حاج هادی به شهادت رسید اما پیکرش در دست دشمنان ماند تا عرصه دیگری برای آزمایش خلوص خانواده او مهیا شود. او به همراه چند همرزم دیگرش در حاشیه شمال شرقی استان «درعا» در جنوب سوریه به شهادت رسید و پیکر پاکش پس از حدود 50 روز به تهران منتقل شده و پس از آن به خوزستان برده شد.
دشمن برای تحویل پیکر شهید، شرایطی را تعیین کرده بود. این بود که همسر شهید کجباف در پاسخ به آنها گفت: برای مبادله اجساد شهدایمان هیچکس حق ندارد یک دلار به این خونخواران داعش و النصره بپردازد! هیچکس حق ندارد یک زندانی از این جانیان خبیث را آزاد کند! ما پیکر عزیزمان را در راه خدا دادهایم و آنچه را که در این راه دادیم، پس نمیگیریم.
حجت الاسلام پناهیان هم در واکنش به سخنان حماسی این همسر شهید، نوشت: وقتی پیام حماسی خانواده شهید کجباف را شنیدم، یاد کربلا و ام وهب افتادم. سر فرزند شهیدش را که دشمنان به خیمهگاه انداخته بودند، به میان دشمنان پرتاب کرد و آنان را تحقیر کرد. خدایا این قربانی را با اصحاب ابا عبدالله الحسین(ع) محشور کن که چنین خانواده شجاعی دارد و مایۀ اقتدار جبهه مظلوم مقاومت شده است...
مراسم استقبال از سردار شهید کجباف ساعت 15:30 روز 23خرداد 94 در فرودگاه اهواز انجام شد. این درحالی است که مردم خوزستان استقبال باشکوهی از پیکر مطهر این شهید بزرگوار داشتند.
همچنین مراسم وداع با شهید در مسجد صاحب الزمان(عج) آخر آسفالت شهر اهواز برگزار شد. همچنین مراسمی در مسجد امام علی(ع) برگزار شد و در حسینیه ثارالله اهواز هم مراسم وداع دیگری با این سردار شهید انجام گردید. در کنار این مراسم ها، ظهر روز دوشنبه 25 خرداد ماه 94 نیز در شهرستان باوی مراسمی برای وداع مردم با این شهید برگزار شد.
مراسم تشییع و تدفین پیکر شهید هادی کجباف هم ساعت 7:30 دقیقه صبح روز سهشنبه 26 خرداد ماه 94 از میدان 17شهریور شوشتر آغاز شده و پیکر وی در زادگاهش به خاک سپرده شد.
شهید کجباف متولد تیرماه 1340 در شهرستان شوشتر بود. او پس از گذراندن تحصیلات تا دوره دیپلم در سال 1359 عازم خدمت مقدس سربازی شد. او در ابتدای دفاع مقدس در محاصره شهر سوسنگرد یا زیرکی میتواند از طریق کانالهای اطراف شهر با لباس عربی از مهلکه خارج شود و سپس با بازگشت به جبههها در تیرماه سال 1360 در جبهه بستان دچار مجروحیت شد. وی در اواخر جنگ فرمانده گردان مالک اشتر شوشتر بود و عملیاتهای پارتیزانی در عراق انجام میداد؛ وی تا دو سال پس از جنگ تحمیلی در جزیره مینو بود تا مراقب فعالیت احتمالی بعثیها در مرز باشد. شهید «هادی کجباف» به دست تروریستهای تکفیری داعش در ظهر روز یکشنبه 30 فروردین 94 در منطقه بصری الحریر استان درعا در سوریه به شهادت رسید.
شیرزنی که همسر شهید کجباف است
خانم شاهزاده احمدی زاده، همسر شهید کجباف، شیرزنی است که نمونه اش را، ایران سرفراز، بسیار به خود دیده. او در سخنانی که در منزلش بیان می کرد، و تنها 11 روز پس از شنیدن خبر شهادت همسرش و نیامدن پیکرش به ایران گفت: «مگر نه اینکه اسلام بر حرمت جنازه تاکید دارد، پس این اعمال شنیعی که داعش انجام میدهد چه نشانی از اسلام دارد؟ شهید قبل از رفتنش تاکید کرده بود که شاید پیکرم بازنگردد و به دستتان نرسد، اما بدانید این اتفاق به سود مردم ایران است، دیشب با خودم فکر میکردم امروز 11 روز است که این اتفاق افتاده، داعش ابتدا با انتخاب نام «دوله الاسلامیه فی عراق و شام» قصد داشت چهرهای موجه از خودش بسازد و متاسفانه بسیاری از عوام نیز باورشان کردند، کمکهای نقدی و غیرنقدی به آنها گسیل داشتند.
دخترم خیلی از بابت رفتارهای مذبوحانه داعش با پیکر پدرش متالم بود. به او گفتم مادر، داعش با این کار کوس رسوایی خود را خواهد نواخت. در کدام آیه و حدیث در اسلام مجوز چنین رفتارهایی با پیکر یک کشته، نه شهید داده شده است؟ هر چند روح و جان ما آزرده میشود اما ایمان داریم که این حرکات وحشیانه زمینهساز نابودی و رسوایی آنان در دنیا و برای فریبخوردگان آنان خواهد بود، و این اهانتها نه تنها از ارزشهای شهید نمیکاهد بلکه بر مقام و جایگاه او میافزاید و روزی فرا میرسد که عکس پدرت در جهان منتشر خواهد شد. ما برای اسلام شهیدان بسیاری دادهایم ولی به یاد ندارم شهیدی تا این حد در رسانههای جهان مطرح شده باشد. این را به خاطر این میدانم که او همیشه درپی مخفی کردن خود و اعمالش بود و هیچگاه نمیخواست کسی از کارهایش مطلع شود و از ریا بیزار بود و چون نخواست در زمان حیاتش شناخته شود این گونه بعد از شهادتش نامش همهگیر شد.»
ماجرای ازدواج شهید با این شیرزن
همسر شهید کجباف درباره جریان ازدواجشان می گوید: شهریور ماه سال 61 بود خواهر ایشان که زن برادر من بود موضوع خواستگاری را مطرح کرد، چون واقعا همفکر و همعقیده بودیم موافق بودم. ولی خانوادهام گفتند این جانباز است و بدنش معلول است تو چطور میخواهی با او ازدواج کنی؟ مخصوصا ترکشی که درون کمرش بود خیلی خطرناک بود و هر آن احتمال داشت که فلج شود. برخی دیگر هم از این بایت که پس از ازدواج باید بروم شوشتر زندگی کنم نگران بودند، زیرا با شناختی که از روحیات من داشتند فکر میکردند زندگی در شهرستان برایم سخت خواهد بود. شوهرخواهرم که هر دوی ما را میشناخت میگفت تو نمیتوانی با این موضوع کنار بیایی مخصوصا که در تهران تحصیل و کار کردهای، اما من به او علاقهمند شده بودم و علیرغم مخالفت خانواده اعلام کردم افتخار میکنم که با یک جانباز ازدواج کنم.
خلاصه خواستگاری جمع و جوری برگزار شد و مهریهام را هم سفر به خانه خدا تعیین کردند. با اینکه خانوادهام مخالف بودند و میگفتند پول و طلا باید باشد اما من زیر بار نرفتم. آقا هادی تازه وارد سپاه شده بود. هنوز حقوق نگرفته بود و برادرانش به او کمک میکردند به همین خاطر برای خرید بلهبرون چون میدانستم پولی ندارد یک انگشتر خیلی ظریف و دو تا النگوی سبک و یک روسری و پیراهن خریدم. خوشبختانه به خاطر وضعیت معیشتی مناسبی که در خانواده داشتم از همه لحاظ تامین بودم و نیازی از این بابت احساس نمیکردم و دنبال تجملات هم نبودم. هادی نیت کرده بود برای عقد لباس سبز سپاه را بر تن کند. همه با او شوخی میکردند که این چه تیپیه و لباس دامادیت کو؟ مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و خطبه عقد ما را نیز علامه شیخ محمدتقی شوشتری(ره) جاری کرد.