(رسول اکرم(ص))
سقایی شغل وکار من نیست، «عشق»من است
وی خودش را اینگونه معرفی میکند: سید فضلالله محمدی، ملقب به سید سقا، متولد 1317 در روستای ساروق اراک هستم. از وقتی 10 ساله بودم در روستایمان سید سقا شدم. برنامه سقایی آن موقع فقط درماه محرم بود اما من چون که سقایی را دوست داشتم وقتی که به تهران آمدیم هم سقایی را ادامه دادم. بعد ازانقلاب در محل زندگیمان در منطقه امام حسین(ع) سقاخانه درست کرده بودم و به مردم آب میدادم، سقایی شغل و کار من نیست بلکه «عشق» من است و خود را مدیون ملت ایران میدانم. در حال حاضر هم در هر مراسمی حضور دارم و سعی میکنم به مردم آب بدهم. محرم و صفر هم در هیئتهای بزرگ تهران سقایی میکنم. هر روز صبح که از خانه بیرون میآیم برای همه اهل قبور فاتحه میخوانم و میگویم خدایاخودت همه ما را ببخش.
پیش به سوی حرم حسینی / لبیک یا خمینی
سید سقا درباره چگونگی باز شدن پایش به جبهه میگوید: بعد از انقلاب بنده در کمیته مشغول بودم که ندای جنگ و جبهه را شنیدم، دلم برای حضور در جبهه پر میزد. وقتی برای اعزام مراجعه کردم به من گفتند به خاطراینکه سن و سالی از من گذشته برای شهر مناسبتر هستم تا جبهه! بعد از پیگیریهای بیشتر شخصی گفت اگر میخواهی به جبهه بروی باید از کمیته تسویه حساب بگیری. من هم در کوتاهترین زمان ممکن این کار را انجام دادم و مهیای رفتن به جبهه شدم. به پایگاه شهید بهشتی رفتیم و برای اعزام آماده شدیم، شعارمان این بود «پیش به سوی حرم حسینی- لبیک یا خمینی» و این چنین بود که تلاش بسیاری کردم تا به جبهه رفتم و آنجا توانستم به بسیجیها خدمت کنم.
لذت بخشترین قسمت زندگیام، حضور در جبهه بود
وی در ادامه درباره تجربه حضور در جبهه نیز توضیح میدهد: 27 ماه در جبهه و بیشتر در مناطق جنوب بودم، در دو کوهه رزمنده بودم و تعلیم دیدم، پس از آن آماده خط مقدم شدم . در یکی از مناطقی که بودیم همه منطقه رمل و ماسه بود و با کمبود آب مواجه بودیم. به خاطر دارم که یک بار زمین را کندیم و بعد از دو یا دو و نیم متر به آب رسیدیم. در جبهه هر کاری که از دستم بر میآمد انجام میدادم و به دنبال مسئولیت خاصی نبودم.
منزلمان محل اعزام نیرو بود
سید سقا در ادامه میگوید: فرمانده تیپ نبیاکرم(ص) آقای طباطبایی بود که خیلی به منزل ما میآمد و همیشه به شوخی به منزل من میگفتند محل اعزام نیرو. چون اگر رزمندهها میآمدند و جایی را نداشتند من میبردم منزلمان و با همسرم از آنها پذیرایی میکردیم. این باعث افتخار من است که توانستم خدمتی به رزمندگان و انقلاب کنم.
من هنگام ورزش صبحگاهی بسیار جست و خیز میکردم. یک روز فرمانده ما را به 30 کیلومتری برج دو کوهه که یک رودخانه پر آب داشت برد. آنجا آنقدر سرد بود که سوز آن تا استخوانهای انسان نفوذ میکرد. همان موقع، فرمانده دستور داد که سریعا داخل رودخانه بپریم، چون دشمن ما را دیده بود. ماهم اطاعت کردیم و بعد از مدتی سینه خیز از آب بیرون آمدیم. پس از آن فرمانده گفت اینها تمرینی برای روز مبادا بود و شما همیشه باید آماده باشید.
او به دوستان شهیدش هم اشاره میکند و میگوید: رضا شریفی ازهمشهریهای ما بود، باهم مکه هم رفته بودیم، وقتی در منطقه بودیم پدر رضا برای من نامهای فرستاده بود که مواظب رضا باشم، وقتی خبر شهادت رضا را شنیدم خیلی ناراحت شدم و در این فکر بودم که با پدر او چطور روبهرو شوم؟! هنگامی که پدرش را دیدم با خجالت به او گفتم که شهادت رضا را تسلیت و تبریک عرض میکنم. اما او گفت فقط تبریک بگو زیرا رضای من به آرزوی خود رسید.
دوستی به نام عباس داشتم که در همه مراحل و عملیاتها دوش به دوش هم میرفتیم و برای شناسایی نقاط مختلف اعزام میشدیم و یک روز با هم عهد کردیم که هر که شهید شد در فردای قیامت از آن یکی دستگیری کند و سرانجام عباس به شهادت رسید و من در حالی که بالای سر او اشک میریختم به او گفتم که عباس ما باهم عهد و پیمانی داشتیم و یادت باشد که آن دنیا دست من را هم بگیری و شفاعت من را بکنی. حالا هم هر زمان که به یاد آن صحنه میافتم اشک از چشمانم جاری میشود. ما محبتهایی نسبت به هم داشتیم که اینها را به تصویر و قلم نمیتوان کشید.صداقت و درستی که آن زمان وجود داشت بیمثال بود.
سید سقا در ادامه میگوید: مرحوم ابوترابی هنگامی که به عنوان امام جماعت مسجد امام حسین(ع) به این مسجد آمد تا سالها ارتباط بسیار نزدیکی با او داشتم. به طوری که به منزل ما میآمد و هر بار سه، چهار آزاده نیز همراه خود میآورد و مینشستند و حرف میزدیم. همیشه اگر آزادهای دلش میگرفت، سراغ سید علیاکبر را میگرفت و میرفت مدتی با او میگشت و روحیه میگرفت. من هر بار از ایشان تقاضا میکردم و میگفتم آزادههای ورامین دوست دارند شما را ملاقات کنند؛ ایشان هم قبول میکرد.
ما آنقدر باهم رفتوآمد داشتیم که خانواده او من را میشناختند. همسر و خانواده ایشان بسیار متواضع هستند. هرسال از حرم امام خمینی تا مشهد پیاده میرفت، عدهای از بسیجیها هم با ایشان همراه میشدند، مرحوم ابوترابی هم میگفت که من امکاناتی ندارم، از کسی هم کمک نگرفتهام کسانی که میخواهند مرا همراهی کنند بدانند که مسیر بسیار طولانی و سخت است.
مرحوم ابوترابی به قدری با اخلاص بود که یک بار از نهادهای مختلف از او دعوت کردند تا روحانی کاروان حج شود، روحانیها میدانند که همراه کاروان شدن سود زیادی دارد ولی ایشان هر سه را رد کرد و نپذیرفت؛ اعتقاد داشت که خدا در این ماه زوار امام حسین(ع) را بیشتر از زوار خود دوست دارد.
نکته جالب این است که ایشان هم میدانست، هم عمل میکرد و بسیاری از کارهایش از روی اخلاص بود. به هر شهر و روستایی که میرسید شعار میداد «حسین حسین(ع) میگیم میریم کربلا، امام رضا شما هم بیا کربلا»و آنچنان با اخلاص میگفت که به عمق جان انسان مینشست.
سید سقا همچنین دغدغه این روزهای خود را اینگونه شرح میدهد: یکی از نگرانیهای عمده من جوانان هستند که متأسفانه آن شرایط و زمان انقلاب و جنگ را درک نکردند و ارزشهای انقلاب را به چشم خود ندیدند. متاسفانه نسل جوان نسبت به آن دوران و نسل انقلاب و جنگ بیوفا شده اند، البته مسئولان هم بیتقصیر نیستند. وقتی مسئله فیشهای حقوقی نجومی مطرح شد، برخی آقازادهها گفتند ما حق خودمان را از انقلاب گرفتیم. اگر شما حق خود را گرفتید پس حق بسیجیها، امثال شهید حسین(ع) فهمیدهها و جوانان جان بر کفی که خانوادههای آنان آرزوی ازدواج آنان را داشتند چه میشود؟ رزمندهها به ویژه آزادگان به رهبری آزاده سیدعلی اکبر ابوترابی خیلی سختی کشیدند. وقتی تصور میکنیم که دو روز از خانواده دور باشیم دلمان تنگ میشود اما این آزادگان عزیز سالیان طولانی در اسارت به سر بردند.
مسئولین کشور بدانند که ما همه وجود خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم، ما هر جا رفتیم دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کردیم و حتی اعضای بدن خود را اهدا کردیم. اما هر جا که رفتیم از ما بابت هر چیزی پول خواستند. تمام سهم من از انقلاب همین کارت منزلت است که بابت آنهم مقداری پول هزینه کردم.
او درباره حضور در حج هم اظهار میکند: قبل از رفتنم به جبهه بیش از 30 بار به مکه مشرف شدم، هر بارهم فعال بودم و یک جا قرار نمیگرفتم، میرفتم و در اوقات بیکاری پای پلههای زمزم و صف خانمها را از آقایان را جدا میکردم. در جده کمکآشپز بودم و غذاهای دور ریز و اضافه را جمع میکردم و به کارگرهای فیلیپینی میدادم و آنها هم بسیار خوشحال میشدند و تشکر میکردند.خدا ریشه آلسعود را منقرض کند که با حادثه منا قلب تمام مسلمین را عزادارکرد.
وی بار دیگر به کار اصلی خود، یعنی سقایی بر میگردد و میگوید: از حدود 10 سالگی به این کار علاقهمند شدم، مردم روستای ما (ساروق) هنگام محرم به شیوههای مختلفی عزاداری میکردند. بعضی سینه میزدند، بعضی زنجیر میزدند، عدهای نخل درست میکردند و با عبور از چهارراهها از زیر نخلها میگذشتند، بعضی از بچهها هم سقا میشدند و لباس مخصوصی سقایی میپوشیدند و شعارشان هم این بود «عباس عمو جانم، ما لببسته و عریانیم، آب نمیخواهیم برگرد به خانه» و ما این رسم را به تهران آوردیم و کوزههای مخصوص آب میگرفتیم، بیشتر در میدان امام حسین(ع) و حضرت عبدالعظیم سقایی میکردیم تا اینکه انقلاب شد.
در جبهه هم روی یک دوشم اسلحه و روی دوش دیگرم کوزه آب بود، وقتی هم فرماندهها متوجه شدند که من سقا هستم، یک وانت که روی آنتانکر آب بود را به بنده دادند و من سنگر به سنگر میچرخیدم و آبرسانی میکردم.
نذرکردهایم از دست تو آب بخوریم
او همچنین میگوید: عشق من سقایی کردن است و در جبهه لذت میبردم از این که آب به دست کسی میدهم که از کشور ما دفاع میکند. تمام خاطرات خوب من مربوط به سقایی کردن در جبهه هاست. پس از دوران جنگ تا امروز هم سقایی را ادامه داده ام. برای من محل خاصی مطرح نیست هر کجا که پرچم اسلام وامام حسین(ع) باشد عشقم است که پای آن پرچم سقایی کنم. شعارم هم این است که نه پولی است و نه مجانی، فقط صلواتی است. وقتی با آقای ابوترابی به مرز خسروی میرفتیم و دعای عرفه را آنجا میخواندیم بعضی از افراد میآمدند و میگفتند سید جان ما نذر کردهایم از دست تو آب بخوریم. در پارک ولایت هم آقایی گفت سید جان من تشنه نیستم اما میخواهم از دست تو آب بخورم. من به این ملت افتخار میکنم و اینها را فقط توفیقی از سوی خداوند که به من عطا شده است.
آرزوی سقایی در محضر رهبرم را دارم
از سید سقا درباره آرزوی برآورده نشده اش میپرسیم که اینگونه پاسخ میدهد: من جان فدای رهبرم سید علی و خاک پای آقا هستم. تنها آرزوی من که تاکنون برآورده نشده این است که یک روز با همین شمایل سقایی کاسهای آب به دست رهبر عزیزم بدهم. امیدوارم خداوند توفیقی به بنده عطا کند که در راه حق، حقیقت و دفاع از اسلام بتوانم قدمی بردارم.
در حال حاضر نیز هر سال به راهیان نور میروم و در آنجا نیز کار سقایی میکنم، چند سالی است که نوهام را همراه خود میبرم تا راه سقایی را پس از من ادامه دهد.