گروه جهاد و مقاومت مشرق - هوز تل قرين، تدمر، ديرالعدس، بصرالحرير، القراصي و خانطومان شاهد شجاعتها و جانفشانيهاي مرتضي عطايي با نام جهادي ابوعلي است. رزمندهاي كه همواره در شكست و پيروزي اين جمله شهيد سيدابراهيم صدرزاده را تكرار ميكرد «هدف ما جلب رضايت پروردگار است، چه پيروز شويم يا اينكه شكست بخوريم دست از مبارزه برنميداريم.» شهيد مرتضي عطايي معروف به ابوعلي از معدود ايرانيهاي لشكر فاطميون بود كه با شناسنامه افغانستاني به سوريه اعزام شده بود. او روز يكشنبه 21 شهريورماه 95 مصادف با روز عرفه در لاذقيه سوريه به شهادت رسيد.
ابوعلي آنقدر به «سيدابراهيم» (شهيد مصطفي صدرزاده) وابسته بود كه بعد از شهادت او در تاسوعاي 94 هر لحظه آرزوي شهادت ميكرد و مطمئن بود كه سيدابراهيم به قول خود عمل ميكند و او را نيز پيش خود خواهد برد. وعدهاي كه صدرزاده اينطور آن را به ابوعلي بيان داشته بود: «خواب ديدم كه هر دو در محضر اربابمان ابيعبدالله(ع) هستيم». آنچه در پي ميآيد حاصل گفتوگوي ما با خانم جرجاني همسر شهيد مرتضي عطايي است. اين گفتوگو در شرايطي انجام گرفت كه تنها سه روز از به شهادت رسيدن ابوعلي ميگذشت و پيكرش هنوز به ايران بازنگشته بود.
من با همسر برادر آقامرتضي دوست صميمي بودم. يك بار كه در مجلس مولودي بوديم، گفتند من همراه با مادر شوهرم ميخواهيم به خواستگاري شما بياييم. از اين موضوع چند ماهي گذشت تا اينكه مادر آقامرتضي در اواخر ماه رمضان تماس گرفتند و گفتند ميخواهيم بياييم خواستگاري. فرداي عيد فطر سال 1378 آمدند. من آنقدر خجالت ميكشيدم كه سرم را بلند نكردم تا ايشان را ببينم. شهيد متولد 4 اسفند ماه 1355 در مشهد بود. خانواده مرتضي متشكل از 6 خواهر و برادر بودند. مرتضي فرزند دوم بود. بعد از ادامه تحصيل و خدمت سربازي در مغازه پدرياش در كار تأسيسات ساختمان مشغول شده بود. همسرم كارهاي تعمير تأسيسات ساختمان اعم از آبگرمكن، كولر و... را انجام ميداد.
من آقامرتضي را به عنوان يك بسيجي ميشناختم كه فعاليت بينظيري در اين عرصه داشت. شب خواستگاري فقط از بسيج و حوزه و پايگاه حرف ميزد و غير از اين هيچ صحبتي با هم نداشتيم. از زماني كه من همسر ايشان شدم در امور نظامي و آموزش اسلحه و كارهاي فرهنگي بود. حسينيه قمي در مشهد پاتوق هميشگي مرتضي شده بود و از دوران كودكي به آنجا رفت و آمد داشت. من مخالفتي با فعاليتهاي فرهنگي و بسيج ايشان نداشتم. خوب ياد دارم يك شب تا صبح من هم در كنارش نشستم و كارهاي خطاطي و بستههاي فرهنگياش را انجام دادم. خود من با فضاي بسيج و اين طور مسائل آشنا بودم. حوزه درس خوانده بودم و در دبيرستان مسئول بسيج مدرسه بودم. پدرم هم ماهها در جبهه حضور داشت. مادرم در زمان جنگ براي رزمندگان لباس ميبافت. من در اين سالها افتخار همسنگري با آقامرتضي را داشتم كه از آن بسيجيهاي مخلص بود.
از كارهاي خيلي خاص آقامرتضي بردن كاروان زيارتي در پيادهروي اربعين به كربلا بود. بسيار به زيارت امام حسين (ع) علاقه داشت. چند مرتبه در عرفه به كربلا رفته بود. با توجه به سفرهايي كه به كربلا داشت عربياش بسيار خوب شده بود. از فاميل و دوست و آشنا در سفر كربلا با خود همراه ميكرد. برايش داشتن هزينه سفر و سن و سال زائران هم مهم نبود. افراد مسن را با خودش به كربلا و پيادهروي ميبرد. ميگفت اينها را كسي با خود همراه نميكند. آن قدر كه به شهر كربلا وارد شده بود، ما را به زيارت همه نقاط مذهبي ميبرد و همه جا را نشانمان ميداد.
اتفاقاً ارادت خاصي به شهيد ابراهيم كاوه از شهداي دفاع مقدس داشت. بسيار بر مزار اين شهيد حاضر ميشد. بعد از شهداي دفاع مقدس بايد از ارادت و علاقهاش به شهداي مدافع حرم هم بگويم. به شهيد مهدي صابري از شهداي فاطميون دلبستگي داشت و رفاقت عجيبي با شهيد صدرزاده هم داشت طوري كه اين رفاقت كار دستش داد! سيدابراهيم (شهيد صدرزاده) به مرتضي قول داده بود او را پيش خودش ببرد. وعدهاي كه بعد از تعريف خوابش براي ابوعلي به او داده و گفته بود: «خواب ديدم كه هر دو در محضر اربابمان ابيعبدالله هستيم». پيش از اين هم هر دو به هم قول داده بودند كه اگر يكي از آنها شهيد شد ديگري را با خود ببرد و اگر چنين نكند آدم پستي است!
با شروع درگيريهاي سوريه، مرتضي دنبال فرصتي بود تا بتواند براي دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اينكه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با لشكر فاطميون آشنا شد و با شناسنامه افغاني به سوريه رفت. اما من هميشه ميگفتم راضي نيستم بروي چون دلم نميخواست او را از دست بدهم. من به راهي كه آقامرتضي ميرفت اعتقاد داشتم و ته دلم ميگفتم كاش دوستش بودم و همه جا همراهياش ميكردم. تا هر جا او ميرود من هم بروم. هم در سفرهاي كربلا و اربعين و هم در اعزامهاي منطقهاش. اين را هرگز به خودش نگفتم كه اگر ميگفتم فرصت پيدا ميكرد و دو ماه دو ماه آنجا ميماند.
اولين بار بعد از ماه رمضان سه سال پيش بود كه راهي شد. به نيت زيارت كربلا و راهاندازي تأسيسات بيمارستان امام سجاد(ع) در نهر علقمه خداحافظي كرد و رفت. همانجا بعد از ساعات كاري ميرفت پيش بچههاي مدافع حرم و با آنها رفيق شده بود. يك ماه بيشتر نشد كه برگشت و گفت مهندسين از كار من خوششان آمده و گفتهاند بيا براي كار. اما من نپذيرفتم. خيلي گريه و بيقراري كردم و گفتم نميخواهم بروي. هر چه روزيمان باشد همين جا بس است، نميخواهم از من دور باشي اما او رفت. سه هفته بيشتر ميشد كه از مرتضي خبر نداشتم. گفتم خب اگر در كربلا باشد ميتواند با ما تماس بگيرد، اما چرا خبري نيست. اين رفتن 109روز طول كشيد. شب ليلهالرغائب بود كه بازگشت. 5 ارديبهشت بود. يك ماه پيش ما ماند و باز هم راهي شد. گفت كه ميرود و رفت. اما براي بار سوم قرار بود بچهها را نگه دارد كه من به مسافرت بروم. قرار بر اين بود كه با خانوادهام به سفر بروم و او پيش بچهها بماند و از آنها مراقبت كند. قبل از رفتن براي كاري به انباري رفتم و متوجه شدم ساك سفرش نيست. با او تماس گرفتم كه مرتضيجان تو كجائي؟ كيفت كو؟ گفت امشب در بسيج خشم شبانه داريم، وسايل درون ساكم را ميخواهم. گفتم اگر برنگردي من مسافرت نميروم. گفت من تا قبل از نماز صبح به خانه برميگردم.
بعد انگار به مادر و پدرش گفته بود و آنها به خانه ما آمدند. اول سراغ مرتضي را گرفتند و بعد مادرشان گفتند ما ميمانيم تو اگر مرتضي دير آمد برو. صبح شد و خبري از مرتضي نشد. مادرش من را از زير آينه و قرآن رد كرد و من رفتم. در ميانه راه بودم كه مرتضي زنگ زد، پرسيدم كجايي؟ گفت بچهها رفتند مدرسه و من هم ميروم سر كار. گفتم تا ظهر برگرد خانه. گفت باشد. همه اينها را همين جوري ميگفت تا من مشكوك نشوم. من همانجا دلم ريخت، يك حال و روزي بودم. پسرم قبل سفرم ميگفت نرو اگر تو بروي بابا هم ميرود و تنها ميشويم. بابا از ما مراقبت نميكند. گفتم نه قول داده. اگر ميدانستم قبل از رفتن من ميرود، به مسافرت نميرفتم. تمام مسافرت را عينك دودي زدم و گريه كردم تا خانوادهام متوجه نشوند. دلهره داشتم. نميخواستم مادرم به خاطر مريضياش متوجه شود. روز آخر در سرعين بوديم كه مامان گفت چرا مرتضي زنگ نميزند حال تو را بپرسد؟ گفتم مامان آقامرتضي شب قبل از حركت ما رفته مأموريت. اين بار هم بعد از دو ماه برگشت.
اخرين مرتبهاي كه مرتضي راهي شد 17 مرداد سال 1395بود. آخرين بار قبل از رفتن، خواب خاصي ديدم. به مرتضي گفتم ميخواهي بروي منطقه؟ گفت نه كي گفته؟ گفتم من خواب ديدم نگرانم اسير شوي. نگرانم در شناساييها كه تنها هستي تشنج كني و بيهوش شوي و بعد هم اسير شوي. نگران اسارتش بودم. مرتضي خيلي تشنج ميكرد به خاطر حضور در منطقه و موجهاي انفجار كه گرفته بود. خوب ياد دارم آخرين مرتبهاي كه برگشت اسفند 1394بود. آن هفته سه بار تشنج كرد. يعني هر هفته سه بار اين حالت به ايشان دست ميداد. مرتضي سردرد ميشد و اگر قرصهايش را نميخورد بيهوش ميشد. آخرين باري كه راهي شد 17 مرداد 1395بود. روز آخر كه ميخواست برود به رويش نياوردم كه ميدانم قصد رفتن دارد. اين بار آخر، اولين مرتبهاي بود كه از بچهها خداحافظي كرد، از پدر و مادر من هم خداحافظي كرد. روز آخر ميدانستم كه ديگر او را نميبينم.
من 17سال با مرتضي زندگي كردم. يك دختر 15ساله داريم و يك پسر 13ساله داريم. دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد و بعد از ميان چند اسم مورد نظر در نهايت نام نفيسه را برايش انتخاب كرديم. براي پسرم هم خيلي دوست داشتم محمدصادق باشد اما در نهايت نام علي برايش گذاشتيم. نام پدر آقامرتضي، حيدر است و نام خودش مرتضي و نام پسرش علي.
از زماني كه مدافع حرم شد، هميشه خيلي استرس داشتم. هر وقت مجروح ميشد من قبلش با خوابهايي كه ميديدم متوجه ميشدم. خبر شهادتش را هم همسر شهيد صدرزاده به من دادند. قرار بود من به همراه بچهها براي زيارت به سوريه برويم. آقامرتضي با من هماهنگ كرده بودند كه مهرماه به زيارت برويم كه من به خاطر درس بچهها گفتم شهريور برويم بهتر است. با خودم گفتم يك هفته هم يك هفته است. اينطور زودتر ميبينمش اما براي رفتن به زيارت براي آقامرتضي شرط گذاشتم. گفتم: به شرطي ميآييم زيارت كه شما هم با من برگرديد ايران. گفت نه يك ماه از مأموريت من مانده است اما من گفتم نه بايد برگردي و اصرار كردم. ميدانستم همراه ما بازنميگردد اما خب اصرار داشتم با ما برگردد. قرارشد روز جمعه زنگ بزند. صبح جمعه عكسي از خودش برايم فرستاد كه داشت اصلاح ميكرد و گفت نگاه كن دارم اصلاح ميكنم تا شما بياييد. براي همين من و بچهها بليت گرفتيم آمديم تهران. شب يكشنبه آقامرتضي زنگ زد و قرار شد فردايش زنگ بزند تا ساعت سفر را نهايي كند. صبح ساعت 10 بود كه نفيسه با پدرش حرف ميزد، تا من رسيدم كنارش، پدرش خداحافظي كرده بود. گفت بابا گفته پرواز امروز كنسل شده و به هفته بعد افتاده است. من هم به مرتضي پيام دادم كه اگر مطمئن نبودي نميگفتي ما به تهران بياييم. الان ما چه كنيم؟ گفت هر طور دوست داريد، ميخواهيد آنجا بمانيد؟ (با يك علامت سؤال) بعد از آن من براي حضور در مراسم عرفه با يكي از دوستان راهي شاهعبدالعظيم شديم. خانم شهيد صدرزاده با توجه به اينكه حال و روحيه مساعدي نداشتند همراه ما نبودند.
انتهاي دعاي عرفه بود كه همسر شهيد صدرزاده خبر شهادت آقامرتضي را داد. آن لحظه ياد دعايم افتادم و به خدا گفتم خدايا نميدانم چه ميخواهي كني. فقط مرتضي را براي من نگه دار. الان كه نگاه ميكنم ميبينم واقعاً آقامرتضي را با شهادت برايم براي هميشه زنده نگه داشت. انشاءالله وقتي پيكرش بازگشت ميخواهيم طبق وصيت خود آقامرتضي او را در بهشت رضا كنار دوستان شهيدش دفن كنيم. / روزنامه جوان