***
حدود یک ماه به عملیات والفجر ۸ مانده منطقه به شدت امنیتی شده و تردد بسیار سخت و وقت گیر بود اما تا عملیات فرصت زیادی نبود و باید امکانات توپخانه و آتشبارها هم در فاصله کوتاهی منتقل میشد تا گرفتار ترافیک سنگین شبهای عملیات نشویم و دشمن حساس نشود. به 4 کمپرسی ده تن نیاز داشتیم، مسئول لجستیک لشکر 25 کربلای مازندران دستور داده بود: "بروید کمپرسی اجاره کنید."
صبح زود یک گروه مسلح و با لباس سپاه به سه راه خرمشهر رفتیم و جلوی چهار کمپرسی که با هم حرکت میکردند را گرفتیم. گفتیم که نیاز است به جبهه کمک کنید. هر ۴ راننده کمپرسی از یک خانواده بودند. ۳ جوان ۲۵ تا ۳۵ ساله و یک مرد نسبتاً ۶۰ ساله.
از سمت راست نفر اول: بهزاد اتابکی - نفر دوم: یعقوب زهدی
فقط فرد مسن که پدر این سه جوان بود به زبان عرب اهوازی صحبت میکرد. بقیه فرزنان دست به سینه چشم گویان گفتار پدر بودند. گفتم "باری داریم تا جزیره مجنون ببرید و کرایهتان را هم میدهیم." گفت "به روی چشم. چه موقع؟" گفتیم "همین الان."
در مقر توپخانه همه وسایل را بار زدیم، چهار کمپرسی پر شد. پدر خانواده گفت "اجازه بدهید برای خداحافظی به منزل برویم." گفتیم نمی شود. ادامه داد: "اجازه میدهید برویم سیگار تهیه کنیم؟" گفتیم "ما برای شما تهیه میکنیم. شما سوار آمبولانس شوید و کمپرسیها را خودمان میبریم."
هر چهار نفر بدون اعتراض ولی شگفت زده سوار آمبولانس شدند. من هم با راننده جلو نشستیم و راه افتادیم. آن زمان برای حساس نشدن دشمن، از آمبولانس استفاده میکردیم. شیشههای آمبولانس مات بود ولی پیش خود گفتم حتما از شیشه جلوی ماشین مسیر را میبینند لذا هنوز از مقر خارج نشده بودیم که به عقب رفتم و به پدر خانواده گفتم "با عرض شرمندگی، ما باید چشمانتان را ببندیم." پدر زد زیر خنده و با لهجه عربی یک چیزی گفت که هر 3 پسر خندیدند و دستانشان را جلو آوردند." من هم از این که ناراحت نشدند، خوشحال شدم. فهمیدم پدر به شوخی گفته بود که میخواهند دستان ما را ببندند.
خلاصه با چهار تا چفیه چشمانشان را بستم و گفتم تا مقصد استراحت کنید به شط علی رسیدیم، بیدارتان میکنیم. شط علی یک روستای نزدیک جزائر مجنون بود ولی ما عازم بهمنشیر و اروند کنار ابادان بودیم.
ما با آمبولانس پشت کمپرسیها در مسیر میرفتیم. گاهی تغییراتی در مسیر میدادیم تا آنها متوجه مسیری که میرویم نشوند. مثلا جاده اهواز و بعد خرمشهر و پس از آن به سمت آبادان رفتیم. اما کمپرسیها از اهواز مستقیم به آبادان رفتند.
مخصوصاً هم در تاریکی رفتیم تا مطمئن شویم که مسیر را شناسایی نکردند. از ده تا دژبانی گذشتیم تا به آبادان رسیدیم و یکسره به روستای سعدونی در حاشیه اروند رفتیم.
ساعت ۱۱ شب بود. خطاب به این بندگان خدا که خسته شده بودند گفتم "دوستان به نزدیکی سوسنگرد رسیدیم، پیاده شوید". پیاده شدند و چشمهایشان را میمالیدند تا به اطراف نگاه کنند. من هم عذرخواهی میکرد بخاطر این که مجبور شدیم چشمهایشان را ببندیم.
پدر نگاهی به اطراف کرد و به زبان عربی به فرزندان چیزی گفت و باز هر چهار تا خندیدند. از روحیهای که داشتند تعجب کردم و گفتم "چرا میخندید؟"
پدر با لهجه عربی و باصفای آبادانی با لبخندی که بر لب داشت، گفت: "ما رو آوردی سعدونی میگی اینجا سوسنگرده! ولک! من بوی اروند رو از دو کیلومتری متوجه میشم اینجا هم که میبینی سعدونیه و زادگاه من و این سه پسر". خشکم زد. نمیدانستم چی باید بگم.
این خانواده جزء فداکارترین رزمندههای توپخانه لشگر کربلا بودند، نه تنها در عملیات والفجر هشت سه ماه پیش ما ماندند بلکه در کربلای ۵ هم آمدند و سخت ترین و خطرناکترین کار یعنی جابجایی مهمات توپخانه را آنهم زیر شدیدترین بمبارانها انجام دادند. سه بار کمپرسیهایشان منهدم شد ولی هر بار به سرعت توسط نیروهای لجستیک قرارگاه، کمپرسی بنز مایلر نو جایگزین شد.
این پدر عرب و سه پسر نه تنها در لشکر کربلا بلکه در سطح قرارگاه هم مشهور بودند.همه ما دوستشان داشتند، امکان نداشت ماموریتی برای حمل مهمات بهشان بدهیم و نه بگویند.
بعد از عملیات کربلای پنج، پدر آمد پیش من گفت: برادر اتابکی، دیگر خسته شدیم! اجازه میدهید ما برویم، کمی به زندگی برسیم." دست پدر و روی هر سه پسر شجاع و قهرمانش را بوسیدم.
قول دادیم جمعه نهار به منزلشان برویم. با ده تا از بچهها رفتیم اهواز، یک خانه در چهار شیر با یک حیاط بسیار بزرگ و دور تا دور اتاق داشتند.
پدر گفت "به هر پسرم یک اتاق دادم هروقت بچه شان بدنیا میآید یک اتاق برایشان میسازم. پسران و عروس هایش دست به سینه ایستاده بودند تا خدمت کنند و جلوی پدر نمینشستند. کنار در حیاط، زیر سایه نخلها یک گوسفند بریان کرده بودند که خوردیم و خاطره تعریف کردیم. دیگر از آنها خبر ندارم ولی هیچگاه یاد این پدر و سه فرزند عرب خوزستانی از یادم نمیرود.