عشقی که به سر حد آسمان رسیده بود، پویا قصه ما را فدايي حضرتزينب (سلام الله علیها) و حرم مملو از عشقش کرد، عشق به امام حسين (علیه السلام) او را شهيد كرب و بلايي ديگر و علقهاش به ابوالفضل (علیه السلام) او را شهيد روز تاسوعا کرد. ارادت به شاه خراسان آقا علی بن موسی الرضا (علیه السلام) هم از آنجا خودنمایی میکند که هشتمين شهيد لشكر زرهی 8 نجف اشرف است و ماه هشتم سال به شهادت میرسد و هشت روز بعد از آسمانی شدن و دیدار با افلاکیان به خانه ابدیاش به امانت سپرده میشود. همسر شهید پویا ایزدی برای مخاطبان مشرق گذری کوتاه بر این شهید مدافع حرم داشته است.
وقتی به
خواستگاریام آمد، ايمان و نجابت همسرش بسيار اهميت داشت. پویا پاسدار بود و نظامي
بودنش كمي پدر و مادرم را دچار نگرانی کرده بود. پويا از اول من را با شرايط سخت
زندگي نظامي آشنا كرد و گفت: شرایط و مسائلی که از شغلم برایت گفتم، به آنها فکر
کن میتوانی با سختیهای شغل یک نظامی زندگی کنید، و دوست دارم خوب فکر کنید. و
ادامه داد: من لباس مقدس سبز سپاه بر تن دارم و شايد روزي لازم باشد تا جانم را در
اين لباس فدا كنم. و چه زیبا آن روز از آرزوی شهادت و آرمانهایش حرف زد. در اواسط
هوای سرد و نمناک آذر سال 1387 پیوند زیبای من و پویا بسته شد و یازده ماه بعد 29
آبان 88 به کلبه پر از عشق و صفا و صمیمیت خود روانه شدیم تا فصل جدیدی از زندگی
مان را ورق بزنیم.
همسرم بسيار مهربان، خوش اخلاق و شوخ طبع بود. مشاور خوبي براي فاميل، دست توانمندي در انجام امور خير داشت که بعد از شهادت خیلی از کارهای خیرش برای ما نمایان شد. بسيار احساساتي، هميشه اوج احساساتش برای خانواده خرج میشد. یک بهانه کوچک کافی بود تا حتی یک شاخه گل در دست و برای شادمانی دل من و ریحانه وارد خانه شود. عید غدیر، عید ولایت و امامت را بسیار پر اهمیت میدانست و در این روز به من عیدی میداد. رضایت خداوند و بعد رضایت و لبخند نشاندن بر لب من صدر همه تلاشهایش بود. هميشه ميگفت من يك عشق آسماني دارم كه خداست و يك عشق زميني كه خانمم است. میگفت: ما باید پشتيبان ولايتفقيه باشيم هم خودش و هم به هرکسی از دور و آشنا تاکید میکرد چشم و گوشمان به اوامر حضرت آقا باید باشد.
در روزهای خوش زندگی مشترک آنقدر به من محبت ميكرد که من شرمنده میشدم ميگفتم: پویا جان من چطور این همه محبت را تلافی كنم ميگفت: خانم من وظيفهام را فقط برای تو انجام ميدهم شما ازخدا بخواه شهيدم كند. قران و نهج البلاغه و تفسیرش همیشه جزء مطالعات اصلی پویا بود. دیدن سی دیهای مربوط به شهدا، کتابهای شهدا از سرگرمیهای پویا بود. گلزار شهدا اصفهان پاتوق وقت و بیوقت ما بود، به خصوص قطعه شهدای گمنام. گاهی تو گوش ریحانه میگفت: اینجا یک تکه از بهشته، از همین حالا باید بفهمی که اینجا میتونه برات تفریحگاه باشد، ریحانه بهشتی بابا، من آن روزها متوجه نمیشدم. اما حالا متوجه تفریحگاه بودن گلزار میشوم!!!
زندگی ما روال عادی خودش را داشت، در این وسط خداوند ریحانه را به ما هدیه داد و روز و روزگار میگذراندیم؛ حرامیها به حرم عقیله بنی هاشم میخواستند نزدیک شوند و خواب را از چشمان پویا در این طرف مرزهای ایران ربود برای همیشه. من خيلي وارد سياست نميشدم اما ميگفتم كه اين جنگ، جنگ ما نيست. مگر ما هشت سال جنگيديم، كسي به ما كمك كرد. كسي به داد ما رسيد. پويا ميگفت مانند زنهاي كوفي حرف نزن! اين جمله همسرم خيلي به من برخورد و بدجور گران تمام شد. انگار كه تلنگري برايم شد. ميگفت عزيزم خوب به حرفهايم فكر كن. زماني كه ما مصيبتهاي امام حسين(علیه السلام) و حضرت زينب(سلام الله علیها) را ميشنيديم با خودمان ميگفتيم اي كاش ما در آن زمان بوديم و امام حسين را تنها نميگذاشتيم. الان هم همين طور است يزيد زمان دارد ظلم ميكند و حسين زمان دارد ظلم ميبيند. من نميخواهم جزو گروه توابين شوم. بنابراين من هم چون با پويا هم عقيده بودم آرام شدم و رضايتم را به او اعلام كردم.
حدود چهار سالي ميشد كه خيلي دوست داشت به مأموريت سوريه و دفاع از حرم برود
اما تقدیر برایش به گونهای دیگر میخواست رقم بخورد. اولین مرتبه که تصمیم گرفت
برود من ریحانه را باردار بودم سال 91، گفت میخواهم به ماموریت بروم، اصلا در
تنگناهای ذهنم هم نمیرسید که به عراق یا سوریه میخواهد برود. با هم به بیرون
رفتیم، سر صحبت را کشاند طرف حضرت زینب ( سلام الله علیها ) و مصیبتها و رنجهایی که دیده، حرفهایش را که یکی یکی به گوشم و بعد به حافظهام میسپردم دلم
بدجور میلرزید و دستانم دوست داشتند کوه یخ باشند تا کوره آتش. فهمیدم بیقراریهای گاه و بیگاهش چه بوده و چه در سر دارد. بالاخره خودم را راضي کردم اما آن
زمان مأموريتش به دلايلي كنسل شد. چشم دیدن حتی ذرهای غم و یا ناراحتی پویا را
نداشتم. گفتم حضرت زينب(س) هر زماني كه اجازه مدافع حرم شدن را به تو بدهد، من
راضي هستم برای دفاع برو.
اولين بار او به عراق اعزام شد. اواسط ماه مبارك رمضان سال 1393 بود. قبل از شبهاي قدر اولين بار از همان محل كار به تهران اعزام شد. گفت در تهران با من تماس ميگيرد و از مأموريتش ميگويد. در فرودگاه با من تماس گرفت و گفت عازم كربلاست. خيلي شوكه شدم. باور نميكردم كه او راهي كربلاي امام حسين (علیه السلام) شده است. فقط به پويا گفتم خيلي مراقب خودت باش. پويا هم گفت كه مراقب خودم و ريحانه باشم و در صورت امكان هر روز با من تماس خواهد گرفت. در مدت يك ماهي كه در عراق بود همواره اخبار تحولات عراق و سوريه را دنبال ميكردم. پويا هم به قولش عمل ميكرد و هر روز بعد از نماز مغرب و عشاء با من تماس ميگرفت.
یک سال بعد، یک هفته به اینکه ثبت نام بکند برای سوریه یک روز آمد خانه و گفت : من امشب میروم گلزار شهدا و شب هم نمیآیم. فهمیدم دوباره هوایی شده است. نگرانی بند بند وجودم را قلقلک میداد. شب هرثانیه را با هزار سال نگرانی و اضطراب سر کردم. صبح باچشمهای پف کرده آمد. تا نگاهم به نگاهش گره خورد. فهمیدم شب را با اشک به صبح رسانده. نگرانیام را با نگاه، با حرف، با بغض بروز دادم. گفت: من هیچ دلبستگی به این دنیا ندارم. به هرچیزی هم که میخواستم رسیدم. فقط نگرانیام از تو و ریحانه بود که رفتم دیشب با شهدا اتمام حجت کردم که مراقب شما باشند و عاقبت به خیری نصیبتان کنند. و شهدا کمکمان کنند تا زندگیمان هدفمند باشد و برای یک هدف بجنگیم و زندگی کنیم و زندگیمان فقط رضایت خدا جاری باشد.
10 روز قبل از اعزامش دو هديه خريده بود گردنبندي براي ريحانه به مناسبت تولدش كه او حضور نداشت و كيفي هم براي مدرسهاش خريد كه استفاده كند. گردنبند را به دخترمان داد و گفت بيا بابايي اين هم هديه تولدت شايد من آن زمان نباشم. تا عمر داري اين گردنبند را به يادگار از پدرت داشته باش. هديه من هم كادوي سالگرد ازدواجمان بود. گفت كه اين گردنبند هم به مناسبت سالگرد ازدواجمان. سالگرد ازدواجمان پيشاپيش مبارك.
صبح روز يكشنبه 12 مهرماه 1394 را در لایه به لایه ذهنم حک کردهام تا دم مرگ از یادم نرود. روز اعزام، خدایا چه لحظات سنگین و گران قیمتی، فقط گریه پشت گریه. پويا اما حرف میزد، می خندید و من را با کلام زیبایش آرام میکرد. گفت : خانم توکلت به خدا باشه، من دوست دارم عمر نوح را بکنم، اما محبت و عشق به اهل بیت آرام و قرار و از من گرفته. قرار بود اگر تماس باهاش نگیرند آن روز را سه تایی با هم باشیم. اما تلفنش زنگ خورد، گفت: یا علی، حاج موسی بریم. موسی جمشیدیان ولادت امام موسی کاظم توسط موشکهای کورنت اسرائیلی به شهادت رسید. لحظه آخر گفت خواهش ميكنم گريه و بيتابي نكن تا من با خيالي آسوده، به كشتن اين حراميها فكر كنم.
آن روز ريحانه خواب بود كه همسرم بيدارش كرد. او را با خودش
به بيرون از خانه برد. 45 دقيقهاي طول كشيد تا به خانه بازگشتند. يك شاخه گل رز خريده بود. با ريحانه به من داد،
احساس کردم آخرین محبتهایش را میخواهد در حقم تمام کند. و در حال
وداع با من است. گفت: خيلي دوستت دارم. فراموش
نكن... من هم زدم زير گريه، پویا فقط لبخند بر لب داشت که حال من از این بدتر نشه.
بعد گفت مراقب خودت و ريحانه باش.
به ريحانه گفته بود كه مراقب خودت و مامانت باش.
خون تو كه از خون رقيه(سلام الله علیها) سه ساله حسين(علیه السلام) پر رنگتر نيست. انشاءالله حضرت رقيه(سلام الله علیها) نگاه ويژه به تو خواهد داشت. لحظه
خداحافظی آخر آخر خواهش کرد گریه نکنم تا فکرش آزاد باشد تا فقط به جنگیدن و کشتن
این حرامیها فکر کند، ريحانه گريه ميكرد اما او بيتوجه به گريههاي ريحانه سوار ماشينش شد. پویا دیسک کمر داشت، از پلهها
که پائین میرفت، گفتم: من نگران وضعیت کمرت هستم. چفیهاش از ماشین برداشت و
به کمرش بست و گفت : خانم خیالت راحت باشه، حضرت زینب ( سلام الله علیها) نمی
گذارد من شرمنده اش بشوم. خیالت راحت.
پويا فرماندهي تانك را به عهده داشت و به
گفته همرزمانش مسير عمليات را پاكسازي و
پيشروي ميكردند. پويا 20
روز در منطقه حضور داشت تا اينكه در اول آبان ماه 1394 با اصابت موشك كورنت
اسرائيلي به تانكش در روز جمعه مصادف با تاسوعاي حسيني در حلب سوريه به شهادت
رسيد.
خبر شهادتش را سه روز بعد از زبان همسر يكي از همرزمانش شنيديم. شوكه شدم و از هوش رفتم. چشمانم را كه باز كردم خانهمان را شلوغ ديدم. مراسم همسر شهيدم بسيار خوب و باشكوه برگزار شد. مردم سنگ تمام گذاشتند.