همان طور که در زمینه تعریف واژه صهیونیسم اختلاف نظر وجود دارد، در مورد اصطلاح شرقشناسی نیز تعریفهای متعددی مطرح شده است، برخی این رویکرد را یک جنبش و برخی دیگر یک علم و عدهای نیز یک پدیده توصیف میکنند. احمد بهنسی در این رابطه میگوید که شرقشناسی یک جنبش علمی غربی و اروپایی است که هدف از آن بررسی تمام مسائل مربوط به شرق در ابعاد سیاسی، اقتصادی، تاریخی، جغرافیایی و مردمی در راستای خدمترسانی به اهداف احتمالی جهت تسلط بر کشورهای شرقی و اسلامی است. این در حالی است که رودی پارت مستشرق آلمانی، شرقشناسی را علم آشنایی به احوالات شرق معرفی میکند.
شرقشناسی یک موضوع علمی است که همراه با تفکرات برتریطلبانه اروپاییها و نوعی از نژادپرستی و امپریالیستی همراه شده است. صهیونیستها دیدگاههای خود نسبت به عربها را از مفاهیم استشراقی دریافت کرده و سپس آنها را به رویکردهای نژادپرستانه توسعه دادند. ادوارد سعید معتقد است که استشراق نوعی نگاه سیاسی به واقعیتها است، نگاهی که مبتنی بر تقویت تفاوت بین دو گرایش متفاوت است. به عنوان مثال رونیه دو شاتوبریان مستشرق فرانسوی (1768–1848) مردم مصر و مسلمانان این کشور را ملتی احمق و منحط توصیف میکند. این نظریه برتریطلبانه و نژادپرستانه همان رویکردی است که صهیونیستها از زمان آغاز فعالیتهای خود دنبال کردند.
در نشستی که بین مارک سایکس به عنوان نماینده دولت بریتانیا با رهبران صهیونیسم برای دفاع از مطالبات آنها در سال 1917 برگزار شد، مطالبات صهیونیستها مبتنی بر عدم مساوات بین آنها و ساکنان عرب فلسطین بود، چرا که فلسطین را کشوری عقب مانده می دانستند. جورج بوش(1796–1859) پسر رئیسجمهور آمریکا در کتاب خود با عنوان "محمد مؤسس دین اسلام و مؤسس امپراتوری مسلمانان" عربها و مسلمانان را از نژادی منحط و حشره و موش و افعی توصیف میکنند. این توصیفات به صورت مکرر در گفتمان عوفادیا یوسف خاخام افراطی صهیونیستی و رهبر حزب صهیونیستی شاس مشاهده میشود. به عنوان مثال وی در آگوست سال 2004 در اظهاراتی که از شبکههای ماهوارهای رژیم صهیونیستی نیز منتشر شد، گفت: وقتی یک یهودی مسلمانانی را میکشد، گویا یک مار یا یک کرم را کشته است. هیچ کس نمیتواند این موضوع را انکار کند که مارها و کرم ها برای بشریت خطرناک هستند، لذا رهایی از دست مسلمانان مانند رهایی از دست کرم ها امری طبیعی است. این اظهارات نشان دهنده این است که صهیونیست ها رویکردهای استشراقی در نوع نگاه به عربها و مسلمانان را در پیش گرفته و آن را پر و بال دادند.
رسانههای جمعی غربی و به ویژه آمریکایی بعد از اعلام موجودیت "دولت
اسرائیل " رویکردهای شرقشناسان نسبت به مردم فلسطین را در پیش گرفتند،
آنها فلسطینیان را انسانهایی احمق و منحط و عقبمانده اجتماعی توصیف
میکنند و در مقابل "کودکان اسرائیلی" را که منازل عربی را به زور اشغال
کرده بودند، نمادی از تلاش برای برپایی تمدن جدید در مشرق عربی معرفی
میکردند. این موضوع که به صورت واضح در کتاب کِنِت بیلبی خبرنگار روزنامه
نیویورک هرالد تریبون مشاهده می شود که در سال 1950 عنوان "ستاره ای جدید
در خاور نزدیک " منتشر شد.
براساس پژوهشی که جانیس مونتی بلکاوی انجام
داد، رسانههای آمریکایی پس از جنگ سال 1967 سرکردگان اسرائیل را به عنوان
قهرمانان اسطورهای توصیف میکنند و در مقابل از هیچ یک از رهبران عرب سخنی
بر زبان نرانده و با آنها هیچ مصاحبهای انجام نمیدادند . آنها
اسرائیلیها را قربانیانی معرفی میکردند که از خودشان بر ضد حملات
متجاوزان عرب دفاع میکنند.
شرقشناسی را میتوان دلیلی برای تسلط اروپا و آمریکا بر شرق دانست، مناسبات بین شرق و غرب، مناسبات قدرت و تسلط بود. رویکرد برتری طلبانه شرق شناسی مبتنی بر استفاده از زور به عنوان بهترین راهکار در تعامل با ملت های شرقی بود. فروید روانشناس اروپایی معتقد بود که ملت های غیر اروپایی دروغگو ، وحشی ، خشن ، طمع و عقبمانده هستند. همین رویکرد را از زبان رهبران اسرائیل در قبال فلسطینیها مشاهده میکنیم. اسحاق شامیر نخست وزیر رژیم صهیونیستی در واکنش به آغاز انتفاضه سنگ در سال 1987 گفت: ما شما را با زور تسلیم میکنیم... شما برای اسرائیل غیر از ملخ نیستید. شعارهای انتخاباتی حزب راست گرای "اسرائیل خانه ما" به ریاست آویگدور لیبرمن وزیر جنگ جدید رژیم صهیونیستی در سال 2009 نیز به همین منوال بود، چرا که در آن مطرح شده بود: فقط لیبرمن زبان عرب ها را می فهمد. این شعار کنایه از آن بود که عربها فقط زبان زور را می فهمند.
همین رویکرد استشراقی برتریطلبانه اخیراً به وفور در مواضع سرکردگان اسرائیل مشاهده میشود. بنیامین نتانیاهو نخست وزیر رژیم صهیونیستی در واکنش به سوزاندن خانواده الدوابشه به دست شهرکنشینان صهیونیست، از مقایسه اقدامات تروریستی صهیونیستها با اقدامات فلسطینی ها طفره رفته و گفت که اسرائیل بر خلاف دولتهای عربی، یک دولت دموکراتیک است.
باوجود
فاجعهآمیز بودن این جنایت و سوزانده شدن یک خانواده کامل فلسطین، از جمله
یک کودک شیرخوار به دست صهیونیستها، نتانیاهو معتقد است که این اقدام
تروریستی هیچ لکه ننگی به شمار نمیرود، به نظر میرسد وی بر مقوله عدم
مساوات عرب ها با یهودیان اصرار دارد و تاکید دارد که تصور تروریسم بودن را
تنها منحصر به عربهای فلسطینی بداند و آن را شامل یهودیان افراط گرای
صهیونیست معرفی نکند.
همچنین مؤسسات صهیونیستی این جنایت بزرگ را با
فتواهای برخی خاخامهای افراطی صهیونیست پوشش دادند ، بعدها مشخص شد که
بیشتر عاملان اقدامات تروریستی بر ضد فلسطینیها ، پیروان خاخام اسحاق
گینزبورگ هستند که به فتواهای خود در تشویق به کشتار فلسطینیها مشهور است.
البته فتوای دعوت به قتل فلسطینیها تنها منحصر به این خاخام صهیونیست
نیست، بلکه شامل خاخام دوف لیور نیز میشود که یکی از مهمترین مراجع دینی
حزب " خانه یهودی " به شمار میرود.
در پی این فتواها بود که دهها تجاوز بر ضد فلسطینیها در شهرها و روستاهای مختلف این کشور صورت گرفت و تعداد زیادی از مساجد و کلیساهای مسیحیان در کرانه باختری و شهرهای محل سکونت فلسطینیان به آتش کشیده شد. گینزبرگ این اقدامات را مقدمهای طبیعی برای رهایی یهودیان میداند و معتقد است این جنایتها درد زایمانی است که امت یهود قبل از تحقق رهایی با آن مواجه میشود.
بیتردید خطرناکترین و نژادپرستانه ترین درجه بندی فقهی یهودیت و صهیونیسم که اخیراً منتشر شده و تنها به علت عرب بودن فلسطینی ها ، خواستار قتل و کشتار کوچک و بزرگ آنها شده، کتاب " شریعت پادشاه " نوشته خاخام اسحاق شاپیرا است که در سال 2009 منتشر شد. در سرزمینهای اشغالی بسیار اعتقاد دارند که عناصر گروهکهای تروریستی یهودی که به کودکان فلسطینی تعدی میکنند، تحت تأثیر کتاب شریعت پادشاه قرار دارند، چرا که در این کتاب توجیهات فقهی برای لزوم قتل شیرخواران عرب آورده شده است، به ادعای این کتاب این افراد در بزرگسالی با اسرائیل مبارزه خواهند کرد، لذا بهتر است خیلی زود کشته شوند. جالب اینجاست که با وجود فقدان اخلاق و ارزش های انسانی و دینی در این کتاب ، بسیاری از خاخامهای صهیونیستی مطالب موجود در این کتاب را تأیید کردند و حتی تعدادی از اعضای شورای خاخامهای بزرگ - که بزرگترین هیئت تلمودی رسمی در اسرائیل به شمار میرود- این کتاب را ابداعی فقهی معرفی میکنند.
به نظر میرسد استشراق لزوماً باید زمینه استعمار و صهیونیسم را مهیا میکرد و افکار عمومی غربی را به پذیرش دیدگاه تسلط بر ملتهای دیگر شرقی و اعمال خشونت بر ضد آنها قال مینمود. طبعاً این موضوع بدون گرفتن صفت انسانیت از این ملت ها و متهم کردن آنها به عقبماندگی و تشویق کردن آنها به حیوانات قابل تحقق نبود. به این ترتیب این که ادعا میشد که " ما " به عنوان گروه متمدن و هوشیار و برتر در برابر " آنها " قرار داریم که انسانهای عقبمانده ، احمق و منحط هستند، کسانی که حتی شایسته زنده بودن یا دلسوزی در هنگام کشتار نیز نیستند. این موضوع را صراحتا عوفادیا یوسف خاخام افراطی صهیونیست مطرح می کند.
نمونه روشن این رویکرد را در مبارزاتی که اخیراً در رواندا انجام شد، میتوان مشاهده کرد، به گونهای که رسانههای وابسته به قبیله هوتو دشمنان خود از قبیله توستی را وحشی و آدمخوار و مُشتی مار و موش معرفی میکردند و به این ترتیب بود که در نتیجه جنگ داخلی بین آنها بیش از 800 هزار انسان جان خود را از دست دادند. با این اقدامات آمادگی روانی در نزد دو طرف (غرب و شرق) ایجاد شد و آن ها به دشمنان یکدیگر تبدیل شدند.
ماهیت صهیونیسم در کنار استشراق و استعمار
اقدامات برخی مستشرقان زمینه را برای انجام حملات استعماری اروپاییها
مهیا کرد. برخی از این افراد به صورت مستقیم تحت خدمت استعمار بودند. این
موضوع را گوستاو دوگات به صراحت اذعان کرده و میگوید که مستشرقان مأموریت
جدیدی داشتند، آنها میبایست در دنیا میچرخیدند و در شرایطی که اروپاییها
تمامی مناطق شرقی را سرکوب کرده بودند با اهداف سیاسی و تجاری محصولات
تمدنی بیشتری را کسب کرده و از گزارشهایی که ملتهای شرقی به آنها
میدادند در راستای فتوحات فکری و اخلاقی و مادی خود بهرهبرداری کنند.
این موضوع را در مورد حمله ناپلئون بناپارت به مصر و و سرزمین شام
(1798–1801) میتوان مشاهده کرد که در جریان آنها ، ناپلئون تعداد زیادی از
علما را جذب کرده و از معاون خود کلیبر خواست تا مصر را از طریق مستشرقان و
رهبران دینی اسلامی که مستشرقان قادر به مهار آنها شده اند، مدیریت کند.
سیلوستر دوساسی مستشرق فرانسوی که مشاور امور سیاسی مشرقزمین در دولت فرانسه بود ، خودش نظارت بر تدوین بیانیهها و منشورهای ارتش ناپلئون را بر عهده داشت و رویکردی خاص برای درخواست از ارتش فرانسه به اشغال الجزایر در سال 1830 را ایجاد کرد.
علاوه بر اینها برخی مأموریتهای دیگر نیز به مستشرقان واگذار شده بود. به عنوان مثال دولت بریتانیا هنری پالمر (1840–1882) را مأمور کرده بود تا در جریان انقلاب موسوم به عرابی، به قبایل عربی مستقر در سینا رشوه داده و آنها را بر ضد این انقلاب بسیج کند. همچنین کریستین اسنوک مستشرق هلندی (1857–1956) مطالعات خود را در خدمت استعمار هلند در جهان اسلام به ویژه در جزایر هند شرقی قرار داد.
کار به جایی رسید که ماکس میلر شرق شناس، مسئولیت نظارت بر فارغالتحصیلی مدیران استعماری در سال 1882 را بر عهده داشت. توماس ادوارد لورانس ( لورانس العرب) مستشرق انگلیسی نقش مهمی در انقلاب عربی سال 1916 بر ضد امپراتوری عثمانی داشت. این موضوع مثال واضحی در رابطه با همدستی مستشرقان با استعمار است.
غرب استعمارگر اقدام خود برای اشغال شرق را در چارچوب تلاش برای کمک به متمدن سازی و ایجاد فرهنگ و تمدن برای آنها توجیه میکرد. تلاش مستشرقان در این زمینه تنها منحصر به مقدمه سازی برای استعمار نبود، آنها پا را از این هم فراتر گذاشته و به سمت تحقق پروژههای صهیونیستی و ایجاد کشوری ملی برای یهودیان در اراضی فلسطین پیش رفتند.
زمینه سازی مستشرقان برای صهیونیسم
احمد بهنسی معتقد است که تداخلی بین استشراق غربی و یهودیت و صهیونیسم و اسرائیل وجود دارد. استشراق یهودی با بررسی مطالعاتی از اسلام و جوامع اسلامی به همراه استشراق غربی در قرن 18 آغاز شده و در ادامه بعد از آغاز فعالیت های جنبش صهیونیسم ، یهودیان را به این جنبش مرتبط کرد تا بتواند به رویکردهای صهیونیستی خدمت کرده و موجودیت یهودیان در فلسطین را نهادینه سازد. در همین راستا بود که نهایتاً بعد از اعلام موجودیت اسرائیل در سال 1948 ، مستشرقان با مطالعات انجام شده در زمینه درگیریهای عربی و اسرائیلی سعی کردند که رهبران اسرائیل در مدیریت این درگیریها کمک برسانند.
هنگامی که اسامی مستشرقان برجسته را مشاهده میکنیم، میبینیم که بسیاری از آنها اصالت یهودی داشتند. عنوان مثال سولومون مونک (1803–1867)مستشرق فرانسوی در سال 1845 کتاب با عنوان " فلسطین و توصیف جغرافیایی و تاریخی و باستانی آن" منتشر کند. آرمینوس وامبری (1832–1913)مستشرق مجارستانی نیز میانجی تئودور هرتزل بود تا در سال 1901 با سلطان عبدالحمید عثمانی گفتگو کند. اگنتس گولد زایهر مستشرق مجارستانی (1850–1921) نیز توجه ویژهای به دین اسلام و مذاهب اسلامی داشت و یکی از مهمترین کتابهای وی "مطالعات اسلامی" نام دارد.
جوزف هورویچ (1874–1931) آلمانی نیز عضو شورای مدیریت دانشگاه العبریه بود. ریچارد گوتهیل(1862–1936) انگلیسی نیز مقاله صهیونیسم را در فرهنگ یهودیت به نگارش درآورد. وی بین سالهای 1898–1904 ریاست اتحادیه صهیونیستها و آمریکاییها را بر عهده داشت. ماکس مایرهوف (1874–1945) تحقیقاتی را درباره مولفات موسی بن میمون انجام داد. دیوید بنت آلمانی نیز به عنوان استاد زبان عربی در دانشگاه العبریه مشغول به کار شد. همچنین میبینیم که پاول کراوس اتریشی (1904–1944) زبان عربی را در دانشگاه العبریه فرا گرفت و مشغول تدریس در دانشگاه قاهره شد.
تصور اتفاقی بودن اصالت یهودی بسیاری از مستشرقان و فعالان و تحلیلگران عرصه شرق شناسی مشکل است، ساندر سلیمان رئیس بخش علوم سیاسی در دانشگاه الخلیل در این زمینه میگوید: یهودیان به عنوان اقلیتی در اروپا عمدا مطالعاتی در زمینه علوم انسانی را آغاز کردند تا بتوانند بر افکار و رویکردهای غربیها تأثیر بگذارند. این موضوع میتواند پدیده مذکور را تفسیر کند.
پدیده استشراق از طریق علم و دانش زمینههای اعمال قدرت و سلطه استعماری بر فلسطین را مهیا کرد ، به گونهای که جمعیتهای استشراقی مأموریت شهرکنشینی صهیونیستها در فلسطین را تسریع کردند. از جمله مهمترین این اقدامات تشکیل صندوق شناسایی فلسطین(Palestine Exploration Fund) بود که در سال 1865 صورت گرفت. هدف از این اقدام شناسایی کامل و دقیق اراضی فلسطین و مطالعات علمی در آثار و اسناد مرتبط با تاریخ توراتی و انجام برخی حفاریها برای متمرکز شدن بر حضور امت یهودی در این منطقه بود.
کمیتههای وابسته به صندوق مذکور برای پاسخ به برخی از مهمترین سؤالات صهیونیستها از جمله تعیین موقعیت هیکل موهوم سلیمان که تیتوس آن را تخریب کرده بود، وارد عمل شدند. آنها همچنین به دنبال شناسایی مسیری بودند که حضرت موسی در زمان مهاجرت از مصر به فلسطین به همراه قوم بنیاسرائیل از آن استفاده کرده بود. با وجود اینکه فعالیتهای صندوق مذکور برگرفته از دیدگاههای دینی و بررسی تمامی مسائل مرتبط با اراضی مقدس بود، اما اقدامات این مرکز در زمینه آمایش و تدوین نقشه های متعدد را تنها نمیتوان به مناطق باستانی و دینی منحصر دانست ، به ویژه اینکه علما و مستشرقان هماهنگی کاملی با افسران وزارت جنگ ایتالیا و نیروهای مهندسی سلطنتی داشتند. عناصری نظیر لورنس و پالمر و کیچنر معتقد بودند که اشغال فلسطین امنیت مسیرهای مواصلاتی اصلی را تضمین کرده و مالکیت فلسطین را در اختیار یهودیان قرار میدهد.
کاپیتان چارلز وارن در کتاب خود با عنوان سرزمین موعود بر ضرورت پیشرفت فلسطین به دست کمپانی هند شرقی از طریق ورود یهودیان به آنجا جهت اشتغال و حاکمیت در آن تأکید داشت. ژنرال واتسون نیز که مسئول کمیته اجرایی صندوق بود، در سال 1915 کتابی با عنوان (Fifty years Work: in the Holy Land, A record and summary 1865–1915) به نگارش درآورده و با ارائه یک چهره کامل از اوضاع فلسطین ، خدمت بزرگی به صهیونیستها انجام داد. در همین رابطه کلود کوندور مستشرق اروپایی در سخنانی در سال 1892 گفت که وی و همکارانش از طریق تمرکز بر تورات نقش زیادی در تشویق مهاجرت و اسکان یهودیان در فلسطین داشته و سرکردن به ساکنان آینده فلسطین یعنی یهودیان برای دستیابی به حقایق ثابت از پتانسیلها و امکانات این کشور کمک کنند.
زمینه سازی صهیونیستها برای رویکردهای شرقشناسی منحصر به فرانسه و انگلیس نبرد ، بلکه به سمت روسیه قیصری نیز کشیده شده بود. در سال 1852 کمیته ای از مستشرقین با هدف آماده سازی ابزارهای لازم جهت تأسیس خانه مهاجران یهودی در فلسطین راهاندازی شد. در مراسم بزرگداشت نودمین سال تأسیس این جمعیت س. ل. یتحسفکی در سخنانی گفت: جمیعت شرقشناسان روسیه نقش فعال و تأثیرگذاری در ایجاد و تحقق رویکردهای ملی و قومی در فلسطین داشته است.
تطابق دینی بین شرق شناسی و صهیونیسم
دیدگاههای اعتقادی در رابطه با پایان هزاره دوم در قلب اعتقادات مسیحیت و
انجیل حضور دارند و آنها از نقش اسرائیل در زمینه حوادث پایان جهان صحبت
میکنند. این تأثیری است که براساس متون مقدس قدیمی مطرح شده و نشاندهنده
ظهور مسیح دوم و پایان جهان است. بر اساس این تفسیر جذب یهودیان به اراضی
مقدس و تأسیس دولت اسرائیل به عنوان مقدمهای برای سناریوی پایان تاریخ
معرفی شده است. این رویکرد نقش جنبشهای مرتجع مسیحی پروتستانتیسم (مسیحیت
صهیونیسم) را نشان میدهد که خواستار بازگرداندن یهودیان به "سرزمین مادری
شان" هستند. بر اساس این دیدگاه بازگشت یهودیان و هدایت و مسیحی شدن آنها
شرط اساسی برای ظهور منجی معرفی شده است.
ناحوم سوکولف صهیونیست در
کتاب خود با عنوان تاریخ صهیونیسم (History of Zionism) مینویسد که این
دیدگاه راز همگرایی انگلیس با صهیونیست ها و درک جنبش صهیونیستی است. چرا
که جنبش اصلاح دینی پروتستانی فرصتی برای خیزش عمومی یهودیان و اعلام ضرورت
بازگشت آنها به سرزمین فلسطین بود.
در همین چارچوب است که بسیاری از پیروان انجیل جنگ 1967 را مقدمه سازی برای ظهور مسیح دوم معرفی میکنند. بیلی گراهام کشیش مسیحی مشهور آمریکایی در این زمینه از اسرائیل میخواهد اراضیای که به دست گرفته را باز پس ندهد. وی یهودیان را ملت برگزیده خداوند خوانده و مدعی میشود که فلسطین سرزمین آنها است. این دیدگاه زمینه را برای رویکردهای استعمار سرمایهداری و صهیونیستی فراهم کند. ماکس وبر در این زمینه میگوید که گرایشهای فرقهای پروتستانتیسم مبتنی بر ایجاد ارتباط بین رفتار دینی و سرمایهداری است.
استفاده و بهرهبرداری از این طرح ها به شرق شناسی غربی منحصر نمیشود، بلکه این موضوع را به وضوح در رفتار صهیونیستها نیز مشاهده میکنیم. رویکردهای دینی نقش مهمی در ایدئولوژی صهیونیستی دارد. روژه گارودی در این زمینه میگوید: جنبش صهیونیسم جز در صورت بازگشت به سمت موزاییک دینی امکان پذیر نیست. اگر مفاهیم ملت برگزیده و سرزمین موعود را حذف کنید، مبانی صهیونیسم از جهان فرو خواهد پاشید. ضرورت همبستگی داخلی ساختارهای صهیونیستی لازم میکند که رهبران اسرائیل جایگاه روحانیون دینی را تقویت کنند.
البته بسیاری از متدینین در گذشته با شکلگیری جنبش صهیونیسم مخالف بودند، اما برخی از آنها این موضوع را وسیلهای برای آغاز رهایی و ظهور مسیح منتظر می دانستند. همچنین سرکردگان جنبش صهیونیسم تلاش داشتند به سازشهایی برای وحدت امت یهودی برسند. در همین راستا بود که میبینید دیوید بن گوریون نخست وزیر اسرائیل در سال 1956 مشارکت اسرائیل در جنگ سوئیس را با وجود ملحد بودن و افتخار آنها به عدم پایبندی به دین یهودیت توجیه کرده و در اظهاراتی در کنیست رژیم صهیونیستی میگوید که عامل اصلی ورود در این جنگ بازگرداندن مملکت داود و سلیمان به مرزهای توراتی خود است.
رویکردهای دینی شرق شناسی به این ترتیب با آرمانگرایی های صهیونیستی تطابق پیدا کرده و هماهنگی گستردهای بین اهداف شرقشناسان دینی و صهیونیستها به وجود آمد. محمد ادریس در این زمینه معتقد است که هدف دینی استشراق تضعیف نظام و تخریب چهره آن و ایجاد تردید و تزلزل در ارزشهای اسلامی از طریق اثبات فضیلت یهودیت بر این دین بود. آنها میخواستند این گونه وانمود کنند که یهودیت منبع اولیه اسلام بوده است، چرا که دین اسلام همواره محرک اساسی مقاومت در برابر استعمار و جنگهای صلیبی بوده است. این چیزی است که برنارد لوئیس نیز به آن اشاره کرده و میگوید: دین اسلام از دیدگاه مسیحیان قرون وسطی بزرگترین دشمن به شمار میرفت، آنها مطالعات اسلامی را ضرورتی برای تحقق اهداف واقعگرایانه خود میدانستند. آنها میخواستند این دین را فرا بگیرند تا در نهایت بتوانند در برابر آن مقاومت کرده و آن را تخریب کنند.
نقش شرق شناسی در جعل سرزمین موعود
ناپلئون بناپارت در زمان حمله به مصر و سرزمین شام یهودیان را تشویق کرد
که پشت سر فرانسه قرار بگیرند تا بتوانند عظمت اصلی بیتالمقدس را احیا
کنند. وی به یهودیان وعده داد که در صورت کمک به نیروهای فرانسه، آنها را
به اراضی بیتالمقدس انتقال خواهد داد. بناپارت دیدگاههای کتاب توصیفات
مصر را دنبال میکند که مستشرقان فرانسوی همراه با این حمله آن را به نگارش
درآورده اند و مدعی بودند که یهودیان وارثان اصلی فلسطین هستند.
در همین راستا بود که حاییم وایزمن سرکرده صهیونیستها در نامه ای به
چرچیل، ناپلئون را اولین صهیونیست متمدن از غیریهودیان خواند. آنجتیل دپرون
شرقشناس (1731–1805) نیز در همین راستا به دنبال ایجاد خاستگاهها یهودی
در منطقه برآمده بود، وی سفرهای زیادی را انجام داد تا دلایلی را در رابطه
با موجودیت " ملت برگزیده خدا " در گذشته فلسطین پیدا کند.
افکار برخی مستشرقان دیگر نظیر الفوس دلامارتین فرانسوی (1790–1869) نیز با صهیونیستها همراه بود. وی معتقد بود که فلسطین سرای خالی است که منتظر کسی است که در آن کشت و کار کند، چرا که ساکنان اصلی آن هیچ ارزشی ندارند و شایستگی زندگی در این سرزمین را ندارد. شاید به همین علت بود که ماکس نوردو صهیونیست دیدگاه مشهور " سرزمین بدون ملت برای ملت بدون سرزمین" را مطرح کرده و آن را به عنوان گفتمان صهیونیستها تثبیت کرد. چیزی که به صورت واضح در اظهارات گولدا مائیر نخست وزیر رژیم صهیونیستی (1969–1974) نیز مطرح شد. وی معتقد بود: چیزی به نام ملت فلسطین وجود ندارد. این افکار به همین جا ختم نمیشد و آنها حتی نام تاریخی فلسطین را نیز منکر شدند. برنارد لوئیس شرقشناس در این رابطه مدعی است که نام تاریخی فلسطین یعنی "بلسطینا" در میان یهودیان متعارف نبوده و آنها نام سرزمین اسرائیل را بر این منطقه خطاب میکردند.
صهیونیستها برای ایجاد میهن قومی برای یهودیان تلاش کردند، آنها در ابتدا اصرار زیادی برای استقرار یهودیان در فلسطین نداشتند، در همین رابطه هرتصل در کتاب خود با عنوان دولت یهودی موضوع اقامت یهودیان در آرژانتین را مطرح میکند ، اما در نهایت چیزی که باعث انتخاب فلسطین به دست صهیونیستها شد و یهودیان آن را به مناطق دیگر نظیر آرژانتین و اوگاندا ترجیح دادند، قدرت اسطورهپردازی یا نام این منطقه بود.
البته بین خاخامهای ارتودکس این اجماع وجود دارد که اصطلاح ملت یهودی در واقع یک تعبیر دینی بوده است. خاخام ارشد یهودیان در بریتانیا در سال 1909 میگوید: از زمان تخریب هیکل و توزیع یهودیان در جهان ، آنها هیچ امتی نداشتند. بلکه ما یک طایفه دینی هستیم.
بروز پدیده صهیونیسم همزمان با انتشار رویکردهای قومی در جوامع یهودی بود که یا مبتنی بر الگوهای قبیلهای و گرایش به سمت طبیعت و سرزمین بوده، یا الگوهای سیاسی با ارتباط کمتر نسبت به سرزمین و تعلق بیشتر به دولت را دنبال میکند. متفکران صهیونیسم در هیچ یک از این دو الگو گمشده خود را پیدا نکردند، به همین علت بود که سیمون دوفنوف اقدام به ابتکار قومیتگرایی یهودی با تکیه بر الگوی معنوی مستقل از طبیعت برآمد، الگویی که موجودیت آن براساس خودآگاهی تاریخی است.
اختراع ملت یهودی مبتنی بر دو رکن اساسی بود، این دو رکن همان دیدگاه آوارگان یهودیان و منحصر ماندن یهودیان از نظر نژادی است. البته جمال حمدان در پژوهش ارزشمند خود این ادعا را رد کرده و اعلام کرده که یهودیان کنونی از نسل بنیاسرائیل نیستند. یهودیان دنیا امروز دچار اختلاط شده و از ریشه های قدیمی خود نیستند و نیز ارتباطی بین این دو وجود ندارد، تنها ارتباط آنها ارتباط از طریق دین است.
البته هرتصل نیز به صورت ضمنی در انتقاد از یهودیان آمیخته شده با اروپاییها به این موضوع اشاره کرده و به ازدواجهای مختلط در تعدادی از کشورهای اروپایی بهویژه مجارستان میپردازد. در این رابطه شلومو ساند نویسنده صهیونیست در کتاب خود با عنوان "اختراع ملت یهودی" این ادعا را رد کرده و موضوع تاریخی آوارگان یهودی و اخراج آنها به دست رومیان در سال 70 میلادی بعد از تخریب هیکل را نیز رد کرده است.
تطابق منافع بین استعمار و صهیونیسم
ظهور نیاز غرب برای شناخت جهان اسلام به ویژه در ابعاد جغرافیایی و اجتماعی و آشنایی با منابع ثروت از یک طرف و منابع توزیع تولیدات اروپایی از طرف دیگر باعث شد در دو قرن 19 و 20 تعداد زیادی از شرقشناسان پدید آیند که در پژوهشهای خود بر منافع اقتصادی کشورهایشان تأکید ویژهای داشتند.
مورخان معمولاً بین دوران استعمار تفاوت قایل هستند:
اول: استعمار اولیه مبتنی بر سرمایه داری تجاری که هدف از آن افزایش قدرت و ثروت دولتهای استعمار کننده از طریق دستیابی به منابع خام و معادن طلا و نقره و تولیدات کشورهای استوایی بود و اسکان در این مناطق جزو اهداف آن به شمار نمیرفت.
دوم: استعمار بعد از سال 1870 است که به صورت ویژه در آفریقا و آسیا دنبال شده و با هدف خدمترسانی به برخی طبقات اجتماعی از طریق بازاریابی برای کالاهای آنها به علاوه جستجوی مواد خام بوده است. استعمار در این مرحله به دنبال تغییر زیرساختهای اجتماعی جوامع وابسته به خود برآمد تا بتواند آنها را وابسته به رویکردهای سرمایهداری و امپریالیستی نماید. نیاز کشورهای اروپایی به بازار به نفع صهیونیستها بودند ، چرا که فلسطین و مصر را نیز در این عرصه جدید وارد کرد.
به این ترتیب منافع استعمار با صهیونیسم تطابق پیدا کرد. لورد پالمرستون وزیر خارجه انگلیس در سال 1840 تلاش کرد پادشاه عثمانی را به فواید اجازه بازگشت یهودیان به اسکان آنها در فلسطین قانع کند، چرا که آنها پولدار بودند و ثروتهای آنها باعث افزایش ثروتهای سلطنت عثمانی میشد. از سوی دیگر به ادعای انگلیس این یهودیان میتوانستند مانعی انسانی در برابر محمد علی پاشا حاکم مصر باشند. در سال 1860 ارنست لاهاران دبیر سوم ویژه ناپلئون در کتابچهای با عنوان "مسئله جدید شرق" به دستاوردهای اقتصادی اروپا از طریق فتح بازارهای خوب در صورت استقرار یهودیان در فلسطین اشاره میکند.
در همین راستا جرج گاولیر حاکم انگلیسی آفریقای جنوبی در سال 1849 به فلسطین سفر کرد و طرحی را برای انتقال یهودیان به این کشور ترسیم کرد که هدف از آن ایجاد منطقه حایل بین سوریه و مصر بود. این دیدگاه با رویکردهای صهیونیستها تطابق داشت ، به همین علت هرتصل اقدام به ترویج این دیدگاه کرد و گفت که یهودیان میتوانند بخشی از استحکامات اروپا در آسیا بوده و به عنوان پیشقراول تمدن در برابر بربریت مطرح شوند. به نظر میرسد کنفرانس استعماری لندن که در سال 1907 تشکیل شد ، دیدگاه گاولیر را مدنظر قرار داده بود، به گونه ای که نخست وزیر انگلیس خواستار ایجاد مانع انسانی عجیب و قوی در پل زمینی ارتباط بین اروپا با دنیای قدیم شد که دشمن ملتهای منطقه و دوست دولتهای اروپایی و تأمینکننده منافع آنها باشد.
هنگامی که انگلیس استعماری نیازمند تشویق تجارت در سرزمینهای شام و فلسطین بود، از صهیونیستها خواست تا یهودیان را برای انجام این مأموریت از طریق اسکان در فلسطین جذب کند.ایرل شافتسبری صراحتاً به این موضوع اشاره کرده و میگوید چه کسانی در دنیا پیش از یهودیان برای تجارت احترام قائلند، آیا یهودیت جایگاهی بهتر از سوریه برای توسعه فعالیتهای خود پیدا میکند؟ آیا انگلیس منافع ویژهای در ایجاد تغییرات ضروری ندارد؟ لذا من پیشنهاد میکنم که انگلیس از قومیت یهودی پشتیبانی کند. در همین رابطه هربرت صموئیل (1906–1915) بعد از جنگ جهانی اول گزارشی با عنوان آینده فلسطین منتشر کرد که در آن به صهیونیسم و فواید استراتژیک آن برای انگلیس از طریق تشویق مهاجرت یهودیان به سرزمینهای فلسطین اشاره کرده که به این ترتیب بتوانند نسبت بالایی از ساکنان این منطقه را به خود اختصاص داده و با این شرایط انگلیس، فلسطین را تحت سلطه خود نگه دارد.
در همین رابطه آرتور بالفور وزیر خارجه وقت انگلیس اقدام به توجیه استعمارگری در شرق از طریق دیدگاههای شرقشناسی کرده و میگوید: به واقعیتهای موجود نگاه کنید، امت های غربی بلافاصله بعد از ظهور در تاریخ از طریق قدرت خود به خودمختاری خود را نشان دادند، اما وقتی به تاریخ شرقیها نگاه میکنید هیچ آثاری از خودمختاری در آن مشاهده نمیشود ، به گونهای که این مناطق قرنهای متمادی در سایه حکومتهای استبدادی و حاکمیت مطلق زندگی کرده اند.
بالفور مدعی میشود که شرقیها احمق و کوته فکری هستند و نمیتوانند حاکمیت خود را در دست بگیرند. طبعاً این اظهارات برای توجیه اشغال اراضی آنها و استعمار این کشورها است. وی در جای دیگر میگوید: ساکنان اصلی فلسطین در تملک اراضی شان اولویت دارند، اما اولویت هرگز آنها را به حاکمیت نزدیک نمیکند، حاکمیتی که اشغالگران در حفظ این سرزمین از آن برخوردار هستند.
با روی کار آمدن جنبش قومی عربی مخالف با حاکمیت عثمانی، صهیونیستها به ترکها نصیحت کردند که منطقهای یهودینشین در فلسطین ایجاد کند تا موازنه را در برابر 600 هزار عرب فلسطین و کشورهای همسایه آن برقرار کند. حاییم وایزمن در نامهای به چرچیل هشدار داد که نیروهای استعماری غرب به وفاداری عربها اعتماد نکنند و آنها باید به یهودیان دوستدار غرب اعتماد کنند. وی در این نامه تأکید کرد اگر فلسطین در چارچوب نفوذ انگلیس قرار گیرد و انگلیس از روند اسکان یهودیان در آن حمایت کند این منطقه به دولت تحت سلطه انگلیس تبدیل شده و در آن طی 20 تا 30 سال یک میلیون یهودی اقدام به توسعه کشور و ایجاد تمدن در آن کرده و به صورت فعالانه از کانال سوئز حفاظت میکنند.
از شرق شناسی تا اسلام هراسی
ادوارد سعید معتقد است که شرقشناسی شبیه یهودی ستیزی است. وی اعتقاد دارد شرقشناسی شاخه اسلامی یهودی ستیزی است ؛ به گونهای که بسیاری از شرقشناسان پیامبر اسلام را به انتشار قرآن جعلی متهم میکنند. آنها اصالت اسلام را از بین برده و آن را نسخهای منحط از فرهنگ مسیحی معرفی میکنند. برنارد لوئیس در این رابطه مدعی میشود که اسلام یک پدیده وحشتناک عمومی است که به صورت مشترک یهودیان و مسیحیان را هدف قرار داده است.
سعید معتقد است که ترس از اسلام (اسلامهراسی ) در غرب و بویژه آمریکا به دوره جنگ اکتبر 1973 بین مصر و اسرائیل باز میگردد، یعنی زمانی که عربستان سعودی تهدید به قطع صادرات نفت کرد و به این ترتیب قیمت سوخت در این کشورها بالا رفت. به این گونه بود که مسلمان عرب به عنوان انسانی خشن معرفی شد و شرقشناسان به جامعه اروپایی گفتند که عربها خونریز هستند و خشونت و فریب در ذات آنها نهفته است. یکی از همین مستشرقین ادعا کرد که نقطه اشتراک تمام اهالی خاورمیانه نفرت و دشمنی با یهودیان است. البته برخی می گویند که پدیده اسلامهراسی بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و در پی جستجوی غرب از دشمنی جایگزین شدت گرفت ، به گونهای که در آن زمان رسانههای غربی و اروپایی دیدگاههای پژوهشگرانی نظیر فرانسیس فوکویاما نظریهپرداز سابق نو محافظهکاران و شاگرد آلان بلوم و لیو اشتراوس مؤسس دیدگاههای نو محافظهکاران در آمریکا را ترویج دادند. فوکویاما در کتاب پایان تاریخ خود مدعی شد که اسلام رقیب ایدئولوژیک لیبرال دموکراسی غرب پس از فروپاشی جماهیر شوروی خواهد بود. ساموئل هانتینگتون نیز در کتاب برخورد تمدنها این دیدگاه را تکرار کند، دیدگاهی که مبتنی بر نظرات شرقشناسان بوده و مفاد آن این بود که درگیری ایدئولوژیک بین مارکسیسم و لیبرالیسم به پایان رسیده و درگیری آینده بین تمدنها از جمله تمدن اسلامی خواهد برد. این فضا زمینه سیاسی برای روی کار آمدن راستگرایان افراطی یعنی نو محافظهکاران در تأثیرگذارترین پستها را باعث شد و به همین نسبت در روند مناسبات آمریکا با جهان اسلام تأثیرگذار بود. حوادث 11 سپتامبر نیز در این زمینه به بهانهای برای اشغال و تخریب دو کشور اسلامی یعنی افغانستان و عراق تبدیل شد.
صهیونیستها از ترس غربیها از اسلام استفاده کرده و سعی در تقویت این رویکرد داشتند تا بتوانند خود را در مبارزه با اسلام بهعنوان متحد غرب نشان دهند. این رویکرد بود که پل فایندلی در کتاب خود ( No Silence After Today) توضیح داد و در سال 1992 نیز شلومو گازیت رئیس بخش اطلاعات نظامی رژیم صهیونیستی در گفتگو با روزنامه یدیعوت آهارانوت به آن تصریح کرد: مأموریت اصلی اسرائیل از زمان فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی تغییر نکرده و اهمیت قابل توجهی دارد، موقعیت ژئو استراتژیک اسرائیل در مرکز خاورمیانه باعث شده اسرائیل خود را حامی مخلص ثبات در تمامی کشورهای اطراف جا زده و خود را الگویی معرفی کند که از رژیمهای موجود حمایت کند و جلوی نفوذ افراطگری و توسعه اصولگرایی دینی را بگیرد.
شیمون پرز وزیر خارجه وقت رژیم صهیونیستی نیز در توضیح انگیزه اساسی برای امضای توافق اسلو گفت که این رویکرد تلاشی جهت ایجاد نظام منطقهای جدید در چارچوب مبارزه با توسعه اصولگرایی اسلامی دنبال شده است.
پدیده اسلامهراسی پس از حوادث 11 سپتامبر که سازمان القاعده به رهبری اسامه بن لادن مسئولیت آن را برعهده گرفت ، به اوج خود رسید. صهیونیستها از این حادثه استفاده کردند تا نظریه خود مبنی بر حمایت اسرائیل از ارزشهای دموکراتیک آمریکا و حضور در میدان مبارزه مشترک با تروریسم اسلامی را ترویج کنند. آنها در این چارچوب یاسر عرفات رئیس تشکیلات خودگردان را با بن لادن مقایسه کردند، آنها تلاش کردند رویکردهای تروریستی را به مبارزه ملت فلسطین بر ضد اشغالگری مرتبط ساخته و مشروعیت مقاومت را زیر سؤال ببرند.
در همین رابطه باراک اوباما رئیسجمهور کنونی آمریکا نیز در سخنرانی خود در سال 2009 در آیپک گفت که آمریکا و اسرائیل ارزشهای مشترکی داشته و در روند جنگ بر ضد تروریسم شریک هستند. این موضوع را عوفیر جندلمن سخنگوی نخست وزیر رژیم صهیونیستی نیز در رابطه با ماهیت مناسبات آمریکا و اسرائیل تکرار کرد.
نخست وزیر رژیم صهیونیستی با در پیش گرفتن این رویکرد در پی حمله تروریستی به پاریس در سال 2015 خطاب به سفیر فرانسه گفت: ما پایدار هستیم و سکوت نمیکنیم. با اینکه وحشیها قربانیانی را در میان ما ایجاد کردند ، ما به ارزش ها و صداقت و آزادی خود افتخار میکنیم . هنگامی که جریانهای متعدد مشکل خود را تشخیص دهند هیچ چارهای جز اتحاد برای از بین بردن این حیوانات باقی نمیماند. این حیوانات نامیدانند و آن نام اسلام افراطگرا است.
اطلاعات موجود نشان میدهد که پدیده اسلامهراسی در آمریکا به دست مجموعی از صهیونیستها اداره میشود. این چیزی است که پول فندلی در کتاب خود به آن اشاره میکند. همچنین برخی پژوهشگران آمریکایی در گزارشی که در سال 2011 منتشر کردند، نیز به این نتیجه رسیدند. این گزارش اذعان دارد که تأمینکنندگان مالی این پدیده هفت هیئت و مؤسسه با رویکردهای محافظهکار هستند که بیشتر آنها مؤسسات غیرانتفاعی حامی پروژههای آموزشی است. برخی از آنها نیز مؤسسات خیریه هستند که اعانههای آنها در مسیر صنعت اسلامهراسی در آمریکا هزینه میشود. در این چارچوب میلیونها دلار از طریق کارشناسان انتشار شایعات و جعل اخبار در رابطه با این سیاست منتشر میشود. این کارشناسان پنج نفر هستند و عبارتند از: فرانک گافنی (Frank Gaffney)، دیوید یروشلمای (David Yerushalm)، دانیل پایپس (Daniel Pipes)، و رابرت سپنسر (Robert Spencer)، و استیون إمرسون (Steven Emerson). همه این عناصر وابسته به جریانهای صهیونیستی در آمریکا هستند. تلاش آنها این است که اسلام را یک ایدئولوژی خشن معرفی کنند که به دنبال تسلط بر آمریکا است. به این ترتیب اسلام خطری برای جامعه آمریکا به شمار میرود، چرا که به قتل یهودیان و مسیحیان تشویق میکند.
گزارش مذکور تأکید دارد که برخی مؤسسات دیگر نیز در این زمینه فعالیت میکنند که یکی از مهمترین آنها موسسه ای است که توسط بریجیت گابریل (Brigitte Gabriel) مسیحی مارونی لبنان مدیریت میشود و نام آن "برای آمریکا تلاش کن " است. موسسه دیگری نیز با عنوان "اسلامی شدن آمریکا را متوقف کنید" وجود دارد که زیر نظر بامیلا گیلر (Pamela Geller ) مدیریت میشود.
ناتان لین مؤلف کتاب "صنعت اسلامهراسی " معتقد است که پدیده اسلام هراسی ، صنعتی کامل است که سود مادی و معنوی به دنبال داشته و صاحبان آن را برای رسیدن به قدرت بر روی جنازه انسانهای بیگناه کمک میکند. لین این موضوع را از لحاظ تاریخی مورد بررسی قرار داد و ثابت میکند که ایجاد وحشت در میان مردم آمریکا موضوع تازهای نیست و تاریخی طولانی دارد، تلاشهایی که در این رابطه انجام میشود، مبتنی بر واقعیتها نبوده ، بلکه برای اهداف مشخصی دنبال شده است. از همین رو مشاهده میشود که روند اسلامهراسی در سال 2012 در آمریکا بسیار پرتلاش از قبل از حوادث 11 سپتامبر است. این اقدامات تصادفی نیست بلکه در نتیجه یک رویکرد سازماندهی شده اتفاق افتاده است.
یک تحلیلگر مسائل آمریکا به تلاشهای شبکههای تلویزیونی این کشور از جمله شبکه فاکس در روند تفرقهافکنی و ایجاد وحشت نسبت به مسلمانان اشاره میکند. لین از نقش روزنامههای معروف آمریکا در صنعت اسلامهراسی و مسلمان هراسی غافل نشده و تأکید میکند که آن ها به بهانه آزادی بیان و دیدگاههای مستقل و دموکراسی این روند را دنبال میکنند.
لین به نقش راستگرایان حامی اسرائیل در زمینه اسلامهراسی و حمایت از احداث شهرکهای صهیونیستنشین در اراضی فلسطین اشغالی سال 67 اشاره و تأکید میکند که تمامی این تلاشها در چارچوب ایده تأسیس دولت یهود در فلسطین و جذب یهودیان و صهیونیستها به این کشور دنبال میشود. این دیدگاهها ارتباط مستحکمی با افکار پروتستانتیسم در زمینه ظهور منجی در پایان سال 2000 دارد.
صنعت اسلامهراسی در غرب تنها منحصر به لابی صهیونیستی نیست ، بلکه به تجارتی سودمند تبدیل شده که بیشتر نویسندگان و روزنامهنگاران و سیاستمداران آن را به عنوان ابزاری برای سوددهی و کسب منافع سیاسی دنبال میکنند. در آلمان آنجلا مرکل پس از اجازه دادن به چند هزار مهاجر سوری با تظاهرات اعتراضآمیز راستگرایان تحت شعار " جلوگیری از اسلامی سازی کشور" مواجه شد. در فرانسه میشل ولباک در کتاب خود با عنوان "تسلیم " پیش بینی کرد که بعد از انتخاب رئیس جمهوری از حزب اسلامی ، فرانسه در سال 2022 به کشور اسلامی تبدیل شود. دونالد ترامپ نامزد جمهوری ریاست جمهوری آمریکا از حادثه کشته شدن 14 آمریکایی به دست یک زوج مسلمان سوءاستفاده کرده و خواستار ممنوعیت ورود مسلمانان به آمریکا میشود. این شواهد تنها نمونههایی از رفتارها در زمینه پدیده اسلامهراسی در غرب است که البته از عملکرد برخی گروههای افراطگرایی اسلامی تغذیه میکند.
عبدالله محمد معتقد است که مکتب شرقشناسی مدرن مبتنی بر سه محور اصلی است که عبارتند از« تهدید مسلمانان متعصب"، "حتمی بودن پیروزی غربگرایان" و "حق اسرائیل". در تشریح این مکتب میبینیم که بیشتر وابستگان به آن از یهودیان و صهیونیستها یا هواداران آنها هستند و مفهوم خطر در دیدگاه آنها خطر نسبت به اسلام گرایان است.
از شرقشناسان معاصر مطالب بسیار اندکی نظیر کتابهای مایکل کوک و جاکلین الشابی منتشر شده است، تعداد مطالعات مربوط به شرقشناسی در مؤسسات علمی و کرسیهای دانشگاهی و مجلات ویژه دچار کاهش شدید شده است، همچنین تمامی کنفرانسهای مربوط به شرقشناسی نیز متوقف شده و سطح یادگیری زبان عربی کاهش پیدا کرده است.