با زدن سنگر دوشکا و و دیدگاه، پاتک عراق رو از کار انداختیم و بچه های خمپاره کمی اسم به در کردند. فردای آن روز دیدم شهید زنده «اسماعیل معروفی» با جیپ فرماندهی اومد به سنگرمون و از ما تشکر کرد و از خواست کمی روی سنگرهای کمین عراق آتش بریزیم. من گفتم چون سنگرهای کمینشون زیر پای بچه ها و کمتر از صدمتر است با خمپاره ۱۲۰ و ۸۱ نمی شود زد و باید با خمپاره ۶۰ بزنید. گفت: می تونی؟... و ما که غرور گرفته بودمان گفتیم: کاری نداره. می زنیمشان.
فردا صبح اسماعیل معروفی آمددنبالمون من و جواد توکلی بدون هماهنگی فرماندهی گردان ادوات یه قبضه ۶۰ چریکی برداشتیم؛سی - چهل تا مهمات بار جیپ کردیم و یا علی مدد راه افتادیم. اینقدر حس و غرور داشتیم که سوار جیپ فرماندهی شده بودیم. حالا جواد می گفت: شلیک با خمپاره ۶۰ را بلدی؟ منم گفتم: نه؛ ولی کاری نداره؛ یه کاریش می کنیم.
توی خط پیاده و توجیه شدیم، البته یکی از بهترین سنگرهایی که به منطقه اشراف داشت، سنگر دیدبانی خودمان بود. جا داره یادی بکنیم از دیدبان دلاور «فریدون اسماعیلی»... حسابی خط کمین و اول را توجیه شدیم. خمپاره ۶۰ را در آوردیم و شروع به زدن اهداف، خصوصا سنگرها کردیم. یک خمپاره هم خورد کنار توالت که یک عراقی بدون اینکه کارش تمام بشود، از آن بیرون آمد و فرار کرد.
آخر کار بود که قنداق خمپاره ۶۰ شکست و کلی ترسیدیم. قبضه را برداشتیم. تا موضع آتشبارمون یک کیلومتر فاصله بود. حرکت کردیم در حالی که قبضه روی کول جواد و دوربین روی دوش من بود و عراقی ها ما را دیدند و شروع به اجرای آتش کردند. اینقدر خیز می رفتیم که کاملا خاکی شده بودیم؛ خلاصه رسیدیم به موضع خودمون و سریع قبضه را مخفی کردیم که تسلیحاتِ ادوات که مسئولش برادر شجاعی بود، متوجه نشود و به برادر خندان یا فلکی چیزی نگوید. فردا با جواد راه افتادیم و رفتیم به مقر گردان که روبروی پادگان ارتش بود. از فرماندهی یک هفته مرخصی گرفتیم و جیم شدیم و رفتیم به تهران. بعد از یک هفته که برگشتیم انگار نه انگار؛ کسی متوجه رفتن ما به خط و شکستن قنداق ۶۰ نشده بود.