آتش بس شد.
ایرانی ها در جنگ هم محاصره شده بودند هم تحقیر.
قرار شد تیری بزند تا مرز ایران و توران را مشخص کند. قبل از آنکه کمان بگیرد بر فراز دماوند برهنه شد. تنِ خود را به مردم نشان داد. گفت: «بنگرید که تن من عاری از هر جراحت و بیماری است...»
چنان کمان را کشید و تیر را نواخت که در دم جان داد. بدنش پاره پاره شد و در همه جای ایران پخش شد. تیر از صبح تا غروبِ خورشید در حرکت بود. در کنار رود جیحون بر قلب درخت گردویی نشست و مرز ایران و توران مشخص شد."
من اگر مسؤولیتی در تدوین کتب درسی داشتم داستان آرش را همین امسال بازنویسی میکردم.
"اهل تیراندازی از فراز قله دماوند نبود. از کوه پایین آمد.
کمانش را روی دوشش گذاشت. تا رود جیحون تا خطرناکترین و انتهاییترین نقطه مرزی استراتژیک میهن با پای خودش رفت. در مسیر چنان شمشیر میزد که دشمن را هم محاصره کرده بود هم تحقیر. دشمن ناچار درخواست آتش بس داد. بدنش عاری از جراحت و بیماری نبود. بارها سوراخ سوراخ شده بود.
رفقایش می گویند 10 ماه پیش در یک عملیات فرمانده بود. اولِ صبح، تیر از چند متری وارد ران پای راستش شد. همان جا با دستاری پایش را بست و تا غروب خورشید جنگید. بعد از فتح آنقدر رنگش پریده بود که تازه همه فهمیدند صبح تیر خورده و تا حالا خونریزی داشته.
چند روز بعد بازویش تیر خورد. یک ماه بعد ماشینش روی بمب کنار جادهای رفت. ماه بعدتر از بیمارستان مرخص نشده دوباره خود را به مرزها رساند و باز بر همین منوال...
دشمن دید آرش مرزها را دارد همینجوری در مینوردد. سالهاست بدنش پر از جراحت و زخم است ولی اهل از پا نشستن نیست. عاجزانه در خان طومان آتش بس را نقض کرد. آرش را فقط اینجوری می شد در تله انداخت و دورش زد. یوسف وسط گرگ ها گیر کرد. زره اش پشت نداشت. مردانه جنگید؛ دست آخر متلاشی شد. بدن پاره پارهاش همه جا پخش شد. تشییع با شکوهی مانند آنچه در ادبیات اساطیری آمده در کار نبود. گفتم که آرش_خمینی اهل نشستن روی قله دماوند نبود، تا قلب دشمن رفته بود. پیکرش هم هیچ گاه برنگشت."
پی نوشت:
این چند خط تحفه ناقابل از جانب ما به مناسبت روز_دختر تقدیم به زهرا_خانوم گل دختر آقا جواد_الله_کرم که در عکس زیر در بیمارستان روی پای بابایش نشسته. پیراهن بیمارستانی بابا و سر پایین به خاطر چشم چپ کبود احتمالا حکایت از روزهایی دارد که بابا تازه روی بمب کنار جادهای رفته بود. زهرا خانوم اینها را برای تو نوشتم تا هر وقت بزرگ شدی مدرسه رفتی بدانی آرش کمانگیر بابای توست! حالا کتابهای درسی ات هرچه میخواهند برای خودشان افسانه بنویسند...