برای شروع کمی از دوران کودکی شهید برایمان بگویید. شهید در چه سالی و کجا متولد شدند؟
من همه بچههایم تهران به دنیا آمدند. 13 ساله بودم که به تهران آمدیم، اینجا صاحب فرزند شدیم. اصالتمان برای خمین از شهرهای اراک است. من سال 1339 ازدواج کردم و خدا عباس را که فرزند چهارم بود در سال 1346 به ما داد.
دوران کودکی شهید در چه فضایی گذشت؟
ما از همان کودکی خیلی روی عباس حساب میکردیم. خیلی صبور و بیاذیت و آزار بود. با هرکسی رفتوآمد نمیکرد و دوست نمیشد. در دوران دبیرستانش وقتی شبها درس میخواند یک چراغ کوچک جلویش میگذاشت و مشغول مطالعه میشد. پسرم خیلی درسش خوب بود. آن زمان کمی هم ضعیف بود و میترسیدم به چراغ بخورد و خدای ناکرده اتفاق بدی بیفتد. همسایهای داشتیم که خیلی حساس بود و خیلی به عباس علاقه داشت و هروقت جلویش اسم بچهام میآمد اشکش سرازیر میشد. عباس خیلی بچه شوخ و خوشرویی بود. خیلی سر به سر من میگذاشت و وقتی در خانه بود انگار من 10 تا پسر داشتم. وقتی شهید شد دنیا خیلی برایم تنگ شد. جای خالیاش کاملاً در خانه احساس میشد. از نبود عباس خیلی در خانه سرگردان بودم و دور خودم میچرخیدم. یک روز که دلم خیلی تنگ بود با خدا خلوت کردم و گفتم خدایا! یا بچهام را به من برگردان یا من را هم پیشش ببر یا صبری بده که بتوانم غم نبودنش را تحمل کنم.
شده بود در همان حالت شوخی و جدی درباره شهادت و شهید شدن با شما صحبت کند؟
بله، از همان دوران عاشق شهادت بود. هرچه عقلش کاملتر میشد این عشق و علاقهاش هم بیشتر میشد. هر وقت به خانه یکی از شهدا میرفتیم و میآمدیم میگفت مامان اگر آنها آدم هستند پس ما چی هستیم؟
شهید ارتباطش با بقیه خواهر و برادرهایش چطور بود؟
خیلی خوب بود. این بچه 12 سال درس خواند یک بار نگفت بابا به من پول بده. تابستان به سرکار میرفت و خیلی قناعتکار بود. صاحبکارهایش هم از بس او را دوست داشتند به او حقوق بیشتری میدادند و او هم جمع و بعد کم کم خرج میکرد. اصلاً به من نمیگفت پول بده. همین اواخر وقتی میخواست به جبهه برود 500 تومان به برادرش داده بود. آن زمان 500 تومان خیلی زیاد بود. برادرش وقتی به من گفت داداش به من 500 تومان داده هرکاری کردم که پولش را بگیرد، قبول نکرد. گفت: این بچهداره. گفتم: ننه خودم میدهم. گفت: ننه دارم خدا میدونه. گفت: دادم نگرفت و رفت. خیلی اخلاقش خاص بود. یکی از بستگان به آلمان رفته بود و برای عباس یک دوربین عکاسی آورد و هرکاری کرد، او این دوربین را قبول نکرد. آنموقع خواهرهایش یک سال با هم فرق داشتند و از سر و کول عباس بالا میرفتند. ما سال 63 بچهها را به او سپردیم و به مکه رفتیم.
در رابطه با انجام تکالیف دینیاش چقدر مقید بود؟
نمازش را همیشه اول وقت میخواند. قرآن هم زیاد میخواند. پدرش هم اهل قرآن خواندن بود و سه تا قرآن داشت و به ردیف قرآن ختم میکرد. پدرشان نماز شبش را مرتب میخواند. عباس در خانه قانونی گذاشته بود و میگفت نباید یک کلمه غیبت در خانه باشد. بچهای بود که نمیگذاشت ما از کارهایش سر در بیاوریم. وقتی دانشگاه قبول شد ما تازه متوجه شدیم که در کنکور شرکت کرده است. اصلاً نفهمیدیم که کی رفت و در کنکور شرکت کرد، کی قبول شد و کی رفت اسمش را نوشت. بچه خیلی انقلابی و خوبی بود.
هنگامی که دانشگاه قبول شد به شما چه گفت؟
وقتی باخبر شدیم برای گرفتن روزنامه رفتیم که به ما نرسید. بعد رفتم روزنامه را از خانه یکی از بستگان گرفتم و نام عباس را دیدیم.
در چه رشتهای قبول شده بود؟
رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی. وقتی همراه برادرش برای ثبتنام رفته بود برادرش به او گفته بود: بچهجون! حواست کجاست؟ اصلاً برای قبولی در دانشگاه ذوق نمیکرد و تمام حواسش در جبهه و جنگ بود. آن زمان مدام بین جبهه و خانه در رفتوآمد بود. از طرف بسیج به جبهه میرفت و مدتی آنجا بود و بعد به عقب برمیگشت.
اوقات فراغتش چه کار میکرد؟
گاهی اوقات میرفت مغازه عمهاش و به او کمک میکرد. آنها بچه نداشتند و بعضی وقتها در مغازه کمکحالشان بود. بعضی وقتها پیش عمویش میرفت و کمکش میکرد. فامیل خیلی دوستش داشتند.
کسی را برای شهید در نظر گرفته بودید؟
دخترعمویی داشت و زمانی که عباس بچه بود و عقلش هنوز نمیرسید ما سربهسرش میگذاشتیم و میگفتیم وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره شوی؟ میگفت میخواهم رئیس دکترها شوم. میگفتیم چه کسی را میخواهی برایت بگیریم که جواب میداد زهرا آبجی. زهرا آبجی دخترعمویش بود و به زبان بچگانه خودش میگفت. بعدا دیگر درگیر دانشگاه و جبهه شد و مسئله ازدواجش را نگفتیم.
عباس در چند سالگی شهید شد؟
18 یا 19 ساله بود که شهید شد. بچهام سنی نداشت و خیلی جوان بود.
آخرین بار که اعزام میشد را خاطرتان هست؟
آخرین بار که برگشت شش ماه بود که آنجا مانده بود. دیماه میخواست دوباره اعزام شود و برای خداحافظی آمد. به او گفتم: مادر! تو شش ماه آنجا بودی و کلاسهایت هم به زودی شروع میشود، اگر میشود نرو و به درست برس. 20 بهمن قرار بود کلاسهایش شروع شود ولی آنقدر تمام حواسش در جبههها بود که به کلاسهایش توجهی نمیکرد. شبی که میخواست برود شب چله بود. حالا شب چله که میشود آنقدر حالم بد میشود و فقط چهره عباس جلوی چشمهایم میآید. عباس را تا راهآهن بردیم و بدرقهاش کردیم. یکی از خواهرهایش خیلی به عباس علاقه داشت و هروقت عباس جایی میرفت بیتابی میکرد. وقتی بعد از شش ماه آمد، این بچه خیلی ذوق کرد.
حاجخانم پدرشان مانع رفتنش نمیشد؟
نه، دخالت نمیکرد. خیلی دوستش داشتیم ولی نمیگفتیم نرو. جنگ بود و همه در قبال کشور و انقلاب وظیفه داشتیم. پدرش میگفت آخر من چهکارهام وقتی سرور و مولایمان خمینی کبیر امر کردهاند جبههها را پر کنید. عباس هم عاشق جبهه بود و خداحافظی کرد و راه افتاد و رفت. وقتی کسی عاشق راه شهادت شود دیگر من نمیتوانم مانعش شوم. من به او گفتم: عباسجان الان داداشت جبهه است و تو دیگه الان نرو. او گفت: اگر ما زنده باشیم و خواهرهای ما اسیر شدند این ننگ است. عباس برای ما رفت و الحمدلله شهادت هم نصیبش شد. خدا را شکر میکنم که شهید شد. عباس هم دل شیر داشت و هم خیلی پرروحیه بود.
آقا عباس چه تاریخی شهید شد؟
21 دی ماه سال 65 شهید و مفقود میشود و بعد از 9 سال پیکرش را روز 28 صفر همراه با 3500 شهید دیگر آوردند. وقتی فهمیدم عباسم بعد از 9 سال برگشته ذوقزده شده بودم. برای تشییع پیکرش بچههایم میگفتند: مادر نمیخواهد تو بیایی. نگران بودند یک وقت حالم بد شود. من هم گفتم: باید بیایم من تازه از چشمانتظاری راحت شدهام. به بهشت زهرا که رفتیم تابوت را جلویمان گذاشتند. میخواستم یک تکه از استخوانهایش را بردارم و ببوسم که سربازها مانع شدند. من دیگر چیزی نگفتم و بغضش را در دلم ریختم. ولی خوشحال شده بودیم که بالاخره خبری از عباس آمده بود. میدانستم که بچهام شهید شده و هرچی همسایهها میگفتند که عباس برمیگردد میگفتم نه او دیگر نمیآید من میدانم شهید شده است. با اینکه میدانستم عباس شهید شده اما باز چشم بهراهی خیلی برایم سخت بود. الان برایش دو سالگرد میگیریم؛ یکی 21 دی ماه که مفقود و شهید شد و یکی هم 28 صفر که پیکرش آمد.
وقتی فهمیدید عباس مفقودالاثر شده چه کار کردید؟
وقتی که نیامدنش طولانی شد ما مدام به مالکاشتر میرفتیم و پیگیر وضعیتش بودیم. آن اوایل جواب درستی به ما نمیدادند. آخر سر کسی آمد و گفت که عباس مفقودالاثر شده و خبری ازش نداریم. همین که گفت پسرم مفقودالاثر شده، من محکم زدم توی سر خودم و عروسم که همراهم بود به گریه افتاد.
حاجخانم نحوه شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
گفتند که در عملیات کربلای 5تیر به پهلویش میخورد و حالش خیلی بد میشود. میخواستند عباس را به عقب بیاورند ولی امکانش نبوده و نمیشود. اینها سه نفر بودند. یکی از آنها شهید نشد و برگشت و تعریف میکرد که در کانال با هم بودهاند. همهشان بچههای مؤمن و خوبی بودند. دوستش تعریف میکرد که در کانال که حرکت میکردیم عباس برگشت به من گفت که ما با مرگ یک لحظه فاصله داریم. من همیشه با خودم میگفتم که خدایا اگر مصلحت هست عباس برگردد و بیاید درسش را بخواند و خدمت کند و اگر نیست شهید شود.
از شهید خاطرهای در ذهنتان مانده است؟
همه خاطرههایش شیرین بود. همان خاطرهای که برایتان تعریف کردم و با همان زبان بچگی میگفت میخواهم رئیس دکترها شوم، کاملاً در ذهنم مانده است. خدا نخواست که بماند وگرنه اگر شهید نمیشد الان به آرزوی کودکیاش میرسید. اصلاً شیطنت نداشت و کاملاً فهمیده و فعال بود. اگر غذایی را دوست نداشت نمیگفت دوست ندارم میگفت اگر فلان غذا میبود اینقدر میخوردم. اهل بیرون رفتن نبود بیشتر خانه بود و اهل درس و مسجد.موقع خوابش قرآن میخواند و میخوابید. سه سال در آشپزخانه درس خواند.
در پایان از وصیتنامه شهید و توصیههایی که به اطرافیان داشتند برایمان بگویید.
خیلی سفارش به حجاب کرده بود. در جایی از وصیتنامه نوشته که مثل مادر وهب صبور باشم و همین جملهاش خیلی مرا آرام کرد. در بخشهایی خطاب به من و پدر و خواهرانش نوشته: «پدر عزیزم، مادر گرامیام خداوند خیرتان بدهد که جوانی را پرورش دادید و او را برای رضای خدا به قربانگاه معشوق فرستادید. خداوند اجر و پاداش نیکو به شما عنایت بکند. من خوب میدانم که فرزند خوبی برای شما نبودم، شما میخواستید که من عصای دست پیری شما باشم ولی خدا بزرگ است.ای مادر عزیزتر از جانم، صابر باش و مادر وهب را الگوی خود قرار بده که کفن بر تن فرزندش کرد و او را به میدان رزم فرستاد. از خواهران گرامیام میخواهم که الگویشان زینب باشد، حجاب خود را حفظ کنند و بر شهادت من اندوهگین نباشند که شهادت رحمتی است خداوندی که نصیب هر کسی نمیشود، همچون زینب(س) مقاوم و صابر باشید.»
منبع: روزنامه جوان