گروه جهاد و مقاومت مشرق - آنچه در ادامه می خوانید، دومین قسمت از کتاب خاطرات خانم فاطمه ناهیدی یکی از چهارشیر زن اسیر ایرانی با عنوان «چشم درچشم آنان» است.
کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد.
کتاب خاطرات فاطمه ناهیدی را که در جنگ تحمیلی عراق علیه ایران ۴ سال اسیر بود ، دفتر ادبیات و هنر مقاومت در سال ۱۳۷۵ برای نخستین بار منتشر کرد.
آن شب نوزدهم مهر[۱۳۵۹] بود. ما داشتیم مطب دکتر کلانتری را آماده میکردیم که قاسم و ناصر، از بچّههای خرمشهر آمدند و گفتند: «اینجا استحکام ندارد و نمیتوانید بمانید.» یکی از آنها ما را به خانه خود برد و گفت: «خانه در اختیار شماست.» یکی از اتاقها را به صورت درمانگاه درست کردیم. تعدادی نیرو هم از تهران آمده بودند. در کل نیروی امدادگر زیاد بود، ولی بین آنها فقط من زن بودم و بهندرت آنجا زن دیده میشد. شب رفتیم از مسجد جامع غذا و آب بیاوریم. از جلو خانهای رد میشدیم که دو تا سرباز مرا دیدند و با تعجب گفتند: «مگر تو خرمشهر زن هم هست!؟» یکی از آنها گفت: «خدا را شکر، شما که اینجا هستید، آدم احساس میکند مادر و خواهرش در کنارش است.» و بعد به دوستش گفت: «تو که هی میگی میترسم، بفرما. خجالت بکش...»
شب تصمیم گرفتیم به دو دسته تقسیم بشویم. قرار شد یک روز دکتر صادقی با دو تا از برادرها به خط برود، یک روز هم من با دو برادر دیگر تا به مجروحین برسیم، چون وجود ما در آنجا برای ایجاد روحیه بسیار مهم بود.
صبح روز ۲۰ مهرماه، ساعت 7:30 بود که با یکی از برادرها جلوی خانه صحبت میکردیم. یادم نیست چه مسئلهای پیش آمد که ما به داخل خانه رفتیم. یک دقیقه طول نکشید که درست همانجایی که ما ایستاده بودیم، خمپارهای افتاد. این برایم خیلی جالب بود که درست زمانی که من داشتم آن برادر را مجاب میکردم که تا خدا نخواهد، اتفاقی نمیافتد، این اتفاق افتاد. به آن برادر گفتم: «آنجایی که باید خونی ریخته شود، ریخته میشود. پس ما نباید نگران زندگی و حیات خود باشیم. وقتی خدا خواست، ما را میبرد. پس ما فقط باید به تکلیف عمل کنیم.»
در همان لحظات دو تا سرباز که خیلی مضطرب بودند، آمدند و خبر دادند که تو خط مقدم خیلی شهید و مجروح دادهایم و به آمبولانس و نیرو احتیاج داریم. من و برادر زندی و برادر جرگانی با آن دو سرباز سوار آمبولانس شدیم و حرکت کردیم. از پل راهآهن رد شدیم و به طرف شلمچه و خط مقدم رفتیم. گویا زمانی که این سربازها برای خبر کردن نیروها به شهر میآیند، خط به دست عراقیها میافتد و آنها هرچه شهید و مجروح بوده، به عقب میبرند و در خط مستقر میشوند و ما هم بیخبر از همهجا راهی خط بودیم.
در ماشین یک دوربین بود که وقتی با آن نگاه میکردم، خط سیاهی دیده میشد که پیدا بود تانکهای دشمن است. ولی سربازها آنقدر مضطرب بودند که متوجّه نشدند ما آنقدر تانک در جبهه نداریم. یا متوجّه نشدند که سر تانکها به طرف ایران است نه عراق. و ما به اعتبار گفته آنها جلو میرفتیم. آنقدر جلو رفتیم که تانکها به خوبی دیده میشدند، ولی باز هم برای آنها قابل تشخیص نبود که اینها خودی نیستند.
تیراندازی شدیدی به طرف ما شروع شد. نمیدانم گلوله تانک بود یا توپ. هر چه بود که ماشین رو هوا بلند شد. بچّهها گفتند: «گیر افتادیم، این خط عراقیهاست. باید از ماشین خارج شویم.» بلافاصله در ماشین را باز کردیم. رگبار شدیدی به ماشین خورد و خاموشش کرد. غیر از ما هیچکسی آنجا نبود. زمین را مثل کانال کنده بودند، البته کانال که نبود، بیشتر مثل جوی باریکی بود که روی آن را با حلبهایی پوشانده بودند. ما رفتیم زیر آن، هرچند اگر تیر به حلبیها میخورد فرقی نمیکرد، چون به ما هم میخورد، ولی ما اصلاً فرصت فکر کردن نداشتیم.
داخل کانال شدیم، عراقیها شروع کردند به تیراندازی و نارنجک پرتاب کردن. پای برادر جرگانی موقع پیاده شدن از ماشین تیر خورد. من مقداری باند به دور پایش پیچیدم و یک گاز هم به زانویش بستم تا از خونریزی جلوگیری کند. در آن لحظه جز به این فکر نمیکردم که از خونریزی پای ایشان جلوگیری کنم، چون همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که قدرت فکر کردن را از من گرفته بود. همینطور که مشغول پانسمان بودم، عراقیها آمدند بالای سر ما. آن دو سرباز دستهایشان را بالا بردند به این معنا که تسلیم هستند. قبل از آمدن عراقیها ما هرچه مدرک داشتیم، همه را زیر خاک پنهان کردیم، چون آنها نسبت به اسم امام حساس بودند. و اگر اسم امام میآمد، میگفتند این پاسدار است که یا اعدام میشد یا مفقود. سربازها چند تا نارنجک و کلت داشتند که به عراقیها تحویل دادند.
وقتی رسیدند بالای سرمان گفتند: «گوم گوم.» نمیدانستم چه میگویند. فکر کردم میگویند گمشو. کانالی که داخلش بودیم، کمی سُر بود و بالا آمدن از آن مشکل. سرباز عراقی خواست دستم را بگیرد و بکشد بالا که به او گفتم: «به من دست نزن.» یکی از سربازها قنداق تفنگش را جلو آورد و گفت: «بگیر بیا بالا.» وقتی بالا رفتم ما را روی زمین نشاندند و دستها و پاهای بچّهها را بستند. چشمهامان را هم بستند و منتقلمان کردند عقب و با یک نفربر راهی کردند.
برادر جرگانی حال بدی داشت. رنگ از چهرهاش پریده بود. به عراقیها گفتم: «بگذارید کمکش کنم.» گفتند: «دست بهش نزن.» باندی که به پایش بسته بودم باز شده و خاکی شده بود. نگران کزاز بودم. قبل از اینکه سوار نفربر بشویم، پاهای ما را باز کردند. چشمهای مرا هم باز کردند خواستند دستم را بگیرند، امّا چون ممانعت کردم، دستهایم را هم باز کردند. برادر جرگانی میگفت: «اگر برگشتید به ایران، به مادرم بگویید ناراحت نباشد. من بچّه اول خانواده هستم. به او بگویید دنیا همینه.» گفتم: «ناراحت نباش، جنگ یکی دو هفته دیگر تمام میشود و همه با هم برمیگردیم.» گفت: «فکر نمیکنم. اینجا دیگر آخر خط است.»
خیلی درد میکشید. از سرباز عراقی خواستم بگذارد او را ببندم. گفت: «بهش دست نزن. حرف هم نزن.» راننده نفربر با حالتی خاص به من نگاه میکرد. معلوم بود از آن سربازهای مردمی است که به زور آوردهاندش. هیچ حرفی نمیزد. فقط گاهی به من نگاه میکرد. انگار میخواست به من بفهماند که چه آیندهای در پیش دارم. شاید دیده بود که بر سر زنان چه میآورند و چه شکنجهها و تجاوزهایی در مورد آنها اعمال میکنند.
ما را در خط دوم پیاده کردند. حدود نیم ساعت ما را کنار هم نگه داشتند و بعد یکی از فرماندهانشان آمد صحبت کرد. فرمانده دیگری آمد که آمریکایی بود و با لهجه غلیظ آمریکایی صحبت میکرد. آنجا شروع بازجویی بود. امّا ما از قبل با بچّهها هماهنگ کرده بودیم که بگوییم بچّهها از اصفهان آمدهاند و من هم از تهران و اینجا با هم کار میکردیم و این دو نفر هم که سربازند.
آنها شروع کردند به بازجویی که شما چند تانک دارید؟ ارتشی هستید یا... گفتیم: «ما نیروهای مردمی هستیم. تو بیمارستان طالقانی مشغول کار بودیم.» گفت: «تو بیمارستان چقدر زخمی بود.» گفتم: «یک تعدادی بودند.» گفت: «نه، بگو چند نفر.» گفتم: «شما هم اگه بخواهید بگویید چند نفر زخمی دارید نمیتوانید. این کار آمار گیره. شما وحشیانه به ما حمله کردید و حسابی ما را کوبیدید. بنابراین بدانید که هم در شهر زخمی زیاد بود هم بیرون شهر. پس سؤال شما غیرمنطقی است.» گفت: «چند تا تانک توی شهر دارید؟» ناگهان یاد حرف شب قبل بچّهها افتادم که میگفتند یک تانک بیشتر تو خرمشهر نیست. گفتم: «تانک خیلی زیاد داریم، ولی من ارتشی نیستم که بگویم.»
یادم است که به مسئول تنها تانکی که در خرمشهر بود، گفتم: «چرا شلیک نمیکنی؟» گفت: «چون همین یک تانک را داریم و اگر شلیک کنیم، جای ما را شناسایی میکنند و همین یکی را هم میزنند.»
گفتم: «من فقط صدای تانکها را میشنیدم که رفت و آمد میکردند. من کاری به این کارها ندارم.» گفت: «اگر نیروی درمانی هستی، چرا خنجر به پات بستهای؟» گفتم: «به خاطر اینکه بتوانم لباس بچّههای مجروح را پاره کنم.» گفت: «دروغ میگویی. پس این قیچی چیه؟» گفتم: «قیچی برای بانده.»
در همان حال پزشکی از آنجا رد میشد. حرفهای ما را شنید و گفت: «بابا این دکتره. ولش کن. ارتشی نیست.» و بعد آمد از من سؤالاتی کرد و گفت: «واقعاً دکتره. کاری بهش نداشته باشید.»
بازجو گفت: «پس اینها کی هستند؟» گفتم: «این دو تا سرباز آمدند به ما گفتند به نیرو احتیاج داریم. شما زدید ما آمدیم درمان کنیم.» گفت: «چرا تو باید بیایی؟ مگر تو با ما دشمنی؟» گفتم: «وقتی شما میآیید تو مملکت ما و خانههای ما را خراب میکنید، ما نیاییم از خودمان دفاع کنیم؟»
گفت: «چرا از تهران آمدی؟» گفتم: «با حملهای که شما کردید، نیاز به خیلی کسان دیگری هم هست. از خیلی جاها آمدهاند.» پرسید: «در چه تیپی هستی؟» گفتم: «من نه میفهمم تیپ یعنی چه نه میفهمم گردان یعنی چه نه میفهمم لشکر یعنی چه. من به این چیزها کار ندارم.»
دستور داد دستها و پاهام را بستند...
ادامه دارد...
منبع:تاریخ شفاهی ایران