گروه جهاد و مقاومت مشرق - برای دیدن فیلم «دلبری» ساخته سیدجلال اشکذری به سینما رفتم. سینما پر بود، آنقدر که صندلیهای اضافه گذاشته بودند. صدای نفس نفسهای میثم امانم را بریده بود!
گویی آذرماه سال 1390 است؛ لحظههای پراضطرابی که عزیزترینم را با اعلام کد 90 (موقعیت خطر) به بیمارستان بردند. 24 سال نفس نفس زدن را دیدم. بغض کردنها و دم نزدنها را... گریههای یواشکی و یا حسین یا حسین گفتنهای نیمه شب، از سر درد را... و آلبوم نگاه کردنها و گریهها و آه حسرتها را...، در فراغ همتها و صیادها... وقتی فرماندهان ارشد سپاه سراغ رفیق قدیمیشان میآمدند و میپرسیدند چه خبر؟ او فقط میگفت خدا را شکر، همه چیز خوبه...!
وقتی فراهم آوردن داروهای گرانقیمت یک جانباز شیمیایی بالای 70 درصد را هیچکس قبول نمیکرد... او نفس نفس میزد، اشکهایش را پاک میکرد و میگفت: الهی شکر دستمان به دهنمان میرسد؛ رفقایمان را چه کنیم؟
رفقایی که هر از گاهی با یک ماشین قدیمی قراضه شبیه خودشان! (به قول خودشان) به دیدار هم میرفتند... با اشک و لبخند میرفتند... از بنیاد جانبازان و امثالهم خوششان نمیآمد... با آنها حشر و نشری نداشتند و هشدار میدادند...
چند نفری وسط فیلم بلند شدند...! با اعتراض به فیلم بلند شدند...!
انگار از مجلس بزرگداشت پدربزرگ مظلوم من بلند میشدند و...!! گریههایم بیشتر و بیشتر میشد... از این همه غربت...
روزی که درس سینما خواندم به آن ستاره دنبالهدار قول دادم... قول دادم که «شریف» سینماگر شوم... و امروز دنباله آن شرافت را در رد نگاه اشکذریها یافتم...
فهم و تخصص سینما با چند دیالوگ روشنفکری و پوزیشن دو هزار و شانزدهی جور درنمیآید...
نمیدانم شاید ما خوب درس نخواندهایم(!) که سینما را مقدس میدانیم!
سینما تلفیقی است از اعتقاد و تخصص... تخصص بیاعتقاد میشود هالیوود! و اعتقاد بیتخصص میشود...!
که هر کس و نا کسی بنشیند و بگوید: در نیامده...!
«دلبری»، فیلمی از سر درد و پر از سینماست... خوب مطلق نیست اما خوب است؛ حقیقتا سینما است...
متن دارد، درد دارد، کارگردانی دارد؛ شرافت دارد...
وسط بازار بلبشوی افراطیها و چند کیلوییها و دلبریهای بیهوده! فیلم دفاعمقدسی «دلبری» پر است از تخصص و درددل امثال من...
همه جای دنیا به سربازانی که برای وطنشان رفتهاند احترام قائلند تا آنجا که شهر را در سالروز کشتههایشان بر تصرف کشورهای دیگر(!) گلباران میکنند!
اما امروز عدهای از ما با عینکهای کائوچویی بزرگ! موهای بلند بسته شده! سیگار بر لب...!، ژست هنرمندی! و هنرفهمی! میگیریم و نقد میکنیم...
یک سینمای حرفهای را به جرم «عاشقی»، نقدی بیاساس(!) میکنیم، نقدی که نه از سر سازندگی، بلکه بغض دارد به عشق!
ماهایی که در دکوپاژ تیزر تبلیغاتی یک دقیقهای پفک و پشمک فلان، رعشه 8 ریشتری میگیریم! پا روی پا انداخته و به محتوا و ساختار «دلبری»ها ایراد میگیریم...! که فلان است و بهمان...!
فیلم «دلبری» ساخته سیدجلال اشکذری، اثری است پر از بغض...
فیلمی که یک عروسی بهانه روایت آن میشود اما هیچگاه عروسی دیده نمیشود...!
آمبولانسهایی که هیچ وقت برای جانبازان نرسیدند و به دوربین «دلبری» هم نمیرسند...!
ندیدن چهره میثم به نشان قشر مظلومی که دیده نمیشوند و رد یک فردیت...!
حذف صحنههای اضافه و بسنده به دیالوگهای معنادار زن دایی! روی ریاکشنها، و این پا و آن پا کردنهای فرزندان شهدا و جانبازان... که در برزخ بیپناهی و تهمت گرفتارند... و همسری ایثارگر...
در فیلم «دلبری»، تقطیع کاملا بینظیر و متفاوت سکانسها، در تکلوکیشنی که خط بطلان بر پوسته زیرین فرهنگ مدرنیزم سینمای امروز میکشد، همه و همه هوشمندی و تخصص نویسنده و کارگردان این اثر را فریاد میزند. حال عدهای فارغالتحصیل قرن 21 زده و به ظاهر استادان بگویند در نیامده است! و این تکیهکلام را فقط از سینما میدانند و بس.
چه در نیامده؟! البته از بعدی درست میفرمایند! من هم معتقدم در نیامده! بله، سنگینی داغ برای آنها که نمیدانند در نیامده است! چون تا دردی را نچشید برایتان در نمیآید. مگر آنکه عاشق باشید که آن هم...!
بگذریم از این قصه که سر دراز دارد و حکایت همچنان باقی است. آری! از سکانس پایانی و اشکها و رویاهای نیمهشب فرزندان مظلوم شهدا و جانبازان میگذرند و میگویند پایانش مشخص نیست! مبهم است! ناقص است! پایان باز است! برای شما چنین است که ابتدا و پایانتان چیز دیگری است! حال اگر در فیلمهای غربزده دیگر اینگونه حرف بزنیم میشود اوووه مای گاد! چه پایان پرمعنایی!
بله! از نظر شما قلدران رسانهای، اشکذری جوان کارش را بلد نیست! همانگونه که آن زمان آوینی کارش را بلد نبود! حاتمیکیا هم...! و اشکذریها هم... چون اینان نه صرفا یک فیلمساز حرفهای، بلکه یک سینماگر متخصص، متعهد و دردمند انقلابی هستند و در روزگار مصلحت و نفاق جایی ندارند... والسلام
*محمدرضا حقگو، کارشناس سینما / روزنامه وطن امروز
کد خبر 571598
تاریخ انتشار: ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ - ۰۸:۲۰
- ۰ نظر
- چاپ
رفقایی که هر از گاهی با یک ماشین قدیمی قراضه شبیه خودشان! (به قول خودشان) به دیدار هم میرفتند... با اشک و لبخند میرفتند... از بنیاد جانبازان و امثالهم خوششان نمیآمد... با آنها حشر و نشری نداشتند و هشدار میدادند...