چطور ميشود يك نفر با آن روحيه داشمشتيگري يكباره برگردد و دست آخر هم شهيد شود؟
هميشه با خودم فكر ميكردم كه زندگي شاهرخ به درك منتهي ميشود؛ شاهرخ بدن ورزيدهاي داشت و حسابي در دعوا سريع بود. كسي جرئت نميكرد با او سرشاخ شود. خيلي روزها با هم به كاباره ميرفتيم و با كمال شرمساري عرق ميخورديم. اما نفس امام خميني(ره) كه به شاهرخ خورد، او را كلا عوض كرد. يعني مسير زندگياش به كل عوض شد. سال 57 بود وقتي در تلويزيون صحبتهاي حضرت امام پخش ميشد، با احترام مينشست، اشك ميريخت و با دل و جان گوش ميكرد. ميگفت عظمت را اگر خدا بدهد، ميشود خميني؛ با يك عبا و عمامه آمد اما عظمت پوشالي شاه را از بين بُرد.
اصلا براي همين هم بود كه روي سينهاش خالكوبي كرد زنده باد خميني. يادم هست چند نفر از رفقاي قبل از انقلاب را جذب كميته كرده بود. آخر شب جلوي مسجد مشغول صحبت بودند. يكي از آنها پرسيد: «شاهرخ، اينكه ميگن همه بايد مطيع امام(ره) باشن، يا همين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟ آخه مگه ميشه يه پيرمردِ هشتاد ساله كشور رو اداره كنه!؟» شاهرخ كمي فكر كرد و با همان زبان عاميانه خودش گفت: «ببين، ما قبل از انقلاب هر جا ميرفتيم، هر كاري ميخواستيم بكنيم، چون من رو قبول داشتيد، روي حرف من حرفي نميزديد، درسته؟» آنها هم با تكان دادن سر تاييد كردند. بعد ادامه داد: «هرجايي احتياج داره يه نفر حرف آخر رو بزنه، كسي هم روي حرف اون حرفي نزنه. حالا اين حرف آخر رو، تو مملكت ما كسي ميزنه كه عالم دينه، بندهي واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه.» بعد مكثي كرد و گفت: «به نظرت، غير از خدا كسي ميتونست شاه رو از مملكت بيرون كنه؟ پس همين نشون ميده كه خدا پشتيبان ولايت فقيه هست.»
شروع برگشتن شاهرخ از كاباره و دعوا و اينها برميگردد به هيئت جوادالائمه عليه السلام در ميدان قيام تهران. در عاشوراي سال 57، ساواك به بسياري از هيئتها اجازه حركت در خيابان را نميداد اما با صحبتهاي شاهرخ، دستهي هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حركت كرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محكم و با دو دست سينه ميزد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا سيدعلي نقي تهراني كنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانههايشان رفتند. حاجآقا با شاهرخ شروع به صحبت كرد. ما چند نفر هم آمديم و كنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي او بهقدري زيبا بود كه گذر زمان را حس نميكرديم. اين صحبتها تا اذان مغرب طول كشيد. بسيار هم اثربخش بود. من شك ندارم، نخستين جرقههاي هدايت ما در همان عصر عاشورا زده شد.
* همشهری پایداری - شماره 163