کرمها در سکوت پیله خویش
از هیاهوی شهر بیخبرند
خود به جایی نمیرسد فریاد
دادها زیر آب بی ثمرند
این چنین کز نشانهها پیداست
فتنههایی عظیم در راهند
سر فروکردگان چو کبک به برف
اولین طعمههای روباهند
وقتی آتش بگیرد از تر و خشک
همه را بی سؤال خواهد سوخت
دهن اعتراض انسان را
با نخ اختناق خواهد دوخت
مرزها را شکسته و فرقی
بین صنعا و شام و مسکو نیست
هیچ فرقی میان نیجریه
با پاریس و عراق و اسلو نیست
پشت آن چشمهای میشی اگر
گرگ پشمینه پوش پنهان است
چشم بستن حماقت محض است
نشنیدن... سزاش ....تاوان است
□
تا به کی میشود سکوت نمود
عکس پائیز و برگ زرد کشید
بغض را در گلوی خود خفه کرد
آه را سینه سینه درد کشید
تا به کی چشم بست و هیچ ندید
دم فرو بست و حرفها را خورد
مثل مرداب بی تحرک و منگ
در سکون سکوت خود افسرد
کار مردانه مرد می خواهد
چاره ی انجماد خورشید است
در سراسر سکوت و تاریکی
نور شمعی چراغ امّید است
وقت آنست مثل آینهها
اشک و لبخند و بغض هم باشیم
یا بخندیم با هم از ته دل
یا به اشکی شریک غم باشیم