«سید حمزه میر تقی» جانبازی است که دو جبهه جنگ تحمیلی و جبهه دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) حضور پیدا کرد و درنهایت در آبان ۹۴ در سوریه مجروح شد تا نشان جانبازی را از هر دو جبهه بر بدن داشته باشد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق: وقتی «جهاد» به جسم و جان آدمی خو بگیرد. دیگر آرام و قرار سرش نمی‌شود. دیگر دل ماندن و نشستن ندارد. سال‌ها حضور در پیشانی جنگ تحمیلی و ۳۰ سال حضور در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی او را قانع نمی‌کند و حالا پا را فراتر از مرزها می‌گذارد. برای همین سردار «سید حمزه میر تقی»‌وقتی کار خود را در سپاه به پایان رساند. پیراهن پاسداری را همچنان به تن نگه داشت.چمدان‌هایش را بست. دوباره پوتین‌هایش را پوشید و راهی سوریه شد تا این بار راه جهاد را از سرزمین روضه‌های غریب و غربت گرفته شام ادامه دهد. به‌بهانه هفته دفاع مقدس سراغ سرداری رفتیم که تجربه جنگ و حضور در هر دو جبهه را در کارنامه پرافتخار خود دارد. یادگاری‌های سردار از سوریه دوپای مجروح و آسیب‌دیده است که مانع از راه رفتن او می‌شود اما او همچنان در سرش میان خاک‌ریزها و سنگرهای شام قدم برمی‌دارد. حوالی عید سعید غدیر مهمان سردار سید حمزه میر تقی شدیم تا از این سردار بزرگ اسلام و دو جبهه بزرگ مقاومت اسلامی و رزمندگانشان بیشتر بدانیم.

تاچندماه بعد از پذیرش قطعنامه در جبهه بودم

به گفته شناسنامه سردار «سید حمزه میر تقی» متولد دوم فروردین ۱۳۴۰ دریکی از روستاهای طالقان است؛ اما قرآن خانوادگی که تاریخ تولد بچه‌ها روی آن نوشته‌شده است تاریخ تولد او را ۱۶ آذر ۱۳۳۹ نشان می‌دهد: «اواخر دبیرستان بودم که انقلاب شد. طبق حال و هوای آن روزها و متناسب با سنمان یک سری شروشورهایی داشتیم. وقتی هم که جنگ شد سال ۶۰ در قالب سرباز وارد جبهه شدم تا دی‌ماه ۶۱ که به علت مجروحیت برگشتم و مجبور بودم استراحت کنم؛ اما بعدها جذب سپاه پاسداران شدم و مهر ۶۳ در قالب نیروی سپاه به جنگ برگشتم و در لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله حضور داشتم و تقریباً تا آذر ۶۷ حضور داشتم یعنی چند ماه بعد از پذیرش قطعنامه از جبهه بیرون آمدم. آن موقع که وارد جنگ شدم شهید حاج «ابراهیم همت» تازه شهید شده بود توفیق حضور کنار ایشان نداشتم اما بعدازآن شهید «عباس کریمی» فرمانده لشکر شده بود و بعدازآن خدمت شهید «سید یوسف کابلی» بودم که بهترین دوره‌های جنگ را کنار او گذراندم.»

دوباره لات‌های تهران آمدند!

حضور در لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله برای همه رزمندگان و بازماندگان پر از خاطرات دل‌نشینی است که سال‌های بعد از جنگ را با مرور خاطرات آن گذرانده‌اند. لشکری که به گفته آقای میر تقی سبک‌ و قالب صحبت‌ها در آن «لوطی» و «داش‌مشتی» بود: «لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله و قالب فضای آنجا در همه‌جا معروف شده بود. خصوصیات لوطی‌گری آنجا حتی در رده فرمانده‌ها هم صدق می‌کرد. بعد از عملیات والفجر ۸، شهید سید رضا دستواره یک کلاه خلبانی که برای عراقی‌ها بود روی سرش گذاشته بود و طوری شده بود که شناخته نمی‌شد. حسن کلاه خلبانی این بود که آزادتر بود و امنیتش هم بیشتر بود. من وقتی در جاده به سمت خط مقدم می‌رفتم. شهید دستواره برمی‌گشت. یادم می‌آید برای موتورش اتفاقی افتاد که لاستیکش ترکید و بدجوری زمین خورد. من از قد و قواره‌اش فهمیدم سید رضا پشت موتور است. برگشت و به من گفت: «یک جلسه داریم که باید بروم» من ایشان را سمت قرارگاه نور بردم. از در قرارگاه که وارد شدیم به خاطر کلاه نشناختند. به‌محض اینکه کلاه را از سرش برداشت گفتند: «وای دوباره لات‌های تهران آمدند» می‌خواهم بگویم این فرهنگ تا مقامات بالاتر هم بود. یا مثلاً در جبهه هر موقع نیاز به کارد یا چاقو داشتیم می‌گفتیم که اینجا کی بچه «نظام‌آباد» است؟ بعد که کسی می‌گفت من هستم. می‌گفتیم که حالا چاقوی ضامن‌دارت را بده! (خنده) اصلاً معنی نمی‌داد کسی بچه نظام‌آباد باشد و چاقوی ضامن‌دار نداشته باشد. همین محله با این خصوصیات یکی از محله‌های پر شهید و پر رزمنده تهران است.»

بعضی از شهدا «توبه نصوح» کرده بودند

«توبه نصوح» در زمان جنگ پایش را به جبهه می‌گذارد تا اگر عقبه‌ای هست با غسل شهادت همگی پاک شود. به گفته آقای میر تقی و هم‌رزمانش جنگ جای همه اقشار بود و عده‌ای در همین جنگ پاک شدند و به درجه رفیع شهادت رسیدند: «توبه نصوح برای بعضی صرفاً یک داستان است؛ اما برای عده‌ای هم واقعیت است. برخی در جنگ گذشته‌ای داشتند که برای خودشان هم یادآوری آن دردناک بود. در جبهه کسی را داشتیم که در جاده اسلام‌آباد به باختران به دست منافقین افتاد و او را بعد از شکنجه‌های فراوان شهید کرده بودند. آن‌قدر با قنداق اسلحه توی صورتش زده بودند که حسابی صورتش به‌هم‌ریخته بود. حالا این شهید یک‌بار یک‌گوشه نشسته بود و حسابی توی خودش بود. بهش گفتم: «چی شده؟ کشتی‌هایت غرق‌شده؟» گفت: «یک جنگی هست بین خودم و نمی‌دونم چه‌کارش کنم. نگرانم.» گفتم: «بالاخره یک‌چیزی می‌شود.» گفت: «می‌ترسم چیزی نشود. تو اصلاً می‌دونی من کی‌ام؟» گفتم: «یک رزمنده‌، مثل همه رزمنده‌ها» گفت: «ظاهرش همینی هست که میگی اما یک عقبه‌ای هست که اون اذیتم می‌کنه.» گفتم: «از آب که عبور کردی هر چیزی بوده با خودش برده و پاک شدی.» گفت: «نه بعضی چیزها رو آب نمی‌برد باید خون پاکش کنه.» بعدازآن به‌به من گفت: «من در نظام‌آباد راسته بگیر بودم؛ یعنی از ته خیابان تا سر خیابان که می‌رفتم. مغازه‌دارها خودشان بیرون می‌آمدند و به من پول می‌دادند. الآن که فکر می‌کنم چه‌کارکرده‌ام نمی‌توانم هضمش کنم.» حالا فکر کنید این بنده خدا رفت و شهید شد و ما اینجا جا ماندیم. یک سری هنوز هستند که می‌گویند برای چه این چیزها را تعریف می‌کند. این حرف‌ها برای این است که بگوییم تو در هر حالی که باشی می‌توانی دوباره برگردی و در مسیر قرار بگیری؛ یعنی خدا آن‌قدر رحمان و رحیم است که تو اگر در لحظه آخر یک «لااله‌الاالله» درست‌ودرمان بگویی از تو می‌پذیرد. این افراد هم سند این ماجرا هستند.»

فرمانده ای که به بیت‌المال حساس بود

حضور در لشکر محمد رسول‌الله و حضور در کنار شهدایی مثل شهید سید یوسف کابلی پراست از خاطراتی که گرچه یادآور سختی‌های آن دوران است اما هم‌نشینی کنار آنها هنوز شیرینی‌اش را بعد از سال‌ها حفظ کرده است: «باید برای منطقه مهران نقشه شناسایی می‌کشیدیم. آن مواقع هم مثل الآن نبود که برای تکثیر نقشه این‌طوری کپی کنیم یا نقشه را در اینترنت جستجو کنیم. آن موقع با سختی توانسته بودیم از طریق برادران ارتش یا سازمان جغرافیایی یک نسخه نقشه پیدا کنیم و آن را باید به طریقی تکثیر می‌کردیم. شهید کابلی هم رشته تحصیلی‌اش مکانیک بود و در این زمینه وارد بود و برای این کار اتاقی درست کرده بود. ما باید با قلم راپید نقشه را روی کاغذ کالک پیاده می‌کردیم. در آن گرمای طاقت‌فرسای آنجا حتی باید مواظب بودیم عرقمان حتی روی کاغذ نچکد. شهید کابلی هم بسیار به‌دقت نقشه حساس بود. می‌گفت اگر کوچک‌ترین اشتباهی کنید دیده‌بانی اشتباه می‌کند و تا بفهمد کلی گلوله حرام می‌شود. بعد از هر بار کار هم باید جوهر همه قلم‌ راپید را خالی می‌کردیم و می‌شستیم. آن دفعه قرار شد که بشورم. قبل از شستن شهید کابلی گفت بقیه قلم‌ها را باز کردی ایرادی ندارد؛ اما قلم یک‌دهم را باز نکن. داخلش آب بریز بشور. وقتی قلم‌ها را شستم به یک‌دهم که رسیدم هرچه آب داخلش ریختم باز جوهر داشت. آخر مجبور شدم بازش کنم. وقتی بازش کردم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. دیگر جا نمی‌افتاد. به‌زور که خواستم جا بیندازم یک تیکه از سوزن شکست. به هر مکافاتی جا انداختم طوری که هنوز کار می‌کرد. قلم‌ها را که بردم هنوز در آستانه در بودم که پرسید: «یک‌دهم را که باز نکردی؟» گفتم: «چرا باز کردم.» عصبانی شد و گفت: «خب خرابش کردی دیگر» گفتم: «نه کار می‌کنه هنوز» گفت: «عمراً اگر کار کند. اگر هم کار کند دیگر یک‌دهم نیست. حالا از حقوق خودت باید یک بسته کامل راپید بخری تا وقتی میگم باز نکن. گوش بدی.» من یک راپید را خراب کرده بودم اما باید یک بسته کامل می‌خریدم. آن مواقع حقوقم ۲۲۰۰ تومان و یک جعبه راپید ۱۵۰۰ تومان بود که مجبور شدم بخرم. حالا شما جرات داری دوباره اشتباه کن. این فرمانده تو را نقره‌داغ می‌کند که با بیت‌المال درست رفتار کنی.»

جرات نمی‌کردیم در چشم‌های شهید کابلی نگاه کنیم

حساسیت به بیت‌المال در همه رفتارها و کارهای شهید کابلی وجود دارد حتی وقتی باپوست هندوانه‌هایی روبرو می‌شود که هنوز اثری از سرخی هندوانه روی آنها وجود دارد: «یک‌بار دیگر با حاج یوسف جلسه رفتیم. در جلسه ظرفی از پوست هندوانه را بیرون آوردند که هنوز یک قرمزی کمی به پوست هندوانه‌ها مانده بود. حاج یوسف یک‌گوشه نشست پوست هندوانه‌ها را می‌کند و می‌خورد. یکی از بچه‌های آنجا گفت: «برادر کابلی اگر هندوانه می‌خورید برایتان بیاورم؟» عصبانی شد و گفت: «من گرسنه هندوانه شما نیستم. مثل آدم هندوانه بخورید.» به این فکر می‌کرد که مردم این هندوانه‌ها را خریده‌اند و باید تا آنجایی که می‌شود از آن استفاده کرد؛ که شکر خدا این فرهنگ هنوز هم جاافتاده و همه پاسدار بیت‌المال هستند. (خنده) شهید کابلی چهره دوست‌داشتنی و مهربانی داشت؛ اما از هرکسی که با او کارکرده است بپرسید هیچ‌گاه جرات نکرده است که در چشم‌های همین چهره دوست‌داشتنی نگاه کند. عکسی از شهید وجود دارد که همگی کنار هم باهم قهقهه می‌زنیم اما در آن جلسه هم کسی جرات نکرد که در چشمش نگاه کند. ما حتی در کار باهم اختلاف‌نظر داشتیم و بحث و دعوا می‌کردیم؛ اما در آن دادوبیداد هم هیچ‌کس جرات نمی‌کرد در چشم‌های این فرمانده ۲۷ ساله نگاه کند. حالا همین فرمانده باجذبه وقتی شهید می‌شود، آدم در خودش می‌شکند. حس می‌کند از درون خالی‌شده است. خبر شهادت حاج یوسف را بعد از یک ماه به من دادند. وقتی شهید شد من مجروح بودم. وقتی یکی از دوستانم گفت: «راستی می‌دونی کابلی هم...» من زمین خوردم. خبر شهادت را یک ماه بعد به من دادند. وقتی‌که می‌خواستم دوباره به منطقه برگردم یکی از بچه‌ها گفت وقتی رفتی دیدی حاج یوسف نیست هول نکنی‌ها، شهید شده است.»

با آیت‌الکرسی زاغه مهمات را حفظ می‌کردند

حاج یوسف کابلی فرمانده ۲۷ سال‌های است که همه از او حساب می‌برند به‌قدری که نمی‌توانند در چشم‌هایش نگاه کنند. حالا این سؤال می‌شود که چه چیزی در جوان‌های ۲۷ ساله آن زمان وجود داشت که تا این اندازه می‌توانستند مقتدرانه عمل کنند. آیا در جوان‌های امروزی هم این سطح از اقتدار وجود دارد؟ آقای میر تقی می‌گوید: «الآن اگر کسی اینجا میوه بخورد.‌شما می‌گویید که روزه‌اش را خورده است؟ اما اگر ماه رمضان باشد و کسی میوه‌اش را بخورد می‌گویید بله روزه‌اش را خورده است. هر موقع اینجا جنگ شد و کسی به وظیفه‌اش عمل نکرد بگویید عمل‌نکرده است. وقتی می‌گوییم جبهه دانشگاه انسان‌سازی است برای همین است. ماها هیچ‌کدام دانشگاه نرفته بودیم. فقط از سیره اهل‌بیت چیزهایی می‌دانستیم و الگو می‌کردیم و می‌خواستیم خودمان را به آن الگو نزدیک کنیم؛ مثلاً در نهج‌البلاغه درباره شیوه حکومت‌داری امیرالمؤمنین خوانده بودیم. وقتی هم می‌خوانی یک تلنگری به تو وارد می‌شود که انجام بدهیم ببینیم درست می‌شود یا نه. در جبهه هم همین کار می‌کردیم و تأثیرش را می‌دیدیم. اثر داشتن این قضایا باعث می‌شد خودمان را بیشتر به سمت معنویات برویم. ما به خواندن آیه وجعلنا ایمان داشتیم. همه ایمان داشتند که اگر آیت‌الکرسی بخوانند و از روی مین بپرند هیچ اتفاقی نمی‌افتد. مسئول مهمات ما که اهل فیروزکوه بود مهمات را داخل یک زاغه کوچکی جمع کرده بود و دورش را پوشانده بود. وقتی فهمیدیم گفتیم این چه‌کاری است که کرده‌ای یک ترکش آنجا بیفتد جهنم می‌شود. گفت: «نگران نباش. چند تا آیت‌الله کرسی خوانده‌ام هیچی نمی‌شود!» این آدم حتی آیت‌الکرسی را درست نمی‌گفت؛ اما ایمان قوی داشت. حالا فکر کنید در عملیات کربلای ۵ که هیچ آدم زنده‌ای بدون ترکش نبود، این زاغه مهمات هیچ‌چیزی نشده بود.»

خبرپذیرش قطعنامه تمام جبهه را ماتمکده کرد

خبر پذیرفته شدن قطعنامه تلخ‌ترین خاطره آقای میر تقی و همه هم‌رزمانش از جبهه است. آن روزهایی که جبهه دوکوهه به‌یک‌بار تبدیل به ماتمکده می‌شود و آن‌ها تمام آرزوهایشان را با پذیرش قطعنامه تمام‌شده می‌دیدند. وقتی از قطعنامه می‌پرسیم سکوت طولانی می‌کند و بعدازآن با صدایی آرام می‌گوید: «اولین چیزی که آن زمان به ذهن ما خطور کرد این بود که برای حضرت امام اتفاقی افتاده است. باور اینکه قطعنامه پذیرفته شود و حضرت امام باشد را نداشتیم. چون هفته قبل امام بیانیه‌ای داده بود که در آن نوشته بود ما باید تمام سنگرهای کلیدی جهان را فتح کنیم. ما رزمنده‌ها هم همه در فکر کل فتنه در عالم بودیم. اصلاً باورمان نمی‌شد. اولین چیزی که به ذهنمان رسید این بود که برای امام اتفاقی افتاده است و بقیه دارند قضیه را جمع می‌کنند. وقتی فهمیدیم امام هست. برایمان سؤال شد که چه چیزی اتفاق افتاده؟ مگر ما چطور جنگیدیم؟ حتماً طوری جنگیدیم که حضرت امام از ما راضی نبوده است. ما دلیل پذیرفتن قطعنامه را از خودمان می‌دیدیم. فکر می‌کردیم حتماً کاری کردیم که اما مجبور شد قطعنامه را بپذیرد. تمام دوکوهه در آن زمان ماتمکده بود. برای خودمان آرزوهایی داشتیم که همه را بربادرفته می‌دیدیم. انگار که تا لب اقیانوس آمده بودیم و لب‌تشنه برمی‌گشتیم.»

به خاطر رفتن به سوریه خودم را در سپاه بازنشسته کردم

آذرماه ۶۷ آقای میر تقی بعد از سال‌ها حضور در جبهه از جنگ بازمی‌گردد. حالا از جبهه‌های جنوب چند یادگاری بر تنش مانده است و سال‌ها خاطره از رزمندگانی که حالا تنها عکسشان بردیواهای شهر قاب شده است. سال‌ها در سپاه حضور پیدا می‌کند و بعد از سی‌وچند سال می‌خواهد خودش را بازنشسته کند؛ اما با بازنشستگی او موافقت نمی‌شود: «می‌خواستم خودم را بازنشسته کنم ولی موافقت نمی‌کردند. دلم می‌خواست بازنشسته شوم اما به خاطر موقعیتی که داشتم با آن موافقت نشد و نمی‌خواستند بازنشسته شوم. من هم چون می‌دانستم که چون بیش از ۳۰ سال خدمت کرده‌ام و جانبازی دارم می‌توانم حرفم را به کرسی بنشانم و دریک جلسه حرفم را اعلام کردم و بعد همه‌چیز را رها کردم و دیگر سرکار نرفتم. می‌خواستم خودم را بازنشسته کنم تا آماده رفتن به سوریه شوم. درنهایت تنها چند ماه بعد از بازنشستگی رفتم همان‌جایی که سودایش را داشتم.»

شور شهادت‌طلبی بچه‌های امروز از شعور آن‌هاست

 بعدازآنکه خودش را بازنشسته می‌کند باز هوای دوکوهه به سرش می‌زند و این بار با کوله باری از تجربه راهی سوریه می‌شود. تا بیش از دو سال نیز در کنار جوانان دهه شصتی و هفتادی امروز رزمنده جبهه دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) باشد؛ اما این سؤال می‌شود که در این جنگ چه نوع افرادی حضور پیداکرده‌اند: «درست است الآن راسته بگیرهای آن موقع را نداریم. جوان‌های امروزی همین‌که از جامعه‌ای که همه به فکر خودشان هستند آمده و می‌جنگد خیلی کار بزرگی کرده است. ما زمان جنگ دانشجویی داشتیم که از آمریکا آمده بود و در عراق می‌جنگید. الآن همه‌کسانی آمده‌اند که همین‌طورند. یک پزشک متخصص داشتیم که شاید در ایران ۱۳ نفر تخصص او را داشته باشند. حالا آمده بود و در خط مقدم سوریه حضور داشت. برای من مسئولین بزرگی بود که چطور از این سرمایه محافظت کنم؛ اما او همه را رها کرده بود درست در پیشانی جنگ آمده بود. عده‌ای می‌گویند برخی جو گیر شده‌اند و به عشق شهادت آمده‌اند؟ ببخشید چه کسی زیبایی شهادت را درک کرده و برگشته که بخواهد برای بقیه خبر بیاورد؟ این شهادت‌طلبی هوس نیست. یک معناست. شور تنها نیست. شعور است. ما در جنگ هم شور می‌خواهیم. هم شعور. شور خالی باشد به فنا می‌رود. شعور تنها هم کافی نیست. اینکه یک نفر به دنبال رستگاری باشد یعنی به یک معنایی رسیده است. برخی می‌گویند اگر می‌ماندند بیشتر به نفع خودشان و جامعه بود؛ اما من از شما می‌پرسم این نفع را چه کسی مشخص می‌کند؟ شما باید یک سند دینی داشته باشید که بگویید بماند مفیدتر است. ما سیدالشهدا را در واقعه کربلا داریم. به نظر شما مفیدتر بود بماند یا مفیدتر بود برود؟ آن زمان می‌گفتند بماند بهتر است؛ یعنی شعورشان بیشتر از سیدالشهدا می‌رسید. حالا شما بعد از ۱۴۰۰ سال بگویید سیدالشهدا می‌ماند بهتر بود یا اینکه رفت و شهید شد؟»

پایان مصاحبه ما همراه شد با شروع عیادت دوستان! این داستان یک سال اخیر این خانه است.

رزمندگان دهه ۹۰ از رزمندگان دهه ۶۰ چند پله جلوترند

نزدیک به ۳۰ سال از پایان جنگ تحمیلی گذشته است. نسل سوم و چهارم انقلاب جنگ را در گوشه‌ای از سرزمین اسلامی تاب نمی‌آورد و دسته‌دسته می‌روند تا خط جبهه مقاومت اسلامی را حفظ کنند. تا مبادا گوشه‌ای از حرم اهل‌بیت (ع) لب پر شود. آقای میر تقی تجربه حضور در هر دو جبهه را به فاصله ۳۰ سال دارد. حالا سؤال می‌شود. رزمندگان دهه ۹۰ چه تفاوتی با رزمندگان دهه شصتی دارند: «دوست ندارم بچه‌های الآن را با قدیم مقایسه کنم؛ اما نظر شخصی خودم این است که جوان امروزی که سوریه می‌آید تا جوان زمان من که در جنگ تحمیلی شرکت می‌کرد چند پله جلوتر است. اول اینکه از کشورش خارج می‌شود و به غربت می‌رود. دوم اینکه نوع جنگ در سوریه جنگ ساده‌ای نیست. در جنگ تحمیلی شما از شهر که خارج می‌شدی و به جبهه می‌رفتی خودت بودی و جبهه. اگر خودت هوس جبهه نمی‌کردی جبهه چیزی را یاد تو نمی‌آورد؛ اما در سوریه جنگ وسط شهر است. شما از این‌طرف جنگ می‌کنید ۵۰ قدم آن‌طرف‌تر یک نفر دست زن و بچه‌اش را می‌گیرد و از خیابان رد می‌شود و در یک‌لحظه شمارا یاد همسر و فرزندت می‌اندازد. تو اول باید با خودت بجنگی بعد با دشمن. تازه اگر شهید شوی می‌گویند کی گفت برود؟ اصلاً برای چی رفت؟ اما رزمندگان امروز همه به این باور رسیده‌اند و می‌جنگند. حیثیت امروز جامعه ما بابت جان‌فشانی‌های همین بچه‌ها در منطقه است. طوری که علاوه بر مردم سوریه و عراق، تکفیری‌ها نیز به ما اعتماد دارند؛ یعنی زمان آتش‌بس‌ها و مبادله‌ها دنبال طرف ایرانی می‌گردند. چون می‌گویند ایرانی‌ها دروغ نمی‌گویند و زیر قولشان نمی‌زنند.»
منبع: مهر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس