گروه جهاد و مقاومت مشرق - سرباز، با چهرهای برافروخته، درحضور افراد گردان برسر فرمانده فریاد زد که دلش برای نوزادش تنگ شده و نیاز به مرخصی اضطراری دارد... و اما فرمانده، تنها یک لبخند زد و در سکوت سرش را پایین انداخت.
او به خاطر موقعیت حساس منطقه و تحرکات غیرطبیعی دشمن در پشت خاکریزها، همه مرخصیها را لغو کرد و همین موضوع، خشم سرباز را برانگیخته بود: "با شما هستم جناب فرمانده؛ میشنوی چی میگم؟!"
و فرمانده هیچ چیز نمیشنید و تنها به ماموریتی میاندیشید که...
*****
... شب از نیمه گذشته بود و در سوسوی نور ستارگان، در خاکی آبستن حوادث، فرمانده همراه با سرباز و یک گروهبان جوان و کشتی گیر، با گوش شکسته، در ماموریتی خطرناک هرلحظه به نوار مرزی نزدیک و نزدیک تر میشدند... لحظات به کندی میگذشت و سکوت در همه جا بال گسترده بود و تنها زوزه ملایم باد وحشی در فضا پراکنده میشد و به گوش میرسید. حضور فرمانده درکنار سرباز، دلهره او را دو چندان کرده بود؛ آیا فرمانده کینه او را به دل گرفته و ممکن است در یک لحظه غافلگیرانه از او انتقام بگیرد و... هرسه مرد، در یک خط و به موازات هم حرکت میکردند که پس از عبور از یک خاکریز، در فاصلهای اندک از نیروهای دشمن، به ناگهان در دل تاریکی و در یک لحظه تکان دهنده، فرمانده به سوی سرباز هجوم برد و با همه توان، پایش را ازجا بلندکرد و با قدرت هرچه تمام تر او را بر زمین زد. گروهبان جوان هرگز باور نمیکرد که فرمانده دست به چنین کاری بزند. او از فرط درد درون، چشمهایش را بر شب و سکوت خوف انگیز بست و...
سرباز با عصبانیت از زمین بلند شد تا باز هم فریاد بزند، که لبخند مهربان فرمانده او را در جا میخکوب کرد. فرمانده عرق از پیشانی زدود و به آرامی و با احتیاط، خاک زیرپای سرباز را کنار زد تا گروهبان ناباورانه چشم بگشاید: " یاامام رضا؛ مین!! "
فرمانده برای خنثی سازی مین رعب انگیز، برخاک خدا بوسه زد و سرباز، شرم زده سرش را پایین انداخت تا از تیررس نگاه قاطع و مهربان فرماندهاش به دور بماند.
... لحظاتی بعد، در نوای دلنواز پرندهای ره گم کرده و همزمان با صدای گریه نوزادی زیبا، صدای انفجاری وحشتناک، سکوت شب را شکست و از فرمانده یک گردان، برای همیشه، تنها لبخند یک مرد به یادگار ماند؛ لبخندی به گرمی همه آیات زیبا و روح بخش خدایی که همواره لبخند را دوست دارد؛ لبخندی لذتبخش و جاودان که هرگز به پایان خط نمیرسد؛ بی نقطه؛ بی سرخط!
قسمت دوم: (یک صدای دلنواز)
در دو سوی سکوی مخالف ایستگاه مترو، دو مرد غریبه، چشم در چشم هم دوختهاند. چهرهها آشناست و اما ذهن یاری نمیکند تا آن دو به راحتی یکدیگر را به خاطرآورند... لحظات به کندی میگذرند و چیزی به زمان رسیدن قطار به ایستگاه باقی نمانده است. مرد یک- که کهنه سربازی میانسال است- در حالی که سعی میکند مانع سرفههای جگرخراش و دردآورش شود، به حافظهاش رجوع میکند تا شاید از مرد روبرو خاطرهای بیابد. او آب دهانش را فرو میدهد و تصاویری گنگ از گذشته نه چندان دور، درمقابل دیدگانش به نمایش در میآید...
" شب است و مرد یک، درخلوت یک کوچه باریک و سیاه، بی توجه به کیف دستیاش، به آرامی در حال عبور است... "
از دور صدای ممتد سوت قطار به گوش میرسد. مرد دو هم به چهره آشنای روی سکو مقابل چشم دوخته تا شاید نشانه و یادی از او در خاطرش نقش بندد...
"شب است و چشمهای حریص مرد دو، در خلوت یک کوچه باریک و سیاه، کیف چرمی مرد یک را جستوجو میکند که چند قدم جلوتر از او در حال راه رفتن است. مرد دو، دیگر تحمل دیدن چهره رنگ و رو پریده و نگاه گرسنه کودکانش را در گوشهای از ویرانههای شهر ندارد و هرچه سریع تر باید کاری بکند. ترس بر همه وجود او غلبه کرده است. دیگر لحظه موعود فرارسیده است. او با نگاهی هراسان در حالی که ضربان قلبش شدت گرفته، با احتیاط به اطراف نگاه میکند و در یک لحظه غافلگیرکننده..."
قطار مترو، از دهانه تونل میگذرد تا چند لحظه بعد، در ایستگاه توقف کند. تصاویری روشن و شفاف در مقابل دیدگان مرد یک شکل میگیرد و چهره او را برافروخته میسازد...
"دردل سیاهی شب، مرد یک، چند قدم مانده به مقصدش، دستش را به سمت جیب کاپشن خود میبرد تا کلید خانه را بیرون بیاورد که ناگهان مرد دو، از پشت سر، با سرعت تمام، کیف دستیاش را میرباید و باشتاب پا به فرار میگذارد..."
همزمان با توقف کامل قطار، صدای فریاد مرد یک، نگاه همه مسافران را به سوی خود فرا میخواند: " بگیرینش! خودشه؛ دزد!.."
کسی به صدای او توجهی نمیکند. برای سوارشدن به قطار و فرار، بیش از چند ثانیه فرصت نیست. مرد یک، احساس میکند درد سینه، راه نفساش را بسته است: " آهای مردم، نذارین فرار کنه! "
او لنگ لنگان و سرفه کنان، با شتاب تمام از سکو فاصله میگیرد و خودش را به پله برقی ایستگاه میرساند تا هرچه سریعتر بر سکوی جهت مخالف حاضرشود، اما به ناگهان پای راستش از بدنش جدا و او با صدایی مهیب و رعب انگیز، در پایین پله برقی به شدت نقش زمین میشود؛ انگار صدای انفجار وحشتناک یک مین در پایینترین و نزدیک ترین نقطه ازیک خاکریز دشمن در سالهای دور، پای راست یک کهنه سرباز میانسال را به شدت به لرزه در میآورد و...
مسافران در واگنها جابجا میشوند و قطار به حرکت درمیآید و هرلحظه دور و دورتر میشود... آیا دزد از دست او خواهد گریخت؟! آیا مرد مالباخته باز هم باید در حسرت انتقام باقی بماند؟!
و اما مرد دو، مردد و خسته است؛ خسته از یک عذاب درونی که همچون خوره، سال ها همه وجودش رانشانه رفته است. مرد یک، درست زمانی به روی سکو میرسد که صدای دلنواز "اذان" از بلندگوی ایستگاه، قدرت حرکت را از گامهای او گرفته و عرق سردی برپیشانیاش نشانده است؛ برخلاف انتظار او، دزد از جایش تکان نخورده و همچنان در جای قبلی خود ایستاده است؛ در حالی که در میان نوای روح بخش بلندگو، به آرامی اشک میریزد. مرد یک، نمیتواند این موضوع ساده را باورکند... او مردد است که چه باید بکند؛ به بغض کهنه و درگلو مانده و انتقام و آرزوی چندین سالهاش پاسخ بگوید و با همه توان بر صورت دزد سیلی بزند و یا...
***
دقایقی بعد، سکوت بر همه جا حاکم است و مسافران به دو مرد مینگرند که در دو سوی سکوی ایستگاه مترو، باز هم چشم درچشم هم دوختهاند و با اشک چشم و در سکوت تمام، همدیگر را نظاره میکنند...
زمان به سرعت میگذرد. لحظاتی بعد، با رسیدن دو قطار به طور همزمان، مردی با تکیه بر یک پای جداشده، برای مردی شرمزده در آن سوی سکو، دست تکان میدهد و با چهرهای بغض کرده به رویش لبخند میزند...
قسمت سوم (در بالاترین نقطه...)
باگشوده شدن درب قطارمترو، زن و مردی میانسال به آرامی وارد واگن میشوند. سرفههای مداوم مرد و چهره بیمارش، ازدرد نهان او خبر میدهد. پسر جوانی از مرد فاصله میگیرد و درگوش دیگری نجوا میکند: " شیمیاییه! "
دختربچهای از جا بلند میشود و صندلیاش را به مرد هدیه میدهد تا او به فاصله تنها یک ایستگاه بنشیند و خستگی درکند. لبهای خشکیده مرد، نشان ازتشنگی همیشگی او دارد؛ گویی سالهاست یک جرعه آب خنک ننوشیده است... قطار به طرف ایستگاه آخرحرکت میکند و زن با چشمانی نمناک به مرد بیمارش مینگرد تا پرنده خیالش به پرواز درآید و او را به گذشتههای نه چندان دور ببرد...
"شب است و زن در خواب، دچار کابوس میشود؛ سرباز جوان و مسلحی را میبیند که وحشت زده به فرماندهاش چشم دوخته است؛ فرماندهای که برای خنثی سازی یک مین رعب انگیز، برخاک خدا بوسه میزند و به ناگهان مین در دستهایش منفجر و پای سرباز و تکههایی از بدن فرمانده به سوی آسمان منطقه پراکنده میشود و... زن، وحشت زده چشم میگشاید و فریاد میزند: "یاحسین مظلوم! " دست زن به طرف لیوان و پارچ روی میز اتاق دراز میشود و جرعهای آب خنک مینوشد..."
*****
"... در ترمینال مسافربری، زن درکنار سرباز به انتظار اتوبوس ایستاده است. مرد، ساک مسافرت به دست دارد و برای دیدار یارانش لحظه شماری میکند: " جبهه که راه دوری نیست، به زودی برمیگردم؛ صحیح و سالم! مواظب خودت و بچه مون باش!"
***
قطار مترو به ایستگاه پایانی میرسد و زن به خود میآید و دیرتر از دیگران از قطار پیاده میشود. مسافران باشتاب هرچه تمام تر به سوی پلههای برقی ایستگاه هجوم میآورند و زن آخرین نفری است که باید از ایستگاه خارج شود، اما در پایین ترین نقطه پله برقی با دیدن صحنهای، پاهایش بی رمق میشود و از حرکت میایستد؛ در بالاترین نقطه پله برقی، مردی تک و تنها، با چشمهای بسته و در آرامش کامل، در حالی که لبخندی زیبا بر لب دارد محکم و استوار، بر سنگفرش ایستگاه زانو زده است؛ کهنه سربازی که دیگرصدای سرفهاش به گوش کسی نمیرسد و هیچ پسرجوانی از او فاصله نمیگیرد...
*****
ایستگاه، خلوت است وتنها ازدور، صدای روح بخش اذان شنیده میشود... با آمدن قطاربعدی به ایستگاه وگشوده شدن درب واگن، مردی دیگر به آرامی وارد میشود؛ مردی میانسال که شباهت زیادی به یک گروهبان جوان و کشتی گیر، با گوش شکسته دارد...
قطار پس از یک بوق ممتد، از ایستگاه فاصله میگیرد و به آرامی در سیاهی تونل فرو میرود و هر لحظه از دیدهها، دور و دورتر میشود.
سرفههای مداوم مرد و چهره بیمارش، از درد نهان او خبرمیدهد. پسرجوانی از مرد فاصله میگیرد و درگوش دیگری نجوا میکند: "شیمیاییه! "
مرد به سختی رویش را برمیگرداند و به آن دو جوان لبخند میزند؛ لبخندی صاف و صمیمی و مهربان و دلنواز؛ لبخندی به گرمی همه آیات زیبا و روح بخش خدایی که همواره لبخند را دوست دارد؛ لبخندی لذتبخش و جاودان که هرگز به پایان خط نمیرسد؛ بی نقطه؛ بی سرخط!
*نويسنده: حميدرضا نظري
کد خبر 571785
تاریخ انتشار: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۹
- ۰ نظر
- چاپ
زمان به سرعت میگذرد. لحظاتی بعد، با رسیدن دو قطار به طور همزمان، مردی با تکیه بر یک پای جداشده، برای مردی شرمزده در آن سوی سکو، دست تکان میدهد و با چهرهای بغض کرده به رویش لبخند میزند...