سرویس فرهنگ و هنر مشرق - روزی امام خمینی (ره) هنر را چنین تعریف کردند: «هنری که نشاندهنده نقاط کور و مبهم معضلات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و نظامی باشد، هنر شاگردان مدرسه عشق است.» و شاگردان واله این مدرسه عاشقانه آغاز کردند، ولی غافل از آنکه لسانالغیب گفته بود: «که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها.» همیشه دنبال یک اتفاق بودهام. یک انگیزه فراتر از تجربههای قبلی، افتادن در شرایطی تازه که همچنان بوی شاگردی و کلاس اولی به مشامم برسد.
«بادیگارد» هجدهمین مشق این شاگرد است. قصهای درباره محافظان شخصیتهای سیاسی؛ کاری که در سینمای غرب بارها آزموده شده، ولی در سینمای ما بهخاطر دردسر سیاسی آن، شاگردان مکتب عافیت به سمتش نمیروند. من بهدنبال یافتن تعریفی تازه از محافظان سیاسی بودم. تعریفی که او را از بادیگارد بینالملل جدا کند. بومی شود، ایرانی شود و اگر توفیقی بود، شیعی بشود. نوشتن «بادیگارد» هشت سال طول کشید. هشت سال پرواز بر فراز باند فرودگاهی که برج مراقبت دل اجازه فرود نمیداد. تا اینکه اردیبهشت 1394 اجازه فرود گرفتم و این تازه اول راه بود.
مفهوم و معنا، کم و بیش راضیام میکرد. از اینکه قرار است درباره مردانی که هفتتیر بر کمر بستهاند، صحبت کنم خوشحال بودم. گفتم هفتتیر، چون عاشق وسترنم و همچنان متأثر از سینمای وسترن، از قهرمانهای تنها و دلشکسته. خب، بخش معنایی بادیگارد انگیزهام را اقناع میکرد ولی ریخت و شکل فیلم چطور؟ این محافظان باید شغلشان را توضیح دهند و بخش مهمی از آن با همین هفت تیرکشی و شلیک و زخم و اضطراب همراه است. نمیشود از این صنف فیلمی ساخت؛ ولی توجهی به فضای پرالتهاب و اکشن آن نکرد. کمکم بخش تکنیکی کار که بوی شاگردی میداد، روشن شد. من باید سکانسهای اکشن را به درستی پیاده میکردم. باید برای سکانسهای اکشن، مهندسی دقیقی انجام میدادم و اینجا بود که چند استاد جدید وارد کلاس شدند.
گشتم. نیافتم. افتاد گردن خودم. وقتی نتیجه «چ» را دیدم کمی به خودم امیدوار شدم و این امیدواری در بادیگارد تا حدی شد که دیگر کارگردان اکشنکار از ذهنم پاک شد. در این کلاس هم سعی کردم در محضر کسانی تلمذ کنم که با سینمای آن سوی مرزها مراوده داشتند و الحق نتیجه داد و پیشنهادها و نظرات خوبی برای اکشن خلق شد. زیباترین لحظهها وقتی بود که من کارگردان با سهیل طراح و آرشای بدلکار و هادی ویژوال کنار هم نشستیم و پلانهای تازهای خلق کردیم. آرشا با همه وجود آمده بود و میخواست بهترین باشد ولی وقت اجرا چیزهایی را به گردن گرفت تا بسازد و همین پاشنه آشیل او شد و ما را از وجودش محروم کرد. در همین آغاز کلاس، درسها آموختم. اینکه بدلکاری را جدی بگیرم، اینکه حوصله کنم و اگر در فکر جهش باشیم خامی کردیم و ریشه در صنعت سینمای وطنی نزده، پیوند اسکار به حالمان سودی ندارد. من غلط این دیکتهها را از بیغلط بودن سینمای اسکاری میدانم.
من سال 1386 با کلاس ویژوال افکت آشنا شدم در سریال حلقه سبز. تجربه خوبی بود ولی شرایط هنوز ورود دیجیتال به سینمای نگاتیو آماده نبود. عملاً من با فاصله گرفتن از سریال حلقه سبز دیگر کاری نداشتم تا فیلم «چ». در این پروژه با هادی اسلامی آشنا شدم. یک سال با هادی همصحبت شدم و کمکم زبان هم را یاد گرفتیم.[برای بادیگارد ] به فهم مشترکی نسبت به دنیای دیجیتال رسیده بودیم. بارها خروج از بنبستهایی را چشیدم که بهخاطر ذهنیت تجربی آنالوگ که داشتم، هادی بنبستها را گشود. بادیگارد پر از عبور از این بنبستهاست. کار آسانی نبود. دنیای دیجیتال هنوز برای ما سیستماتیک نشده است. پر از تشویشها و اضطرابهای جورواجور است که نمیدانی دردش را باید به چه کسی بگویی. چرا؟ چون سینمای ما بیپول است. برای کاری که متخصص باتجربه انجام دهد عملاً با تازهنفسها روبهرو هستی. کاری را که باید 20 نفر انجام دهند باید با سه نفر انجام بدهی و هزاران مشکل دیگر.
[درباره فیلمبرداری هم] من بلافاصله باید بگویم استاد محمود کلاری! اگر کلاری نبود و ادب شاگردی نداشت محال بود آنچه اکنون میبینیم اتفاق میافتاد. کلاری استاد مسلمی که نخبگان فرنگی هم تاییدش میکنند. او میتوانست در مواجهه با این جوانان بیحوصلگی کند و تن به آزمون و خطاهای آنها ندهد و بیراه نبود اگر توقع داشت که بقیه گروه هموزن خودش باشد. در آن صورت من باید سراغ اسکاریها میرفتم ولی کلاری مدیر فیلمبرداری ایرانی است. دلش برای صنعت نوپای سینمای دیجیتالی ایرانی میتپد. بماند که سکانسهای اکشن حوصله میطلبید و من از خستگی میبریدم ولی استاد با 10 سال فاصله سنی همچنان برافراشته ایستاده بود.