شهید مدافع حرم مهدی بیدی، مردی که پیچیده نبود. ساده زندگی کرد و غیورانه شهید شد. همسرش می‌گوید: چون رزمنده بود وقتی تلویزیون عکس شهدای دفاع مقدس را نشان می‌داد، گریه می‌کرد و می‌گفت: ما جاماندیم. هر وقت دوباره دری باز شود من اولین نفر خواهم بود.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، با 45 سال سن، سه فرزند قد و نیم قد دارد. علی 17 ساله، غزل 11 ساله و ایلیا 9 ساله است. کارش لوله کشی پلی اتیلن ساختمان بود. هرچند که 30 سال پیش وقتی یک نوجوان 15 ساله بود، لباس رزمندگان را پوشید و به جبهه رفت و 9 ماه در جبهه‌ها جنگید، اما به اندازه سه دهه از آن روزها و حال و هوای جبهه فاصله گرفته بود. صاحب اهل و عیال شده بود و سرش به زندگی‌اش گرم بود. اما کسی درست نفهمید چطور عشق به حرم حضرت زینب(س) و خوابی که در این باره دیده بود، او را از میان دغدغه‌های روزمره بیرون کشید و غیرتمندانه راهی سوریه کرد تا این بار نام مدافع حرم را در دفتر زندگی‌اش ثبت کند و با همین مدال افتخار هم به شهادت برسد. 11 ماه دوندگی کرد، به این در و آن در زد تا راهی برای رفتن به سوریه و قرار گرفتن در مقابل داعش پیدا کند. چند بار مهیای رفتن شد اما هر بار قرار به هم می‌خورد تا اینکه بالاخره رمضان سال 1395 قرعه به نام او افتاد و با بسیجیان عازم حرم بی بی شد. بعد از مدتی هم خبر شهادتش آمد.

30 سال طول کشید تا دوباره راهی میدان جنگ شود

این‌ها سخنانیست که در معراج شهدای تهران، در حالی که تابوت «شهید مهدی بیدی» روی زمین قرار گرفته و از لابلای کفن با سر بند لبیک یا زینب(س) به حاضرین رخ می‌نماید، اعضای خانواده او تعریف می‌کنند. پدر، مادر، همسر، فرزندان، خواهران و برادران همه صحبت‌های مشابهی در مورد او دارند. در مورد مردی که پیچیده نبود. ساده زندگی کرد و غیورانه شهید شد. مردی که هیچ کدام از غبار دنیا و زرق و برق زندگی و انس و الفت با فرزندانش، یاد حماسه هشت سال دفاع مقدس را از او دور نکرد و همیشه به دنبال راهی بود تا در میان این روزمرگی‌ها همچنان به مسیری منتهی به نهضت مقاومت و شهادت بپیوندد. 30 سال طول کشید تا دوباره راهی میدان جنگ شود و اخلاص و شجاعتش را به رخ دشمنان بکشد. دور تا دور پیکرش همه جمع شده‌اند و برای از دست دادنش اشک می‌ریزند. دوستان و بستگان و همرزمان. هیچکس آرام و قرار ندارد. به خصوص وقتی شعار«کلنا فداک یا زینب(س)» در معراج طنین انداز می‌شود.

همسر شهید: همسرم می‌گفت ما جامانده‌ایم؛ هر وقت دوباره دری برای جهاد باز شود من اولین نفر خواهم بود

همسرش 20 سال با مهدی بیدی که او را مرتضی صدا می‌زند، زندگی مشترک داشته است. او می‌گوید: "یکبار تلویزیون، تصاویر یکی از شهدای مدافع حرم را نشان می‌داد، بلند شد و گفت می‌خواهم بروم برای اعزام به سوریه. به شوخی گفتم: «ول کن تو رو خدا مرتضی! حوصله داری؟» اما او جدی گفت: «نه باید بروم.» یک شب هم گفت: «خواب دیدم که بی بی زینب(س) گفت: "در باز شده بیا"» گفتم: «مرتضی! تو دوباره خواب دیدی؟» خواب زیاد می‌دید و خواب‌هایش هم بیشتر صحت داشت. هر وقت برای بچه‌ها خواب می‌دید محال بود چیزی غیر از آن که می‌بیند، تعبیر بشود. چون رزمنده هم بود وقتی تلویزیون عکس شهدای دفاع مقدس را نشان می‌داد، همیشه گریه می‌کرد و می‌گفت: «ما جاماندیم. هر وقت دوباره دری باز شود من اولین نفر خواهم بود.» من به او می‌گفتم: «خدا را شکر دیگر در ایران جنگی نیست که تو اولین نفر باشی.» از دنیا بی‌خبر بودم که سوریه و عراق جنگ است. 11 ماه این در و آن در زد تا برود سوریه.

در آخرین تماسش می‌گفت: پیش 30 نفر از بچه‌ها می‌خواهم بگویم دوستت دارم

از مهرماه می‌خواست برود. همه اش امروز و فردا می‌شد. شنبه مهمانی دعوت بودیم. آمد خانه خواهرم. گفتم: «مرتضی چرا چشم‌هایت قرمز است.» گفت: «سریع برویم.» به همه گفت عجله دارم. وقتی آمدیم خانه ساکش را برداشت. لباس‌هایش را جمع کرد. سحر هم بیدار شد و سحری خورد و نمازش را هم خواند و خوابید. ساعت 6 بلند شد و با بچه‌ها یک روبوسی ساده کرد و تمام شد. گفتم: «ما هم با تو بیایم در خیابان.» گفت: «نه من خوشم نمی‌آید همه در خیابان جمع شوند.» گفتم: «پس علی پسر بزرگت بیاید.» علی با موتور او را رساند. چون چند بار خواسته بود برود سوریه و هر بار قسمت نشده بود و رفتنش کنسل شده بود، آن روز هم علی با خنده به بابایش گفته بود: «بابا هر وقت زنگ زدی دوباره می‌آیم به دنبالت.»  پدرش گفته بود: «نه این بار دیگر می‌روم.» چند روز بعد زنگ زد خانه و گفت من حلبم. با من صحبت کرد و گفت: «اینجا جلوی 30 نفر از بچه‌ها با تو صحبت می‌کنم و می‌خواهم پیش همه این‌ها بگویم دوستت دارم.»

این زنگ آخرش بود و دیگر با او تماسی نداشتیم. من به هیچ کس نگفته بودم که همسرم رفته سوریه. حتی به مادرم. گفتم بچه‌ها را یک سفر می‌برم سبزوار و می‌آورم و بعدا به مادرم می‌گویم. چون پدرم را پنج شش ماه بود از دست داده بودم. مادرم هم قندی بود. گفتم زود این خبر را به او نگویم. روز شنبه همه از شهادتش خبر داشتند به جز من. همسر خواهرم زنگ زد و گفت از خانه بیرون نرو می‌خواهم بیایم پیشت. می‌خواست خبر را بدهد. هر کس زنگ زد از هر جا و خبر داشت. پسرم رفت و فهمید خبر صحت دارد. همسرم رفت دیگر. خوش به سعادتش. انشاالله شفاعت ما را هم بکند."

غزل بیدی: از همه بچه‌هایش من را بیشتر دوست داشت/می‌گفت حجابت را رعایت کن تا من ازت راضی باشم

فرزندان شهید هنوز کوچکند اما مشخص است که با عقاید محکم و استوار پدر قد کشیده‌اند. کوچکترها با شیرین زبانی از مهربانی پدر می‌گویند و پسر ارشد افسوس می‌خورد که چرا نتوانسته همراه او برود. غزل بیدی، 11 ساله، تنها دختر شهید بیدی است. کلاس پنجم ابتدایی است و از پدرش اینطور تعریف می‌کند: پدرم خیلی مهربان بود. از همه بچه‌هایش من را بیشتر دوست داشت. چون تنها دختر بودم. من هم خیلی او را دوست داشتم. همیشه به من می‌گفت: «نماز بخوان. حجابت را رعایت کن تا من ازت راضی باشم.» من هم حرفش را گوش می‌کردم. می‌گفت: «حضرت زینب(س) من را طلبیده و باید بروم.» رفته بود تا با داعشی‌ها بجنگد. می‌گفت: «این ها خیلی بدند.» از بچه‌های سوریه می‌گفت که آنجا آواره هستند و ما باید برایشان دعا کنیم که نجات پیدا کنند.

ایلیا بیدی: گفته بود برای تولدت همه چیز می‌فرستم اما به تولدم نرسید

ایلیا 10 ساله و فرزند کوچک شهید است. او هم با چشم‌های اشک بار می‌گوید:« پدرم خیلی پدر خوبی بود. هر چه می‌خواستم برایم می‌خرید. وقتی سوریه بود با او تلفنی صحبت کردم و گفتم: «مواظب خوت باش و نرو آن جلوها» می‌گفت: «باشد. شما مواظب خودتان باشید. برای تولدت همه چیز می‌فرستم.» اما به تولدم نرسید. تولدم 22 تیر است. گفته بود برای تولدت می‌آیم که شهید شد.

فرزند ارشد شهید: قرار بود، سری بعد من را هم ببرد اما دیگر برنگشت/می‌گفت: در سوریه به دین من حمله شده و باید از حمله‌های بعدی پیشگیری کنیم

علی بیدی فرزند بزرگ شهید مهدی بیدی 17 ساله است. او پدر را از منظر پسر ارشد خانواده روایت می‌کند و می‌گوید: «خیلی مهربان بود. این آخری‌ها اصلا دل توی دلش نبود و همه‌اش هوای رفتن داشت. به من گفت: «فقط مواظب بچه‌ها باش من دیگر برنمی‌گردم.» می‌گفت: «سوریه رفتن واجب است. به دین من حمله می‌شود و باید از حمله‌های بعدی پیشگیری کنیم. وظیفه ماست که برویم و فدای حضرت زینب(س) بشویم.» قرار بود، سری بعد من را هم ببرد. اما دیگر برنگشت. این اواخر دیگر زیاد نمی‌دیدمش. همه‌اش توی لشکر دنبال کانالی بود که بتواند از طریق آن زودتر به سوریه برود. ما اوایل با رفتنش مخالفت می‌کردیم. ولی وقتی می‌دیدیم آرزویش رفتن است و عاشق آنجاست دیگر چیز زیادی نمی‌توانستیم بگوییم. ظاهرا در سوریه ، تک تیرانداز داعشی از پشت به سرش شلیک کرده و او به شهادت رسیده است.  الان که شهید شده به او می‌گویم: «خوش به حالت. کاش من را هم می‌بردی.»

پدر شهید: پسرم هدیه به رهبر و مملکت ایران است

پدر و مادر شهید دردمندانه از فرزندی می‌گویند که از همه خواهران و برادرانش در خوبی پیشی گرفته بود. گوی سبقت را از دیگران ربود و با سرعتی وصف ناشدنی به دنبال مسیر جهاد بود. شهید مهدی بیدی اولین فرزند آن‌هاست که حالا با رفتنش، تحمل جای خالی‌اش تا همیشه برای پدر و مادر سخت است. پدر با سوز و گداز می‌گوید: پسرم هدیه به رهبر و به مملکت ایران است. فرزندم فدای رهبر. راه شهدا را رفت. خدا روحش را با امام حسین(ع) محشور کند. اخلاقش خیلی خوب بود. خیلی مرد بود. پسر با وفا و نمازخوان و روزه گیری بود. رفت سوریه چون عاشق بود. در سال 66 به جنگ رفته بود و 9 ماه در جبهه جنگیده بود. مدتی خبری از او نبود. همان موقع بود که 100 شهید آوردند سبزوار و من فکر کردم ممکن است بین این‌ها باشد. رفتم و نگاه کردم و دیدم بین آن‌ها نبود. چون آن موقع و قسمتش شهادت نبود. چند وقت پیش گفت: «خواب دیدم حضرت زینب(س) گفته بیا.» و رفت و این بار به شهادت رسید.

مادر شهید هم می‌گوید: بچه اولم بود. هرچه گفتم نرو گفت حضرت زینب گفته بیا. مگر ما از امامان بالاتریم. یک سال است که می‌رود و می‌آید تا بتواند به سوریه برود. اخلاقش اینطور بود. یعنی از اول بچگی و نوجوانی در جبهه بود. جبهه رفتن را دوست داشت. به او گفتم: «شیرم حلالت باشد و تو هم من را حلال کن.» همه دوستش داشتند. حسینیه درست می‌کرد و به کار مردم رسیدگی می‌کرد. همه‌اش دستش به کار خیر و راه انداختن کار مردم بود. من نمی‌دانستم سوریه است. تا دیروز که خبر شهادتش آمد.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس