گفتوگوي «جوان» با زينب مداح، همسر شهيد كه خود فرزند سردار شهيد محمد باقر مداح است، در حال و هوايي انجام گرفت كه پيكر شهيد اسحاقيان به تازگي تشييع و تدفين شده بود و اين همسر شهيد چون يك شيرزن، صبور و با صلابت از عشق آقا مهدي به اهل بيت(ع) و آمادگي تمامعيارش براي در آغوش كشيدن شهادت ميگفت.
شهيد اسحاقيان را چطور برايمان معرفي ميكنيد؟
آقا مهدي متولد 1358 در يك خانواده مذهبي در شهر درچه بزرگ شد. شهر ما به دليل شهداي بسيارش به شهر شاهد نمونه كشوري معروف است. همسرم دوران ابتداي، راهنمايي و دبيرستان را در شهر درچه گذراند و بعد در رشته ادبيات عرب دانشگاه قم قبول شد و كارشناسي ارشد را در دانشگاه شهيد چمران اهواز دنبال كرد كه اين مقطع را هم با رتبه ممتاز فارغالتحصيل شد. ايشان چون كارشناسي ارشد زبان عربي داشت به عنوان مترجم و رزمنده در جبهه سوريه حاضر شده بود. فرماندهان از قابليتهاي آقا مهدي در گشت و شناسايي در منطقه عملياتي حلب استفاده ميكردند. همسرم 30 ارديبهشت به سوريه رفت و 20 خردادماه به شهادت رسيد.
پس الان كه گفتوگو ميكنيم تنها هفت روز از شهادتشان ميگذرد، ضمن تشكر از اينكه در چنين حالتي با ما همكلام شدهايم، بفرماييد پيكرشان چه زماني وارد كشور شده بود؟
روز دوشنبه 24 خرداد پيكرش به معراج شهداي تهران رفته بود و عصر همان روز به فرودگاه اصفهان منتقل شد كه در امامزاده جعفر(ع) با استقبال پر شور مردم مواجه شد. مهدي به عنوان نهمين شهيد مدافع حرم خمينيشهر چهارشنبه 26 خردادماه در گلزار شهداي اسلامآباد درچه در كنار مزار سردار محمدباقرمداح پدرم آرام گرفت.
كمي به گذشته برگرديم، نخستين آشنايي شما با شهيد از چه زماني و چطور بود؟
ما از قبل با خانواده همسرم آشنايي مختصري داشتيم. دختردايي آقا مهدي، زن برادرم شده بود. اما شهدا واسطه ازدواج ما شدند. آقا مهدي عضو گروه طرح بشارت بود. در اين طرح كارش اين بود كه به ديدار خانواده شهدا ميرفت و وصيتنامه و خاطره شهدا را جمعآوري ميكرد تا بتواند به صورت كتاب دربياورد. ولي خاطرات خودش هم جزو متن آن كتاب شد! چون ما خانواده شهيد هستيم و پدرم سردار محمدباقر مداح از شهداي دفاع مقدس است، يك روز آقاي مهدي آمده بود منزلمان تا مطالب شهيد را جمعآوري كند. وقتي مامانم ميگويد شهيد محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه آقا مهدي به خودش ميگويد «خدايا يعني ميشود اين خانواده شهيد من را به عنوان دامادي قبول كنند» به اين صورت شد كه قضيه خواستگاري پيش آمد. در واقع شهدا واسطه ازدواج ما شدند.
شهيد چه معيار و ملاكي براي ازدواج داشتند؟
ايشان روز خواستگاري خيلي ساكت بود و بيشتر من حرف ميزدم. آقا مهدي فقط گاهي ميگفت من هم با اين حرف موافق هستم! اما بيشتر تأكيدش روي مسئله حجاب بود و ميگفت دوست ندارم كسي كه به عنوان شريك زندگي قرار ميدهم، شلوار جين و كفش سفيد پايش كند و روي اينطور مسائل خيلي حساس بود. وقتي ديديم در خيلي از مسائل طرز فكر مشتركي داريم، مانعي براي اين وصلت نديديم و كمي بعد همسر و همراه هم شديم.
بحث رفتنشان به سوريه چطور پيش آمد؟
آقا مهدي برنامههاي مستند مدافع حرم را ميديد و دنبال ميكرد. ته دلش خيلي دوست داشت خودش هم برود. منتها چون در كارهاي اطلاعاتي بود، اجازه نميدادند برود. گذشت تا اينكه پارسال بحث ساخت خانهمان پيش آمد. همان حين دوستانش گفتند بحث اعزام به سوريه جور شده است، منتها آقا مهدي گفت تا براي همسرم يك خانه و سرپناهي نسازم فعلاً نميتوانم بروم. به هرحال خانه آماده شد و در طول هفت ماهي كه در آن مستقر شديم، دائم به من ميگفت: زينب ديدي كه من خانه را برايت ساختم، حالا وقت رفتن به سوريه است. انگار به او الهام شده بود كه حتماً بايد برود. بنابراين دوباره پيگير رفتن شد و من هم حرفي براي گفتن نداشتم كه آقا مهدي را منع كنم و با خودم ميگفتم راه بدي را كه انتخاب نكرده و تازه بايد تشويقش كنم.
يعني مخالفتي با رفتنش نداشتيد؟
من هر روز حديثهايي در مورد جهاد برايش جمعآوري ميكردم و ميخواندم تا به او نشان بدهم كه از رفتنش ناراحت نميشوم.
يكبار هم برايتان پيش نيامد كه او را از رفتن منصرفش كنيد؟
اصلاً، چون هميشه با خودم ميگفتم خوش به حال خانوادههايي كه همسرشان را براي جنگ به سوريه ميفرستند و هميشه غبطه آنها را ميخوردم. بنابراين هر روز كه ميديدم آقا مهدي مشتاقانه در آرزوي شهادت است، به شوخي ميگفتم چقدر خودت را تحويل ميگيري؟ آقا مهدي هم ميخنديدند. به او ميگفتم آنهايي كه ميبينيد شهيد شدهاند به اين راحتي نبوده، بلكه عمل مستحبي را انجام دادهاند كه به درجه شهادت نايل شدهاند.
دل كندن از آقا مهدي موقع رفتن به سوريه برايتان سخت نبود؟
ما خيلي عاشقانه با هم زندگي ميكرديم و در مدت اين شش سالي كه با هم بوديم هر روز احساس ميكرديم روز اول زندگيمان است و آقا مهدي خيلي محبت به خانواده داشت. با همه عشقمان موقعي كه به سوريه ميرفت آنقدر سريع رفت كه حتي پشت سرش را نگاه نكرد. طوري كه خودم هم تعجب كردم.
فكر شهادتش را كرده بوديد؟ خودش حرفي از شهادت زده بود؟
قبل از رفتنش حرف عجيبي به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت قرار است تركش از همين جا رد شود. وقتي كه پيكر آقا مهدي را آوردند نگاهش كردم ديدم واقعا تير از همانجا رد شده است و نصفي از پشت سرش رفته بود. شب شهادتش هم خواب ديدم در همين مسجدي كه امروز (27 خرداد) مراسم ختمش را برگزار ميكنيم، يك اسب سفيد گذاشتهاند و به من ميگويند سوار شو. سوار شدم و اسب شروع كرده به آسمان اوج گرفتن. به قدري سريع ميرفت كه نگران بودم چطور حجابم را حفظ كنم. به زير پايم نگاه كردم ديدم همه جا سرسبز است و بعد اسب مرا دوباره به همين مسجد برگرداند.
لحظهاي كه خبر شهادت آقا مهدي را شنيديد چه حالي داشتيد؟
وقتي كه خبر شهادت آقا مهدي را به من دادند يكدفعه حس كردم پشتم خالي شده است و باور نميكردم. فكر ميكردم كه به من دروغ ميگويند ولي وقتي پيكرش را ديدم، دلم آرام گرفت.
از نحوه شهادتش خبر داريد؟
آقا مهدي تقريباً 22 روز در سوريه بود. دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت شرمنده شما شدم! من گفتم اين چه حرفي است. من دوست ندارم كه حالا شهيد بشوي. زود بيا. خودش هم گفت ما شهيد شويم دشمن خوشحال ميشود. بعد ديگر تماسي با هم نداشتيم و اينطور كه تعريف كردهاند، تويوتايي كه در آن آقا مهدي و همرزمانش مستقر بودند در 30 كيلومتري جنوب حلب سوريه مورد اصابت خمپاره تروريستها قرار ميگيرد و ايشان به شهادت ميرسد.
شهيد وصيتنامه هم نوشتهاند؟
بله، اول وصيتنامهاش در مورد خود من بود. تقدير و تشكر از همسر و تأكيد روي مسئله ولايتپذيري و اينكه رهبر را تنها نگذاريد و نيز نوشته بود پيكر من را در گلزار« شهداي درچه» در كنار مزار پدر خانم شهيدم (پدر بنده) سردارمحمدباقر مداح دفن كنيد. الان پدرم و همسرم در كنار هم آرميدهاند.
اگر حرف ناگفتهاي داريد بفرماييد.
آقا مهدي به تبعيت از ولايت فقيه خيلي تأكيد داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوريه، يمن و عراق توصيه داشتند، او هم دوست داشت جزو كساني باشد كه حرف رهبر را اطاعت كردهاند.
ميگفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آلسعود عصباني شوند. شهيد به نماز اول وقت خيلي اهميت ميداد و هر جا به مسافرت ميرفتيم تا صداي اذان را ميشنيد توقف ميكرد و در مسجد همان محله نماز ميخواند و بعد ادامه مسير ميداد. به رعايت حجاب هم توجه و تأكيد بسياري داشت. قبل از اعزامش با هم به كربلا رفتيم، به هر كدام از حرمهاي مطهر كه ميرفتيم، گريه ميكرد و ميگفت من آمدهام تا امضاي قبولي شهادتم را از اهل بيت(ع) بگيرم.
مهدي سليماني
پسرخاله و شوهر خواهر شهيد
آقا مهدي داماد خانواده سردار شهيد محمدباقر مداح بودند و همسرشان كه دختر شهيد مداح است، از مشوقهاي او در اعزام به سوريه بود. آقا مهدي خودش هم در مصاحبهاي كه توسط لشكر 14 امام حسين(ع) انجام شده به اين موضوع اشاره كرده است.
شهيد با آنكه يك پاسدار بود، اما روحيه بسيجي را هميشه با خودش حفظ كرده بود. هميشه در دهه محرم و ايام فاطميه كه در هيئت ثارالله مراسم برگزار ميشود، مهدي گمنامترين مسئوليتها را برعهده ميگرفت و به مردم عزادار كمك ميكرد.
از كارهاي شاخص شهيد خدمت به خانواده شهدا بود و با رسيدگي و سرزدن به خانواده شهدا از حال آنها جويا ميشد و خاطرات شهدا را جمعآوري ميكرد. چون شهرمان درچه معروف به شهر شاهد نمونه با 530 شهيد و 19 سردار شهيد است، مهدي سعي ميكرد به اغلب خانواده اين شهدا سركشي كند و آنقدر به خانواده شهدا ارادت داشت كه بيشتر آنها را به اسم ميشناخت و اين امر نشاندهنده اخلاص آقا مهدي بود.
قرار است با جمعآوري خاطرات شهدايي كه توسط شهيد اسحاقيان صورت گرفته، يك كتاب تهيه شود كه انشاءالله در انتهاي اين كتاب هم خاطرات خودش به چاپ خواهد رسيد.
آقا مهدي بسيار پيگير خانواده شهداي مفقودالاثر بود و براي گرفتن DNA و شناسايي خانواده شهدا بسيار تلاش ميكرد و از طرفي به عنوان خادمالشهدا در موارد بردن خانواده ايثارگران به اماكن متبركه مثل كربلا، مشهد و. . . فعال بود.
همين مراسمي كه براي پيكر شهيد اسحاقيان در بوستان شهداي گمنام كوه سفيد درچه با شكوه برگزار شد، با حضور همين خانواده شهداي دفاع مقدس بود.
شهيد در كارهاي فرهنگي همچون جذب نوجوانان به پايگاههاي بسيج خيلي فعاليت داشت و با برگزاري اردوهاي فرهنگي از جمله قم و جمكران جوانان شهر درچه را به حضور در پايگاه مساجد تشويق ميكرد. آقا مهدي احترام به پدر و مادر را در اخلاقيات خودش خيلي رعايت ميكرد.
شهيد وقتي سال 79 مادرش در بستر بيماري قرار گرفت، به خاطر خدمت به مادرش ترك تحصيل كرد. وقتي مادرش را از دست داد، خدمت به پدرش را چند برابر كرد و جاي زيارتي نبود كه شهيد برود و پدرش را با خود نبرد.