گروه جهاد و مقاومت مشرق - داشتم وسایل توی کیسه را نگاه می کردم که چند نفر آمدند تو آسایشگاه. یکی شان خودش را معرفی کرد. سرگرد کاشانی فرمانده ی اسرا بود. خوش آمد گفت و قوانین اردوگاه را توضیح داد. از اسرای اول جنگ بود و چون بالاترین درجه را داشت، فرمانده اردوگاه شده بود. بعد از آن، حاج آقا ابوترابی صحبت کرد. گفت که معاون فرمانده ی اردوگاه است. از قبل اسمش را شنیده بودم. در ایران می گفتند شهید شده است. خیلی ها برای شهادتش پیام تسلیت فرستادند. دکتر چمران، آقای رجایی، حتا بنی صدر که رئیس جمهور بود به خانه شان رفته بود برای تسلیت گفتن. خوشحال شدم که اسیر شده است نه شهید. حاج آقا گفت تبریک می گویم برای عملیات (فتح المبین). موفق شده اید. حدود پانزده هزار نفر اسیر گرفتیم. ما بی خبر بودیم از عملیات. همه خوشحال شدیم. از اوضاع اردوگاه گفت و این که چطور باید زندگی کنیم تا اسارت سخت نگذرد. بعضی از حوله هایی که در وسایل مان گذاشته بودند، رنگی بود و بعضی سفید. حاج آقا گفت چون شما زخمی هستید. حوله های سفید زودتر کثیف می شود. هر کس حوله سفید دارد بگوید تا با حوله ی رنگی عوض کنیم.
بعد از صحبت ها با تک تک مان روبوسی کردند. از روزی که اسیر شده بودیم هیچ کس با ما این طور با محبت رفتار نکرده بود. حاج آقا به من که رسید و احوال پرسی کرد، گفتم: «خبر دارید که توی رادیو اعلام کردن شما شهید شدید؟» خبر نداشت. گفتم: «آقای رجایی در یک سخنرانی گفتن معلم اخلاق زیاد داریم ولی مثل ابوترابی نداریم.» دکتر چمران هم با حسرت گفتن «ای اوف بر تو دنیا که ابوترابی زیر خاک باشه و چمران روی خاک.» حاج آقا خوشحال شد و گفت: «ان شاءالله که خیر است.»
کتاب دوره ی درهای بسته به روایت اسیر شماره ی 3079، غلامعباس محمد حسنی/صفحه 29
منبع: koocheyeshahid.ir
بعد از صحبت ها با تک تک مان روبوسی کردند. از روزی که اسیر شده بودیم هیچ کس با ما این طور با محبت رفتار نکرده بود. حاج آقا به من که رسید و احوال پرسی کرد.