در بروشوری که قبل از شروع نمایش به دست مخاطب میرسد نوشته شده: «داشتم به این فکر می کردم اگه همه خاطراتی که از بچگی تا الان برامون می مونه تو کله مون مثل یک آهنگ می شد؛ الان هرکدوممون آهنگ خودمون رو داشتیم...» خب شاید به این بشود گفت راهنمایی غلط! چون در یک ساعت بعد مخاطب به هیچ وجه با کاری موزیکال مواجه نمیشود. هرچند داستان نمایش مربوط به زندگی مردمانی بدبخت و تیره روز و گرفتار است و موسیقی هم قرار است در طول کار این مساله را تاکید کند؛ اما بیشتر با صداهای دلخراش تمرکز مخاطب را برای تعقیب داستان از بین میبرد به اضافه این که در دقایق زیادی هم مانع شنیده شدن صدای بازیگران میشود.
البته ضعف کلام و گفتار که بازیگران دچارش هستند؛ به واسطه موسیقی پنهان نمیشود. شاید هم اشتباه از نگارنده باشد و بازیگران وقتی دیدهاند که در عمل زیر سایه سنگین موسیقی محو شدهاند؛ دست از تلاش برداشتهاند در هر حال و به هر دلیلی که باشد؛ در دقایق زیادی کاملا صدای بازیگران ناشنیدنی و نامفهموم است و به نظر میرسد که این خود ضربه بزرگی برای نمایش باشد.
طراحی صحنه هرچند ساده؛ اما کارآمد است. استفاده از تیوپهایی در سه طرف صحنه انتخابی ساده و هوشمندانه است. دوچرخه ای که با سادهترین وسایل سر هم شده؛ نمونه کاملی بر جمع کردن قطعات مختلف از زباله ها توسط یکی از شخصیت ها یعنی هیمن است. و استفاده تکراری از لولههای بخاری برای کاربردهای مختلف از فرمان دوچرخه تا بلندگویی برای تغییر صدای انسان به گاو و در انتها سرهم کردن درخت کریسمس؛ همه و همه نشان از خلاقیت و صرفه جویی جدی در کار طراحی صحنه دارند.
اما داستان گرفتاری انسانها در جایی که واقعا انسان بودن یا گاو بودن فرقی ندارد و هر دو محکوم به مرگی ناخواستهاند بدون هیچ عمقی مطرح میشود. فارغ از این که موافق یا مخالف ایده اولیه باشیم؛ هر ایدهای وقتی مطرح میشود باید با دلایل محکم یا حتی معمولی پشتیبانی شود؛ حال آن که این اتفاق نمیافتد و نتیجه این است که علیرغم باریهای قابل قبول و فضاسازی مناسب؛ نمایش به یک سری تکرار جملات و فریاد برخی کلمات و جملات دیگر که چندان منطقی نیستند مبدل میشود و صداهای ناهنجاری که واقعا در این حد لازم نیستند و قرار است بعنوان موسیقی صحنهها را همراهی کنند و به کمک کل اثر بیایند؛ رفته رفته باعث خسته شدن و دلزدگی مخاطب شده و دیدن ادامه کار را مشکل میکند.
شروع خوب کار و دادن اطلاعات مفید در ده دقیقه ابتدایی گرچه خوب است؛ اما در ادامه نمایش نمیتواند با همان شور اولیه ادامه دهد و به اصطلاح کم می آورد و دیگر حرف چندانی برای گفتن نمی ماند و حتی شگردهای مختلف و تکنیک های جالب و سرگرم کننده هم نمی توانند آن همه تکرار کلمات را توجیه کنند و در نهایت نیمه پایانی بدون کنجکاوی و اشتیاق دنبال میشود. نقاط قوت متن را هم نمیتوان نادیده گرفت و گریزهای گاه و بیگاه به زمانهای مختلف مثلا تعریف خاطرات کودکی شخصیتها خوب از کار درآمده است.
از نکات دیگر نمایش جعبه سیاه هواپیمایی است که یکی از کارگرها البته بعد از مرگ فجیعش در دستگاه خوردکن- آن را پیدا کرده؛ جعبه سیاهی که نارنجی است به همراه تاکیدهای چند باره بر سقوط هواپیماها و بدبختیهای نارنجی درون جعبه هم تاکیدی چند باره بر گرفتاری این افراد دارد. اما آیا این افراد انسانهای معاصرند؟ آیا همان کارگران کشتارگاهند؟ آیا زباله جمع کنهایی هستند که شانس آورده اند و وارد کشتارگاه شدهاند؟ و آیا گاوهایی هستند که گاهی فکر میکنند انسان هستند همه و همه برداشت و سلیقه مخاطب حواله شده و به نظر نمیرسد این نکته از نقاط قوت یک کار ولو با عنوان تجربی باشد. مثلا لیسیدن مغز متلاشی شده گپی توسط هیمن واقعا چه دلیلی یا چه پیامی دارد؟ نا گفته نماند که مغز متلاشی شده هم به شدت خلاقانه ترسیم شده است و در نهایت سادگی در اجرا اما به خوبی از کار درآمده است.
یکی دیگر از خلاقیتهای نمایشی کار که خالی از لطف نبود آشامیدن نوشیدنی در شب کریسمس بود که به صورت سنگریزههایی در لیوان شخصیتها که آن نیز قوطی کنسرو بود؛ ریخته میشود به جای نوشیدن آن را به گیجگاهشان می زدند و به هوا میریختند که زنگ تفریحی نیز برای کشداری پایان کار به شمار میرفت. همیشه و در اکثر نمایشها نقاط قوت و ضعف هر دو وجود دارند و ای کاش ما بتوانیم منصفانه هر دو را بگوییم و طرف دیگر هم بتوانند و بخواهند تلاش کنند تا کارهای بعدیشان نقصهای قبلیها را نداشته باشد. به امید تعالی روزافزون هنر در این مرزو بوم.
*از جملات نمایش که چندین بار با تاکید و توضیح زیاد توسط مادربزرگ بیان میشود