«در ورودي شهر، چند پاسدار را ديدم. آنها پس از مشاهده ما کمين گرفتند و جنگ تن به تن درگرفت. دود و غبار از گوشه و کنار شهر بلند بود و صداي انفجار و شليک گلوله لحظه اي قطع نمیشد، کماندوها به شهر ريخته بودند و هر کاري که براي ويراني و کشتار مردم میتوانستند، انجام میدادند. چند لحظه بعد در خيابان اصلي، متوجه خانواده اي شدم.
طفل ۵ ساله در آغوش مادرش به شدت گريه میکرد.
دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خون ريزي داشت. مادر و دختر به هر طرف که میدویدند با سربازان ما مواجه میشدند يا انفجار خمپاره اي آنان را به زمين میچسباند. وقتي آنها را مستأصل و درمانده ديدم خودم را به آنها رساندم و رو به مادر کردم و گفتم که شیعهام و اهل کربلا. گفتم از من نترسيد و اجازه دهيد پسر کوچکتان را به بهداري برسانم تا زخمش را پانسمان کنند. از آنان خواستم که به من اعتماد کنند. اما اعتماد نکردند و از من خواستند از آن جا دور شوم. پس از کمي صحبت، اعتماد مادر طفل را جلب کردم ولي دخترش که تقریباً ۱۸ساله بود قبول نکرد. او میگفت لازم نکرده که عراقیها ما را معالجه کنند. در ادامه حرفهایش اضافه کرد که اگر شما میخواستید ما را معالجه کنيد چرا اين طور وحشيانه به شهر ما حمله کرديد.
جوابي نداشتم و نمیدانستم چه بگويم. من در آن لحظه خودم را گناهکار میدانستم. گروهبان سومي داشتيم به نام «عبدالامير خشام» اهل ناصريه،گفت: بيا، بيا با هم برويم داخل خانه، داخل کوچه شديم و با شکستن در، به خانه رفتيم. در يکي از اتاقها، کنار پنجره، پيرمردي روي صندلي نشسته بود، يک پا هم نداشت. اتاق به هم ريخته و تاريک بود. اولين چيزي که نظرم را جلب کرد شال سبز دور گردن پيرمرد بود، فکر کردم که حتماً سید است. گروهبان عبدالامير پس از من وارد اتاق شد.
با ديدن پيرمرد يکه خورد. پيرمرد با چشمان پرجاذبهاش نگاه مان میکرد. گروهبان عبدالامير جلوتر رفت و در مقابل پيرمرد ايستاد. پيرمرد يکريز نگاهش کرد. گروهبان کلاشينکف خود را بالا آورد. بعد دهانه لوله را روي سينه پيرمرد جابهجا کرد. من پشت سر گروهبان بودم. احساس کردم که آنها چشم در چشم هم دوختهاند و ذره اي ترس و واهمه در پيرمرد نيست. لحظهها به سختي سپري میشد. ناگهان ۵ يا ۶ گلوله از کلاشينکف گروهبان عبدالامير در سينه پيرمرد نشست. پيرمرد در ميان دود و باروت از روي صندلي به زمين غلتيد. در همين حال شال سبز از گردنش باز شد و روي خونها افتاد. کمي بعد، به افراد خودمان ملحق شدم و اصلاً حال طبيعي نداشتم. به هر جا نگاه میکردم جسد و خون بود.شهر هر لحظه ویرانتر میشد. مردم شهر روي ديوار و در خانهها با عجله نوشته بودند: «امانة ا... و رسوله» در خانه هاي بسياري قرآن و نهجالبلاغه را ديدم و همين طور کتابهای اسلامي را. همه اینها در حالي بود که در تبليغات به ما میگفتند ایرانیها آتش پرست و مجوس هستند»
*برگرفته از کتاب خاطرات «مهند» از سربازان واحد کماندویي ارتش عراق درباره نبرد سوسنگرد