پنهانی گفت: «باید مجسمه کلب کبیر، یعنی سگ بزرگ – منظور رضا شاه – رو بکشیم پایین.»
در گوشی گفتم: «مثل این که مغزت بوی پیاز داغ میده؟»
یه جوری میگفت میکشیمش پایین، انگار به جای مجسمه میخواد یه قلوه سنگ رو از روی به ارتفاع بلند سه متری هل بده پایین.
اما اون بیخیال همه چیز، افتاده بود به جان جسم برنزی، هی هل میداد.
دست آخر یه لگد حواله کرد به مجسمه.
ول کن معامله نبود. وقتی که به ساعتی ازدور، ما دو تا نوجوان رو که زیر مجسمه سه متری رضا شاه نشسته بودیم، دیدند، پریدم رو آسفالت خیابان و داد زدم: «د لامصب، بجنب. پلیسا دارن میان؟»
اون روز شانزده سالش بود.
دلیل؛ ص 28