به گزارش مشرق، پرویز پرستویی از روزی نوشته که دلارهای امانتی دوستش را میخواسته به بانک ببرد ولی اتفاق عجیبی برایش افتاده است.
پرستویی نوشته: «دلارهای ریخته شده در خیابان و مردم دلسوز
مدتی قبل برای تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بیدقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم! و هنگام گذر از عرض خیابان بیآنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج میشدند و از زیر دستم به زمین میریختند!
با صدای بوق ماشینهای در حال عبور و همهمه و نگاههای پر از حیرت رهگذران پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها مربوط به من است. به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، کل دلارها از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتاً وسیعی از کف خیابان و بهصورتی پراکنده ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا میشود. از شانسم در همان لحظه نیز دانشآموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که تعطیل شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم امانت مردم را کاملاً بر باد رفته تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظارهگر نتیجۀ این بیدقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک خانم محجبۀ جوان با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول جمعآوری دلارها از روی زمین بود، مرا به خود آورد که داد میزد: چرا ایستادی؟ جمعشون کن خب...!
با این تلنگر بهخودم آمدم و در کمال ناباوری مردمی را دیدم که همهشان تبدیل به «من» شده بودند!
از رهگذران جور واجور پیادهرو تا کودکان دبستان تعطیل شده و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها.
چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از مردمانی دلسوز و امانتدار که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم یا بر انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازهاش هدایت کرد و لیوانی آب به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بیدرنگ رفته بودند تحویل گرفت.
بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!
آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزوماً دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم.
هنوز هم دیر نشده...»
پرستویی نوشته: «دلارهای ریخته شده در خیابان و مردم دلسوز
مدتی قبل برای تبدیلِ پنج هزار دلار امانتی یکی از اقوام به طرف بانک میرفتم. پاکت محتوی دلارها را در داخل یک پوشه گذاشته بودم و متأسفانه بر اثر بیدقتی آن را برعکس بدست گرفته بودم! و هنگام گذر از عرض خیابان بیآنکه خودم متوجه شده باشم، دلارها پی در پی از آن خارج میشدند و از زیر دستم به زمین میریختند!
با صدای بوق ماشینهای در حال عبور و همهمه و نگاههای پر از حیرت رهگذران پیادهرو روبرو متوجه شدم که صداها و نگاهها مربوط به من است. به عقب که برگشتم دیدم در فاصلۀ گذرم از خیابان، کل دلارها از داخل پوشه خارج و در بخش نسبتاً وسیعی از کف خیابان و بهصورتی پراکنده ریخته شده و بر اثر باد هم مرتباً در فضای اطرافِ آن خیابانِ پر از ازدحام و عبور و مرور جابجا میشود. از شانسم در همان لحظه نیز دانشآموزان ابتدایی مدرسهای در آن نزدیکی که تعطیل شده بودند هم به خیابان رسیدند!
یک لحظه خشکم زد و در خیالم امانت مردم را کاملاً بر باد رفته تصور کردم و مبهوت و مستأصل، نظارهگر نتیجۀ این بیدقتی و اهمال خودم شده بودم.
صدای یک خانم محجبۀ جوان با فرزندی در بغل که به سرعت مشغول جمعآوری دلارها از روی زمین بود، مرا به خود آورد که داد میزد: چرا ایستادی؟ جمعشون کن خب...!
با این تلنگر بهخودم آمدم و در کمال ناباوری مردمی را دیدم که همهشان تبدیل به «من» شده بودند!
از رهگذران جور واجور پیادهرو تا کودکان دبستان تعطیل شده و چندین دختر و پسر جوان که برخی جلوی عبور و مرور ماشینها را گرفته بودند و بقیه هم به شدت مشغول جمعآوری آن دلارها.
چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که اطرافم پر شده بود از مردمانی دلسوز و امانتدار که دلارهای مچاله شده در دستانشان را به طرف من گرفته بودند و من مانده بودم که دلارها را تحویل بگیرم یا بر انسانیت و شرافتشان زانوی تعظیم زنم.
کاسبی از آن اطراف مرا به طرف مغازهاش هدایت کرد و لیوانی آب به من داد و دلارها را از مردمی که حتی برای یک تشکرِ خشک و خالی من هم صبر نکرده بودند و بیدرنگ رفته بودند تحویل گرفت.
بعد از شمارش، حتی یک برگ هم از آن دلارها کم نبود!
آن روز دوباره باور کردم که جامعۀ خوب را لزوماً دولتها به ارمغان نمیآورند، خودمان هم میتوانیم آن را بسازیم.
هنوز هم دیر نشده...»