اینگونه دستش را
گرفت و برد. عبدالله کارهای خیری کرده بود که بعد از شهادتش ما فهمیدیم و
همیشه از خدا می پرسم کدام کار خیر او باعث شد شهادتش امضاء شود. بسیار کم
حرف میزد. همیشه میگفتم باید با موچین از زبون شما حرف کشید. میگفت:
مامان من هرچه دارم از دعای خیر شما دارم.