گويا خود شما هم دانشجوي دانشگاه شريف هستيد، كمي از خانوادهتان بگوييد كه چند فرزند نخبه در دامان خود پرورش داده است؟
بله، بنده دانشجوي مهندسي عمران دانشگاه شريف هستم و برادرم مهندس كربلايي مصطفي كريمي دانشجوي معماري دانشگاه تهران بود. من متولد 1370 هستم و مصطفي چهارسال از من بزرگتر بود. ما چهار خواهر و پنج برادر هستيم. پدرمان روحاني و مادرمان خانه دارند. پدرم در كودكي يتيم شده بود و پدربزرگ مادريام براتعلي حميدي سرپرستي ايشان را برعهده گرفته بود. براتعلي بعدها به جرگه شهدا پيوست. پدرم توسط پدربزرگش در حوزه علميه افغانستان ثبت نام ميشود و دروس حوزوي را دنبال ميكند. پدرم در چنين جوي بزرگ ميشود و در سال 55 با مادرمان ازدواج ميكند.
سالها قبل از پيروزي انقلاب اسلامي ايران، پدربزرگم با امامخميني(ره) ارتباط داشتند و بعد از پيروزي انقلاب، نماينده امامخميني(ره) در شمال افغانستان ميشود و مردم را با آرمانهاي انقلاب اسلامي در ايران و مباحث ديني و احكام شرعي آشنا ميكند. آن روزها زمينه بيداري اسلامي در افغانستان پايهريزي شده بود و انقلاب اسلامي ايران به كشور ما هم سرايت كرده بود. فعاليتهاي پدربزرگ و داييام، تاب و توان از ضد انقلاب و كمونيستها گرفته بود. از اين رو نقشه ترور ايشان را ميكشند. 10سال بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در يكي از روزها كه پدربزرگ در حوزه علميهاي در شمال افغانستان بود توسط منافقين وابسته به كمونيستها محاصره ميشود و استقامت ميكند اما بعد از اتمام مهماتش منافقين به حوزه هجوم برده و براتعلي حميدي و محمد حميدي داييام را به شهادت ميرسانند.
قبل از آن بايد بگويم كه پدر من با حمايتها و تشويقهاي پدربزرگم راهي نجف شد تا تحصيلات حوزوي و دورههاي طلبگي را در محضر علماي اين شهر بگذراند. با روي كار آمدن رژيم بعث و صدام، پدر از كشور عراق اخراج ميشود. پدرم حدود 40 سال پيش راهي ايران شد و مدتي در مشهد زندگي كرد اما ارادتش به حضرت معصومه(س) و علاقهاش به شهر قم ايشان را راهي شهر قم كرد و براي هميشه در آنجا ساكن شد. در زمان جنگ پدربزرگم درستاد پشتيباني جنگ تحميلي فعاليت ميكرد و كمكهاي مردمي جمعآوري شده را به دست رزمندگان ميرساند. خواهرزادهاش هم در يكي از عملياتهاي جنگ تحميلي به شهادت رسيد.
پدر تأكيد زيادي به كسب رزق حلال داشت. به مادرم سفارش ميكرد چه در دوران بارداري و چه در دوران شيردهي حواسش به لقمههايي باشد كه در منزل اطرافيان و در مجالس ميخورد. با توجه به اينكه مادرم در يك خانواده مذهبي و انقلابي رشد كرده بود، مسائل ديني و مذهبي را بسيار رعايت ميكرد. مادرم ميگفت سجاد جان هر زمان بچهها را شير ميدادم با خداي خود مناجات ميكردم و ميگفتم انشاءالله فرزندانم چون پدر و برادرم در راه اسلام شهيد شوند و مانند اصحاب امام حسين(ع) فدايي ايشان باشند. اين دعاي مادر ريشه در تفكرات انقلابي و مذهبي ايشان داشت. پدر همواره داستان حضرت يوسف را براي ما تعريف ميكرد و به من ميگفت اميدوارم مانند حضرت يوسف باشي. به مصطفي هم ميگفت اميدوارم مانند حر شوي. به نظر من اين عاقبت بخيري مصطفي نتيجه تفكر پدر و دعاهاي پدر و مادرم است.
فرزند بزرگ خانواده خواهرم است كه فوق ليسانس مديريت آموزشي از دانشگاه تهران دارد و بعد هم برادرم كه جراح متخصص ارتوپد از دانشگاه شهيد بهشتي است. خواهر كوچكم ليسانس جامعهشناسي دارد و آن خواهرديگرم فوق ليسانس مديريت منابع انساني از دانشگاه تهران دارد. ديگر برادرم هم مهندسي علوم كامپيوتر از دانشگاه قم دارد. شهيد مصطفي هم كه در رشته مهندسي معماري از دانشگاه تهران فارغالتحصيل شده بود. مرتضي فرزند آخر خانواده دانشجوي رشته پزشكي در دانشگاه شيراز است.
بايد در يك كلام بگويم ولايت فقيه. ارادت به ولايت فقيه عاقبت مصطفي را با شهادت رقم زد. ما خانوادگي به امام خميني و انقلاب اسلامي ارادت داشتيم و پدربزرگ شهيدمان از پيروان و مبلغان ايشان بود. وقتي در كودكي از امام خميني برايمان سخن ميگفت مدام از خوبيها و مهربانيهاي امام ميگفت و محبت ايشان را به دل ما انداخت و با ايشان مأنوس شديم. محبت به حضرت امام نه تنها در وجود ما بلكه در منطقهاي كه ما در افغانستان در آن زندگي ميكرديم هم بسيار ديده ميشد. وقتي خبر رحلت امام را شنيدند دو هفته تمام عزاي عمومي بود و همه در شوك از دنيا رفتن امام به سر و سينه ميزدند. اينگونه ما و مصطفي با ولايتفقيه عجين شديم و ارادت پيدا كرديم. گواه اين ارادت و ايمان هم جهادي است كه از سالها پيش تا امروز و دفاع از حريم آل الله در خانواده ما وجود داشته است. بارها پيش آمده بود كه مصطفي با پدر كه روحاني هستند درباره اسلام ناب محمدي صحبت ميكرد و اعتراض داشتند كه چرا بسياري از مسائل ديني رعايت نميشود. خيلي بحث ميكرد و ميگفت چر ا آدمي را از خدا ميترسانند، خدا رحمان است و رحيم. خودمان ميگوييم بسماللهالرحمنالرحيم.
خدا را به رحمان و رحيميت بايد معرفي كنيم. مصطفي دغدغه اسلام را داشت. ميگفت شما بايد درست خدا را تعريف كنيد. خدا خيلي بزرگتر و مهربانتر از اينهاست كه شما به مردم معرفي ميكنيد. مصطفي در كارهايش و اموري كه به ايشان سپرده ميشد، بسيار جدي بود و در پروژههايي كه بر عهده ميگرفت، با تمام همت و توان وقت ميگذاشت. مهندس معماري كه عاشق رشتهاش بود. با توجه به اينكه مصطفي افغانستاني بود و به ما اجازه بسيجي شدن را نميدادند اما مصطفي داوطلبانه در مدرسه فعاليتهاي بسيجي بسياري انجام داده بود.
ما زياد در جريان سفر مصطفي نبوديم. از رفتن صحبت ميكرد اما ما صحبتهايش را به شوخي ميگرفتيم و شوخي شوخي مصطفي شهيد شد. شوخيهايي كه با شهادتش به ما اثبات شد. ميگفت ميخواهم بروم و شهيد شوم. ميروم تا اسلام ناب محمدي را در حد و اندازه خودم به منصه ظهور و عمل برسانم. او رفت تا پرچم اسلام را در آن سوي مرزها به اهتزاز درآورد. رفت تا رزمنده جبهه مقاومت اسلامي شود. مصطفي ميگفت ميخواهم بروم تا رهروي راه امام حسين(ع) باشم. وقتي متوجه شديم كه واقعاً ميخواهد برود به پادگان محل آموزشياش رفتيم كه دير شده بود و مصطفي اعزام شده بود. اولين اعزامش شهريور 95 بود. مصطفي دورههاي لازم نظامي را در ايران و سوريه سپري كرده بود. دوستانش ميگويند مصطفي از لحاظ بدني خيلي آمادگي داشت. مصطفي خدمت به اسلام را در دفاع از حرم پيدا كرد و لباس رزم پوشيد. اولين بار كه زنگ زده بود گفت من ميروم كه از قافله جا نمانم. سه روز قبل از شهادتش هم به پدر زنگ ميزند و حلاليت ميطلبد و به پدر ميگويد كه خط ما شكست خورده و ما به عنوان نيروي داوطلبانه راهي شديم تا به نيروهاي ديگر كمك كنيم. پدر ميگويد خير است و خيلي با هم حرفهاي پدرانه و پسرانه ميزنند و در نهايت ميگويد شما كه رفتي ان شاءالله حلالت باشد ما كه از شما راضي هستيم. اميدوارم سالم پيش ما برگردي. مصطفي در آخرميگويد ديگر من باز نميگردم و شما من را نخواهيد ديد. خدانگهدارتان.
پدرم در 25 مهر ماه سال 1395 خوابي از مصطفي ميبيند و وقتي از خواب بيدار ميشود شروع به گريه ميكند. مادرم او را دلداري ميدهد. من هم همان شب خواب ديده بودم كه مصطفي آمده است تا من را به دانشگاه برساند وقتي داخل ماشين و كنارش نشستم، متوجه زخم پا و دستهاي بسته مصطفي شدم. از او پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ گفت چيزي نيست زخمي شدم. بعد به من گفت سجاد تو درسهايت را خوب بخوان و حواست به درس و مشقت باشد. براي نماز صبح كه بيدار شدم و خواب را براي مادر تعريف كردم مادر گفت جالب است پدرت هم خواب مصطفي را ديده است. همان روز نزديكهاي ظهر خواهرم به مادرم زنگ زده و گفته بود كه من خواب مصطفي را ديدم كه آمده است. اين گذشت تا چند روز پيش كه به ما اطلاع دادند پيكر مصطفي آمده و ميتوانيد او را ببينيد. وقتي پيكر مصطفي را ديدم، ديدار تازه كرديم. آخر من زمان رفتن مصطفي با او خداحافظي نكرده بودم. گفتم خوش به حالت عاقبت بخير شدي و رفتي و من ايمان دارم با ياران امام حسين(ع) محشور ميشوي.
خبر شهادت را ابتدا به داييام گفته بودند، يك روز دايي به خانه ما امد و رو به پدرم كرد و گفت اگر مصطفي شهيد شود يا اتفاقي ديگر برايش بيفتد چه ميكني؟ پدر گفت خدا را شكر ميكنم اين براي ما افتخار است. ما فرزندانمان را براي اسلام ميدهيم و اين به وضوح پيداست كه جبههاي كه مدافعان حرم در آن جهاد ميكنند، جبهه حق است. مادر هم گفت من، پدرم و برادرم را در راه اسلام دادهام. فرزندم هم فداي اسلام و انقلاب. من وقتي پاسخ مادر را شنيدم بسيار متحير شده و متعجب ماندم. باورم نميشد والدينم اينگونه برخورد كنند. آخر مادرم خيلي احساسي است. اما زمان شنيدن خبر شهادت مصطفي اينگونه بر خورد كرد. وقتي مادرمتوجه شد مصطفي به سوريه رفته است نگران شد مثل همه مادران ديگر اما وقتي خبر شهادت فرزندش را شنيد صبورانه و مقتدرانه ايستاد.
وقتي داييام خبر شهادت را به مادرم داد و ما براي ديدن پيكر به معراج شهدا رفتيم، مادر را با خود نبرديم تا اطمينان حاصل كنيم. مادرم قبل از آمدن مصطفي غسل صبر حضرت زينب(س) كرده بود و منتظر آمدن دردانهاش ماند. همان شب مادر خواب ديد كه مصطفي آمده است و او را دلداري ميدهد. ما زمان دقيق شهادت برادرم را نميدانيم، اما پيكرش 12 آبان ماه 1395 به خاكهاي بهشت معصومه(س) در قم رسيد و در كنار ديگر دوستانش آرام گرفت. از زماني كه دايي از شهادت مصطفي مطلع شد تا زماني كه بتواند به ما بگويد 10 روزي طول كشيد براي همين به نظر ميرسد مصطفي همزمان با خوابي كه من، خواهر و پدرم ديده بوديم به شهادت رسيده بود يعني در 25 مهرماه 1395 تا زمان تشييع پيكر و مراسم در تاريخ 12آبان ماه 1395 مدتي طول كشيد. مصطفي در اثريا سوريه به شهادت رسيد.
مصطفي داوطلبانه براي كمك به نيروهاي مدافع حرم در اثريا راهي ميدان ميشود. در اين ميان در درگيري، تير به كمر برادرم اصابت ميكند و قطع نخاع ميشود و از ارتفاعي كه در آن بوده به پائين ميافتد. او به مدت دو روز در كما بود و امكان انتقال ايشان به دليل وخامت شرايطش فراهم نميشود و در نهايت برادرم به شهادت ميرسد. وقتي دوستانش از حال و هواي مصطفي قبل از شهادتش برايم تعريف ميكردند ميگفتند انگار ميدانست كه شهادت در چند قدمياش است. خيلي خوشحال بود.
دوستانش ميگفتند وقتي ما او را در حرم بيبي زينب (س) ديديم گفتيم تو كجا اينجا كجا؟ شما بايد بروي به دنبال تحصيلاتت و در جبهه فرهنگي فعاليت كني. مصطفي در پاسخ آنها ميگويد، من درراهي قدم گذاشتهام كه نميتوانم از آن به عقب برگردم و از اين راه كنار بكشم. دوستانش ميگفتند كه مصطفي عاشق شده بود و نميدانستيم كه عاشق چه كسي شده بود؟ يكي ديگر از دوستانش هم تعريف ميكرد، دو سال پيش كه برادرم به كربلا رفته بود همانجا با امام حسين(ع) عهد كرده بود كه هرگز اجازه ندهد به خواهرشان اهانت شود. همانطور كه شب عاشورا خيلي از ياران اباعبدالله رفتند كنار خيمه حضرت زينب(س) گريه كردند و گفتند ما هيچ وقت برادرتان را تنها نميگذاريم، مصطفي هم به سيدالشهدا(ع) قول داده بود كه از حريم خواهرش دفاع كند. مصطفي خيلي تودار بود. حرفهايش را به ما نميگفت.
بله، خيليها ميگويند كه مدافعان حرم براي پول ميروند اما چه خوب اين فرصت همكلامي با روزنامه «جوان» بهانهاي شد تا من هم حرفهاي خانوادهام را خطاب به مردمي كه طعنههايشان دلهايمان را به درد آورد و بعد از اين هم از اين جنس حرفها خواهيم شنيد، بزنم. خيليها خانواده ما را ميشناسند و ميدانند كه نيازي به امتياز براي دانشگاه نداريم. چون همه خانواده تحصيلات عاليه دانشگاهي داريم. الحمدلله از نظر مالي هم در وضعيت خوبي هستيم. خانهاي كه امروز در آن زندگي ميكنيم را هم خود شهيد مصطفي طراحي و ساخته است. پس اين كنايه كه ما به خاطر پول يا گرفتن امتياز عزيز دلمان را راهي ميدان نبرد با كفار كرديم منتفي است.
وقتي خبر شهادت مصطفي در اينستاگرام، فيس بوك و فضاي مجازي منتشر شد، بسياري از افراد ناآگاه آمدند و آنچه نبايد زير عكس و خبر شهادت مصطفي نوشتند. نوشته بودند اينها كه ميروند براي جنگ، سواد ندارند. ميخواهم بگويم مصطفاي ما مهندس بود. آيا سواد و تحصيلات نداشت؟ يا نوشتهاند بيكارند و براي گرفتن پول ميروند. آيا مصطفاي ما بيكار بود و به دنبال پول؟ برخي هم توهين كردند و نوشتند كه اينها كه ميروند علم به راهشان ندارند و ناآگاه هستند. من ميخواهم در پاسخ آنها بگويم كه مصطفي آگاه بود و ميدانست در كدام مسير گام بر ميدارد. نسبت به آنچه انجام ميداد علم داشت. راه درستي را هم انتخاب كرد. خيليها ميگويند حيف شد مصطفي را گمراه كردند، اما اشتباه ميكنند، مصطفي راهي را رفت كه عاقبت بخيري را برايش به دنبال داشت. از طرفي پيامهاي برخي و توهينهايشان به نظام، دل خانواده انقلابي ما را به درد آورد و مادرم در همان روز تشييع پيكر در مصاحبه با روزنامه «جوان» از مردم خواست با حضورشان پاسخ در خوري به طعنه زنندگان و كنايه زنندگان بدهند.
سكينه حميدي، مادر شهيد مصطفي كريمي از جهاد و شهادت در خانوادهاش ميگويد: من فرزند شهيد براتعلي حميدي و خواهر شهيد محمد حميدي هستم و امروز افتخار اين را دارم كه مادر شهيد مدافع حرم مصطفي كريمي باشم. پيروزي انقلاب اسلامي يك بيداري اسلامي را در مناطق و كشورهاي اطراف ايجاد كرده بود و فعاليتهاي پدرم به عنوان نماينده امام خميني چون خار درچشم دشمنان شده بود. از اين رو دشمنان ضد انقلاب نقشه ترور و شهادت ايشان را كشيدند و در يك محاصره در حوزهاي در شمال افغانستان به همرار پدرم توسط كمونيستهاي ضد انقلاب به شهادت رسيدند. سكينه حميدي در ادامه از ملت شهيدپرور كه در مراسم اين شهيد مدافع حرم شركت كردند قدرداني كرد كه حضورشان پاسخي باشد به آن عده از افراد ناآگاه و معاند انقلاب كه با انتشار خبر شهادت فرزندش حرفهاي بسيار تند و طعنههاي تلخي را نثار اين خانواده شهيدپرور كرده بودند. مراسم تشييع پيكر مطهر اين شهيد مدافع حرم روز چهارشنبه 12 آبان ماه 1395 ساعت 14 از مقابل مسجد امام حسن عسگري قم به سمت حرم مطهر حضرت معصومه (س) برگزار و از آنجا هم به سمت بهشت معصومه تشييع و تدفين شد. / صغري خيل فرهنگ / روزنامه جوان