همسر شهيد
چه سالي با شهيد ازدواج كرديد؟ اگر ميشود كمي از خودتان و همسرتان بگوييد.
من متولد62 هستم و آقا محمد متولد 61 بود. يك فاميلي دوري با هم داشتيم، البته ما در مشهد زندگي ميكرديم كه خانواده محمد براي زيارت به آنجا ميآيند و در مراسم حنابندان خواهر بزرگم شركت ميكنند. در همان مراسم بحث خواستگاري محمد از من و متعاقبش بحث عقد و ازدواج پيش آمد. از آقا محمد پرسيدم چه معياري براي ازدواج دارد و او هم گفت ميخواهم زندگي سادهاي را با هم شروع كنيم. اخلاصي كه در صحبتهايش داشت و همينطور چهره بسيار آرام و بامحبتش باعث شد تا جوابم مثبت باشد. ما 25 شهريور 85 در مشهد عقد كرديم و يكسال بعد، هشتم شهريور سال 86 بعد از مراسم عروسي، در تهران زندگي مشتركمان را شروع كرديم. ما رسم داريم وقتي كسي عروس خانواده ميشود، خانواده همسر به نام ديگر او را صدا بزنند. اسم من در خانه پدرم سكينه بود اما خانواده شوهرم من را «نگار» صدا ميزدند.
خانواده آقا محمد همگي به عنوان راننده لودر مشغول به كار هستند. سال 90 موقعي كه پسرم دوساله بود زندگي ما از تهران به مشهد منتقل شد. آقا محمد خيلي عاشق اهل بيت(ع) بود. حتي زيرزمين خانه پدرياش در پاكدشت پر از وسايل مراسم سينهزني محرم مانند طبل، زنجير و پرچم است. همسرم شبانهروز در مسجدي كه مختص مهاجرين افغاني در مامازن پاكدشت است، فعاليت ميكرد. بعد از پيش آمدن موضوع تعرض سلفيها به حرم اهل بيت، حرفش اين بود كه حرم حضرت زينب(س) در خطر است و ما اگر محب واقعي اهل بيت هستيم بايد در برابر اين بيحرمتي سلفيها واكنش نشان دهيم. اين حرفها را از سر اعتقاد قلبي ميزد و عاقبت هم راهي سوريه شد.
خيلي اهل مطالعه و شعر خواندن بود. آنقدر جوان سر به زيري بود كه خواهرانم او را به چشم داماد خانواده نميديدند و ميگفتند آقا محمد مثل داداش ماست. همسرم تقيد ديني زيادي هم داشت. نماز اول وقت و واجباتش ترك نميشد. هرچه از مهربانياش بگويم كم گفتهام. به خصوص در كمك كردن به همسايهها هميشه پيشقدم ميشد. يادم ميآيد در پاكدشت همسايهاي داشتيم كه هر وقت از در خانهشان رد ميشديم ميگفت من گرسنهام و آقا محمد هر وقت اين موضوع را ميشنيد ناراحت ميشد و سريع ميرفت تخممرغ نيمرو ميكرد و برايش ميبرد. بيشتر وقتها آنقدر محبت در كارش خرج ميكرد كه واقعاً به عنوان همسرش از ديدن كارهاي او غافلگير ميشدم. انگار كه تازه داشتم محمد را ميشناختم.
من هر وقت ميخواستم با رفتن محمد مخالفت كنم به ياد زندگي خاندان اهلبيت(ع) ميافتادم و از مخالفت خودم شرمنده ميشدم. با خودم ميگفتم خون من و پسرم كه از اهلبيت رنگينتر نيست. براي همين با مسئله رفتن محمد كنار آمدم و به خدا توكل كردم. ميگفتم هرچه قسمت است همان پيش ميآيد و به رفتنش رضايت دادم. قبلاً محمد آقا در اول اسفند 94 يك بار از شهرري اعزام شده بود و به فاصله يكماه براي بار دوم كه مصادف با اواسط ماه رمضان سال 95 بود، از تهران اعزام شد. در اعزام دوم هم به شهادت رسيد. وقتي ميخواست براي بار آخر برود، به ما اطلاع دادند غفور جعفري عموي پدر محمد در درگيري با تروريستها مجروح شده و در سوريه در كما در سوريه به سر ميبرد. محمد آنقدر در رفتن اصرار داشت كه صبر نكرد عموي پدرش را ببيند. غفور جعفري كمي بعد به شهادت رسيد. به هرحال يادم است تولد امام حسن (ع) بود كه محمد از فرودگاه تهران به من زنگ زد و گفت به سوريه اعزام ميشود و از آنجا تلفني با من خداحافظي كرد. قبل از آنكه عموي پدرش شهيد شود، دو سال پيش مصطفي جعفري كه پسرعموي پدري آقا محمد بود در سوريه شهيد شده بود. با اين همه محمد از رفتن دست نكشيد و راهي را كه انتخاب كرده بود ادامه داد. يك روز بعد از چهلم غفور جعفري، به ما اطلاع ميدهند كه محمد هم در شب شهادت امام جعفر صادق (ع) به شهادت رسيده است.
خيلي دير به دير با من تماس داشت. حتي يكبار با گوشي يكي از همرزمانش با من تماس گرفت و گفت سيمكارت گوشيام سوخته است و هميشه صحبتهايش در حد پرسيدن حال و احوال و اين چيزها بود. به خصوص هر دفعه احوال پسرمان اميرحسين را جويا ميشد.
پسرم در روز عيد غدير به دنيا آمد و با علاقه خاصي كه همسرم به امام حسين(ع) داشت، اسم اميرحسين را براي پسرمان انتخاب كرد. پدر و پسر رابطه بسيار خوبي با هم داشتند. انگار كه دو دوست بودند تا اينكه پدر و پسر باشند. محمد خيلي دوست داشت پسرمان روخواني قرآن و زبان انگليسي را ياد بگيرد. من الان پسرم را هم به كلاس قرآن و هم كلاس زبان ميفرستم تا بتواند خواسته پدرش را برآورده كند. همسرم دوست داشت اميرحسين را طوري تربيت كند كه او هم عاشق اهلبيت(ع) و براي خودش انسان شريفي شود.
بله، در مرتبه اول اعزام وصيتنامهاش را نوشته بود. با آنكه مادرش حدود پنج سال پيش به رحمت خدا رفته، محمد در وصيتنامهاش احترام به پدر و مادرم را خيلي توصيه كرده است. خودش هم خيلي به مادر من احترام ميگذاشت و مادر هم خيلي آقا محمد را دوست داشت. همين الان مادرم نبود محمد را نميتواند قبول كند و خيلي بيتابي ميكند. همسرم در وصيتنامهاش از همه حلاليت طلبيده بود.
قبل از آنكه خبر شهادتش را به من بدهند همهاش احساس ميكردم عن قريب محمد در خانه را باز ميكند و وارد هال ميشود. يكجوري وجود او را حس ميكردم. در صورتي كه قبلاً تلفني به من گفته بود من تا آخر مرداد ماه در سوريه هستم، شايد شهريور هم نتوانم بيايم. از طرفي خودم حال خوبي نداشتم و خيلي كسل بودم كه حتي اطرافيان به من توصيه كردند به پزشك مراجعه كنم. روز بعد همگي خانه مادرم جمع بوديم كه گوشي خواهر كوچكم زنگ خورد و بعد از اتمام مكالمهاش شروع كرد به گريه و ما فكر ميكرديم اتفاقي براي مادربزرگم افتاده است. اصلاً فكر نميكردم براي محمد اتفاقي افتاده باشد كه خواهرم در ميان هق هق گريهاش گفت محمد محمد. . . فهميدم كه همسرم به شهادت رسيده است.
تا مدتي به پسرم نگفتم كه پدرت شهيد شده است. وقتي براي وداع با پدرش از مشهد به تهران آمديم اميرحسين عكسها و بنرهاي نصب شده پدرش را در خيابان ديد و با تعجب پرسيد براي چه اين همه از بابا به ديوار عكس چسباندهاند كه من به او گفتم براي اينكه پدرت آدم بزرگ و خوبي است. بعد حالم بد شد و زدم زير گريه. دلم نميآمد حقيقت را به او بگويم. باز هم كه از مسجد خانه آمديم پسرم علت گذاشتن عكسهاي پدرش را پرسيد. اينبار خواهرم به او گفت پدرت رفته بهشت تا براي تو گل بياورد. پسرم با خوشحالي گفت: «مامان قرار است بابا بيايد.» موقعي كه پسرم پيكر پدرش را ديد از حال رفت و غش كرد. الان خيلي بهانه بابايش را ميگيرد و ميگويد دلم براي بابا تنگ شده است. ما با صبحت كردن سعي ميكنيم او را آرام كنيم.
پدرشهيد
چند سال است كه در ايران زندگي ميكنيد؟
من متولد 1341 هستم و از سال 56 در ايران زندگي ميكنيم. پنج تا پسر دارم كه يكي از آنها در بچگي به رحمت خدا رفت. هميشه وقتي با بچهها شوخي ميكردم به آنها ميگفتم محمد يك طرف باقي شما طرف ديگر، از بس كه محمد بچه خوشمرامي بود. با آنكه دور از ما زندگي ميكرد، هميشه در قلبم جا داشت.
برادرم قبل از ما از شهادت محمد خبر داشت ولي چيزي به من نگفته بود تا اينكه از طرف بنياد شهيد تلفني به من اطلاع دادند پسرت شهيد شده است. من از شنيدن مستقيم اين خبر شوكه شدم. حالا از آن طرف هم بنياد فكر ميكرد من عموي محمد هستم و خبر را مستقيم به خودم اطلاع داده بودند كه آن لحظه حالم خيلي بد شد.
همرزم محمد كه مداح هم هست برايمان تعريف كرده كه شب شهادت امام جعفر صادق(ع) بعد از مراسم سينهزني عمليات سختي انجام ميگيرد. طي اين عمليات 30 نفر مجروح ميشوند و هشت نفر از بچههاي خودي هم شهيد ميشوند كه محمد جزو آنها بوده است.
جبهه دفاع از حرم نه مرز دارد و نه مليت، از طرفي ما شيعه حضرت علي (ع) هستيم و بر ما واجب است كه از مسلمانان دفاع كنيم. البته در لحظه آخر اعزام مجدد محمد به سوريه به او گفتم يكبار رفتي ديگر كافي است. تو زن و بچهاي شش ساله داري. در جواب به من گفت سوريه مثل يك دانشگاه براي من است. وقتي غريبي حرم حضرت زينب(س) را بين تكفيريها ميبينم طاقت ندارم اينجا بمانم. وقتي ميبينم سر شيعهها را آنجا ميبرند، احساس تكليف ميكنم و تا نفس دارم اين مسير را ادامه ميدهم. / روزنامه جوان