به گزارش مشرق، عمليات مرصاد در آخرين سال جنگ، آخرين حربههاي صدام براي فشار به ملت
ايران بود. عملياتي كه اين بار نه به دست ارتش بعث، بلكه توسط منافقين عليه
كشورمان انجام شد.
اين عمليات در اولين روزهاي مرداد سال 1367 انجام گرفت و
پس از دو روز درگيري درنهايت رزمندگان كشورمان بر منافقين پيروز شدند.
شهيد بهمن محتشمي يكي از نيروهايي بود كه در اين عمليات به شهادت رسيد.
محتشمي كه يك بار در سال 61 به عنوان سرباز عازم جبهه شده بود چند ماه
مانده به پايان خدمتش در منطقه اسلامآباد غرب جانباز شد.
اين رزمنده كه
همچون جوانان هم نسلش دل درگرو مهر حضرت امام داشت، با فرمان ايشان براي
حضور در جبههها، مجدداً رخت رزم پوشيد و در عمليات مرصاد نيز شركت كرد، در
حالي كه دانشگاه را نيمه كاره رها كرده بود. توران كاظميان مادر شهيد پس
از گذشت سالها همچنان با ذوق از بهمن و خاطراتش صحبت ميكند.
او در
گفتوگو با «جوان» از جوانِ ارشدش ميگويد كه قيد آرزوهايش را براي حضور در
جبهه زد.
من
دو دختر و دو پسر داشتم كه يكي از آنها شهيد شد. بهمن پسر ارشد خانواده
بود. الان حدود 10 سال است كه پدرشان هم در قيد حيات نيست و به رحمت خدا
رفته است. قبل از انقلاب پدرش شبها در حياط را قفل ميكرد تا بهمن براي
تظاهرات بيرون نرود ولي شهيد از در بالا ميرفت و در برنامههاي انقلاب
شركت ميكرد. پسرم زمان انقلاب دبيرستاني بود و به صورت هدفمند در مبارزات
شركت ميكرد. از همان كودكي چون فرزند ارشد خانواده بود هميشه هواي بقيه
برادر و خواهرهايش را داشت.
من
17 سالم بود كه خدا بهمن را به من داد. بهمن يك ساله بود كه از منطقه
اميريه به نارمك نقل مكان كرديم. دبستان و دبيرستانش را در اين منطقه
گذراند. در دوران تحصيل و به ويژه در دوران دبيرستان كه درسها سختتر است
هميشه شاگرد ممتاز كلاس بود. از همان بچگي سرش به كار خودش بود فقط درسش را
ميخواند و كاري هم به كار كسي نداشت. پسرم از همان سن كم خيلي براي درسش
زحمت كشيد و هميشه در حال درس خواندن بود. ميگفت آنقدر درس ميخوانم تا به
دانشگاه بروم و حتماً بايد در رشته پزشكي قبول شوم. من و پدرش ميگفتيم
حالا آنقدر به خودت سختي نده و اگر رشته ديگري هم قبول شدي اشكالي ندارد
ولي بهمن قبول نميكرد و ميگفت من بايد در رشته پزشكي قبول شوم.
ديپلمه بود كه به عنوان سرباز به جبهه رفت. سه، چهار ماه به پايان سربازياش مانده بود كه در منطقه دهلران از كمر به پايين تركش خورد. مدتي در بيمارستان بستري شد و هر چه به او ميگفتيم تو دوست داري در دانشگاه شركت كني و با اين وضعيت ديگر به جبهه نرو ميگفت نه من آنجا فرمانده هستم و بچهها لطمه ميخورند. سربازيام كه تمام شود ميآيم و براي دانشگاه ميخوانم و بايد پزشكي قبول شوم تا بتوانم به منطقه بروم و به بچهها كمك كنم. ما هم دقيق نميدانستيم مسئوليتش در جبهه چيست و خيلي چيز زيادي به ما نگفته بود.
بالاخره آن چند ماه هم گذشت و بعد از اتمام خدمت
سربازياش، نتيجه زحمتهايش را ديد و دانشگاه در همان رشته پزشكي كه آرزويش
را داشت قبول شد اما چون همچنان درگير جنگ و جبهه بود منظم به دانشگاه
نميرفت. انگار چند ترم هم به دانشگاه نرفته بود. در جريان حمله منافقين به
اسلامآباد غرب، بهمن را از ناحيه شهيد بهشتي به عنوان پزشك اعزام ميكنند
كه آنجا پسرم خودش داوطلبانه به عنوان يك رزمنده جلو ميرود و به شهادت
ميرسد. من خودم بعد از اتمام جنگ به محل شهادتش رفتم، خيلي تجربه خوبي
بود.
خيلي
احساس عجيبي داشتم. چون هميشه دوست داشتم به اين منطقه بروم و از نزديك
منطقه و محيطش را ببينم. پسرم هم اولين بار كه از طرف دانشگاه به جبهه
اعزام شد پدرش اصلاً موافق رفتنش نبود. خيلي ذوق ميكرد كه ميخواهد به
جبهه برود و مدام به من ميگفت: مامان غصه نخوري! من برم سه، چهار هفته
ديگر حتماً برميگردم.
فكر
ميكنم بيشتر در همان مناطق كشور حضور داشت. زمان سربازي كه خودش درخواست
داده بود به جبهه اعزامش كنند، هر روز كولهپشتياش را روي كولش ميگذاشت و
به محل اعزام ميرفت و برميگشت. من هم يك روز دنبالش رفتم تا ببينم اين
بچه چرا هر روز با كولهپشتياش ميرود و بدون اينكه تقسيم و اعزام شود
برميگردد. خود بهمن ميگفت ميدانم بابا سفارش كرده من را به جبهه
نفرستند. فكر ميكنم پدرشان سفارشي كرده بود كه نگذارند بهمن اعزام شود ولي
آخر پسرم كار خودش را كرد. بالاخره يك روز به محل اعزام رفت و او را به
جبهه فرستادند همان زمان هم به باختران و سرپلذهاب اعزام شده بود.
بله، در رشته پزشكي دانشگاه علوم پزشكي دانشگاه تهران پذيرفته شده بود.
سال
67 شرايطي پيش آمد كه حضرت امام دستور دادند جبههها را خالي نگذاريد.
بهمن هم بنا به فرمان امام براي حضور در عمليات مرصاد درس و دانشگاه را رها
كرد و به عنوان امدادگر داوطلبانه عازم جبهه شد. آن روزها خيلي از
دانشجويان، دانشگاه را رها كردند و به جبهه رفتند. دانشگاه بهمن هم يك ترم
تعطيل شد و او هم از فرصت استفاده كرد و خودش را به جبهه رساند. براي بار
دوم كه ميخواست به جبهه برود ما مخالف بوديم چون به شدت موشكباران بود و
احتمال هر پيشامدي وجود داشت. به دليل شدت موشكباران دانشگاهها تعطيل شده
بودند. به هرحال خيلي مخالف بوديم و ميگفتيم تو تكليفت را انجام دادهاي و
يك بار در جبهه زخمي شدهاي و الان بايد درست را بخواني و آدم مهمي براي
اين مملكت شوي. ميگفت اگر من نروم پس چه كسي برود؟ بايد بروم تا شما در
راحتي باشيد. آن زمان نزديك عيد قربان بود و به بهمن گفتم خواهرت ميخواهد
گوسفند بگيرد و قرباني كند بمان تا گوشت نذري بخوري كه گفت نه مامان آنجا
هست و ميخوريم. خلاصه هر بهانهاي آوردم كه از رفتن دوباره منصرف شود قبول
نكرد. پدرش هم قبول نميكرد بهمن دوباره به جبهه برود. ميگفت تو دو سال
به جبهه رفتي و دين خودت را ادا كردي، چرا ميخواهي دوباره بروي كه بهمن
چيزي نميگفت و ميخنديد. روز اعزام لباسهاي تميز و نو خود را پوشيد و
خوشگل و خوش تيپ از خانه رفت. از خانه كه بيرون ميرفت دلم طاقت نياورد و
بدو بدو تا در كوچه رفتم تا يك بار ديگر پسرم را ببينم. ديدم همينطور كه
ميرود پشت سرش را نگاه ميكند و ميخندد. از همان فاصله دوباره با من
خداحافظي كرد و رفت. همان لحظه در دلم گفتم خدايا پسرم را به تو سپردم و هر
چه خودت صلاح ميداني برايش در نظر بگير. بچهام (بهمن) به برادرشوهرم
گفته بود بار آخري كه به جبهه رفتم قسمت نشد كه شهيد شوم ولي اين بار كه
بروم فكر نكنم ديگر برگردم.
مثل
اينكه در جريان عمليات مرصاد بهمن مجروح ميشود و نميتوانند او را به عقب
برگردانند. همانجا بر اثر جراحتي كه برداشته بود شهيد ميشود. وقتي
منافقين بالاي سر جنازهاش ميرسند صورتش را متلاشي ميكنند. سه روز قبل
شهادت، خوابش را ديدم كه چهار زانو يكجا نشسته و من را نگاه ميكند. دو
هفته طول كشيد تا پيكرش را تحويل دهند. بهمن 25 ساله بود كه شهيد شد. شهيد
محتشمي در عمليات مرصاد در تنگه مرصاد آسماني شد.
خيلي
بچه ساكت، آرام، مرتب و تر و تميزي بود. هميشه با لباسهاي سفيد به
دانشگاه ميرفت. از غيبت خيلي بدش ميآمد و براي اينكه چيزي نشنود پنبه در
گوشش ميگذاشت. يك بار پرسيدم بهمن چرا در گوشت پنبه ميگذاري كه در جواب
فقط خنديد. خيلي بچه قانع و صبوري بود. خيلي كم غذا ميخورد و اگر مريض
ميشد روزه ميگرفت. با يك لقمه كوچك سير ميشد و خيلي اوقات اگر برنج
داشتيم نميخورد. ارزشها براي او چيز ديگري بود. اگر از جايي نذري
ميگرفتم هميشه قبل از خوردن ميپرسيد مال چه كسي است و ميشناسي چه كسي
نذري را آورده، بعد كه مطمئن ميشد نذري را ميخورد. خيلي مردمدار بود.
دوست داشت اگر براي كسي مشكلي پيش ميآيد اولين نفر باشد كه كمك ميكند.
سرش پايين و در كارش بود و سعي ميكرد با رفتارش ديگران را امر به معروف و
نهي از منكر كند. كوهنوردي را خيلي دوست داشت و ميگفت ميخواهم به كوه
بروم تا به آن بالاها برسم. هميشه ياد خوبيهايش ميافتم، ياد نماز جمعه
رفتنها و دعا خواندنهايش. صبحها با وضو ميآمدم و به بهمن سلام ميدادم
بعد سراغ نمازم ميرفتم. نماز شبهايش را كه ميخواند اسم 40 نفر را با
دستخط خودش نوشته بود و براي اينها به صورت ويژه دعا ميخواند. پاك، باخدا و
بانماز بود. وقتي روي صندلي مينشست ميگفتم چقدر زيبا شدي صورتت چقدر
نوراني است. او هم فقط ميخنديد. در زندگي آدم بيكاري نبود و براي زندگياش
هدفهاي زيادي داشت. الان سالن دانشگاه پزشكي تهران را به اسم شهيد بهمن
محتشمي نامگذاري كردهاند.
خير. برايش دختري را در نظر گرفته بودم كه ديگر قسمت نشد.
به صورت رسمي وصيتنامه نداشت ولي بار اول كه هنگام سربازي به جبهه رفت برايمان نامه مينوشت. بار دوم ديگر وقت نشد چيزي بنويسد. دستنوشتههاي شخصي داشت و شعر هم ميگفت. در يكي از نامههايش نوشته است:«دفعه آخر كه در جبهه مجروح شدم سعادت شهادت را نداشتم ولي انشاءالله اين دفعه شهيد ميشوم. من به خاطر محرومين به رشته پزشكي رفتم و به خاطر آنها درس خواندم.» فرزندم در طول زندگي جهاد اكبر را در نظر داشت و به تزكيه نفس عمل ميكرد. همچنين شهيد شعري روي تقويم روميزياش دارد كه قبل از عزيمت به جبهه نوشته بود:«چون خورشيد گرمي خواهم داد/ چون رعد خواهم خروشيد /چون سيل طغيان خواهم كرد/ چون باران با صفا خواهم شد»