چاى ، گپ و گفت و مهربانى...
يك بار كه صحبت ها درباره ى معجزات هر روزه ى امام گُل انداخته بود، يكى از خدام قديمى كه از دوستان پدر مرحومم بود تعريف كرد:
«چندين سال پيش، در يكى از شب هاى زمستان، بعد از كشيك خوابيده بودم كه امام به خوابم آمد و فرمود: بلند شو برو جلو پنجره فولاد.
بى معطلى بيدار شدم. از اين سوى صحن نگاه كردم و ديدم برف سفيد يكدستى سراسر صحن را پوشانده و هيچ خبر ديگرى نيست! با خودم گفتم حتماً خيالاتى شدم ...برگشتم و خوابيدم. دوباره امام به خوابم آمد و گفت : مگر نگفتم بلند شو برو جلو پنجره فولاد؟! دوباره بلند شدم و رفتم و نگاه كردم و باز هم جز برف چيزى نديدم! در دل گفتم ، يا امام رضا قربونت برم، اونجا كه خبرى نيست! و برگشتم و خوابيدم. اين بار امام با عصبانيت گفت: بلند شو برو جلو پنجره فولاد و گر نه اخراجت مى كنم!
ترسان و پشيمان از بى توجهى از خواب پريدم و به آن سمت دويدم و زير لب طلب بخش مى كردم تا رسيدم پشت پنجره . باز هم چيزى نبود جز برف ! با ترس و زارى گفتم ،يا امام رضا مى بينى كه آمدم، ولى اينجا خبرى نيست كه ناگهان ديدم برف جلو پنجره تكانى خورد و سگ نحيفى بلند شد و نالان به راه افتاد. من هم كه تازه متوجه ى مأمويتم شده بودم ، دنبال سگ رفتم . سگ با عجله از محوطه صحن به سمت خيابان طبرسى رفت و عاقبت جايى ايستاد و به من نگاه كرد! ديدم چند توله ى سگ، در چاله اى گود و پر از برفابه و گل افتاده اند. حيرت زده و نادم از سستى ام ، توله ها را از ميان گل و شُل بيرون آوردم، گريه كنان و پشيمان از دير رسيدنم، خشكشان كردم و با كمال احترام آن ها را در جايى مناسب و گرم گذاشتم.
وقتى صحبت هايش تمام شد فقط سكوت بود. از پشت پرده اى از اشك ديدم
ديگران هم گريه مى كنند! فكر مى كردم چگونه به خودمان اجازه مى دهيم با
حيوانات ، اين مخلوقات بى گناه خداوند بد رفتارى كنيم؟! چه رسد به خشونت با
آن ها ؟! كه متأسفانه اين روز ها رايج شده.»