
یک اسیر هم به نام احمد اهل آبادان بودکه پایش داشت سیاه می شد و بعدها آن را قطع کردند. یحیی که یک چشمش را از دست داده بود هم آنجا بود. یکی دیگر از اسرا، یک جوان نوشهری بود به نام اسفندیار کرد که موهای بلند و پژمرده ای داشت. او در گوشه ای سالن افتاده بود و ناله می کرد و بخاطر بوی بد جراحت هایش کسی نزدیکش نمی شد.
رضا افسر ارتشی که اهل زاهدان بود هم آنجا بود. ترکش مختصری به دماغش خورده بود. ابراهیم، همان اسیری که در بیمارستان الرشید از اتوبوس پایینش بردند را هم آوردند.
کنار تخت من، جواد بچه ی مشهد خوابیده بود. طرف دیگر تخت هم حاج محسن جام بزرگ، فرمانده ی گردان غواص های لشکر ۳۲ انصار همدان بود که حالش روز به روز بدتر می شد. قبل از او یک اسیر همدانی کنارم بود که پایش داغون بود و ظاهراً گلوله ی دوشکا خورده بود. سال ها بعد این بسیجی همدانی را در سومین همایش آزادگان تکریت ۱۱، تابستان سال ۹۰در همدان دیدم؛ هنوز بعد از ۲۵ سال از پایش چرک می آمد…
راوی: آزاده احمد چلداوی /سایت جامع آزادگان