در ادامه سه خاطره که توسط این شهید مدافع حرم نگاشته شده است را میخوانید:
در سلسله عملیاتهای آزادسازی نبل و الزهرا(س) یگان ما از خانطومان به منطقهی مورد نظر اعزام شد. رزمندگان با شجاعت در عرض چند ساعت دشمن را زمین گیر کرد. آتش تهیه ما بسیار خوب عمل کرده بود. با عقب نشینی دشمن نیروها در خاکریز دشمن مستقر شدند. خاکریز دوجداره 500 متری و خوبی بود.
دقایقی بعد دشمن شروع به پاتک کرد. از هر طرف به سمت نیروهای ما گلوله میزدند ولی نیروها عقب نشینی نکردند. در گوشه خاکریز من و یکی از رزمندهها با هم بودیم. با دشمن تقریبا 100 متر فاصله داشتیم. از رزمندههای ایرانی و فاطمیون ترس دارند. صدایشان را میشنیدیم که میگفتند «ایرانیون». ولی شک داشتند. دشمن ابتدا تصور کرد، سوری هستیم. ما میخواستیم آنها متوجه شوند که ما کیستیم. بنابراین وقتی آرپیجیزن دشمن شلیک میکرد و میگفت «الله اکبر»، ما در پاسخ با صدای بلند میگفتیم «خامنهای رهبر».
آرپیجی به خاکریز اصابت کرد. تا زمانی که هوا رو به روشنایی برود، این کار ادامه داشت. مقدار زیادی مهمات مصرف کردند ولی جرات جلو آمدن را به برکت نام مقام معظم رهبری نداشتند.
منتظر فرشتهها بودم
آخرین باری که مجروح شدم با انفجار کپسول بود که مثل گوشت قربانی پرت شدم. دنیا دور سرم میچرخید. به زحمت سرپا ایستادم. چند قدم راه نرفته بودم که احساس کردم پای راستم کوتاه شده است. نمیدانستم بر روی ساق پا راه میروم. چون کاملا قطع نشده بود، همانجا نشستم و پایم را با چفیه بستم. میخواستم خود را به پناهگاهی برسانم که ناگهان خمپاره 60 کنارم به زمین اصابت کرد و من با پشت سر به زمین افتادم. ولی هیچ دردی نداشتم. خون از گردن به صورتم میپاشید.
آن زمان تصور کردم که شهید میشوم. لذت بخشترین و خالصترین شهادتین را خواندم و بر روی زمین دراز کشیدم. مدتی گذشت اما از شهادت خبری نشد. در حین بیهوشی یک نفر را دیدم که به سمتم آمد. در دل میگفتم حتما فرشتهها آمدهاند مرا از این دنیا ببرند. آن فرد نزدیکتر که شد چهره یک فرشته مذکر با سبیل را دیدم که گفت: «انت ایرانی؟»
در یک لحظه من را از زمین بلند کرد و داخل ماشین گذاشت. این دوست عرب، فرشته نجات من بود.
شوخ طبعی در اوج عصبانیت
تیم شناسایی دشمن به فاصله 20 متری خط پدافند ما رسیده بود. به خاطر تضعیف روحیه نیروها با رسام شلیک میکردند. من و یکی از دوستان در حال قدم زدن به سمت سنگر بودیم که ناگهان یک تیر رسام از بالای سر ما رد شد. یک جان پناه گرفتیم و شروع به ریختن آتش کردیم. در تاریکی شب تنها با یک دوربین دید در شب در خط که آن هم تار نشان میداد باید جواب دشمن را میدادیم.
دوربین را روی کلاش با دست نگهداشتیم و یک نفر از آنها را زخمی کردیم. آنها تیراندازی میکردند تا فرار کنند و ما هم تیر میزدیم تا زمینگیر شوند. بیسیم زدم و اعلام کردم که نیروها تیراندازی نکنند تا با یکی از دوستان برویم و آن زخمی را زنده بیاورم. دقایقی منتظر پاسخ ماندیم.
احتمال میدادیم که سینه خیز تا حدودی از ما دور و لای درختها پنهان شوند. با یکی از نیروها از خاکریز رد شدیم. ده متری جلوتر نرفته بودیم که تیراندازی شروع شد. آرام آرام به سمتشان رفتیم. ابتدا یک نارنجک پرتاب کردیم. اما وقتی وارد پناهگاهشان شدیم، فرار کرده بودند. در اوج عصبانیت ناگهان خندیدم. دوستان پرسیدند که چی شده؟ گفتم «یاد مهلت زمانی و پیامی که بهشون دادم تا تسلیم بشوند، افتادم. مهلت اینقدر زیاد بود که فکر کنم زخم پایش خوب شد و تا منزلشان دوید».