صدای گریه مردی توجه همه را جلب کرده بود. حال خودش را نمی شناخت. آنقدر بغض در گلو داشت که بلندبلند درد دل می کرد. میگفت «روز اربعین در کربلا بودم که به من زنگ زد و گفت داداش! زیارتت قبول باشه. منم به زودی برمی گردم و میام کنارتون. یدالله مثل همیشه بر قولش ماند و امروز آمد.»
غوغای عجیبی فضای حسینیه را فراگرفت. خواهر و برادر شهید به همراه فرزندانشان به دیدار یدالله آمده بودند. توجه همه به سمت درب جلب شده بود. تازه اینجا قصه شروع شد؛ همسر شهید آمده بود تا برای آخرین بار چشمان همسر عزیزش را ببیند. چشمانش مالامال از اشک بود. آنقدر سخت گام برمیداشت که انگار مسیر چند متری درب حسینیه تا پیکر یدالله همه گذشته را برای او تداعی میکرد. به گمانم جایی از گذشته جلوی چشمانش آمده بود. شاید لحظهای به یادش میآمد که یدالله از مظلومیت بیبی زینب برایش میگفت.
خواهر که آمد انگار کسی برای جمع روضه میخواند. گریهها شدت گرفت و دیگر حاضران توانایی خویشتنداری نداشتند. وقتی خواهر به یدالله رسید، زانوهایش سست شد. در کنار تابوت نشست و شروع به درد دلکرد. صورت برادرش را غرق بوسه کرد؛ میدانست دیگر یدالله معراجی شده و این آخرین دیدار او با اهل زمین است. خواهر میگفت: «گلم را به حضرت زینب (س) سپردم.» این تنها جملهای بود که توان گفتنش را یافت. غریوی در جمع برخاست.
آرام آرام همه گرد پیکر شهید جمع شدند. غرق در لحظه وداع خواهران و برادران بودم، که حضور دو پسربچه شیرین و بامزه توجهم را جلب کرد. توضیح لازم نبود؛ ته مایه چهرهها، نوازش دلسوزانه جمع، نگاه عمیق بچهها به صورت شهید حکایت از آن داشت که اینها یادگاران شهید یدالله قاسم زاده هستند.
حاضران تلاش می کردند محمدجواد و محمدصادق صورت بابا را نبینند. عموی بچهها در حالی که گریه امانش را بریده بود، میگفت: «دیشب بچهها می گفتند شنیدم بابا شهید شده. عمو! شهید یعنی چی؟ شهید چه شکلیه؟»
قرار بر دیدار خصوصی شد. همسر که تا این لحظه از دور شاهد وداع اطرافیان با پیکر همسرش بود. با چشمانی اشکبار به سمت تابوت یدالله رفت. سکوت بود و سکوت. زمانی که همسر شهید به سمت جمعیت آمد، آرام زیر لب کلماتی را نجوا میکرد. خواهر شهید، همسر برادرش را در آغوش گرفت و گفت «یدالله را که دیدم آرام شدم. او را به امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) سپردم.»
بعد از وداع فرزاد قاسم زاده برادر شهید، به سمتش رفتم تا برایمان از برادر شهیدش بگوید. وی میگفت «یدالله حفاظت کلام را رعایت میکرد. از آنجایی که هر دو در لباس مقدس سپاه خدمت میکردیم، از فعالیتهایش خبر داشتم؛ اما او هرگز در این خصوص صحبت نمیکرد. از زیارت کربلای معلی که برگشتم، یدالله طی تماس تلفنی گفت که چند روز دیگر میآیم و بر سر قولش ماند. روز گذشته همکارش با من تماس گرفت و گفت که یدالله بر اثر اصابت ترکش خمپاره به بدنش مجروح شده و در اتاق عمل است. از آنجایی که نظامی هستم و میدانستم که اگر فردی با ترکش خمپاره مجروح شود، زنده نمیماند. گفتم: «شهید شده؟» تنها صدای تاییدش را شنیدم.
چند ساعت بعد عکس و خبر شهادت یدالله در فضای مجازی منتشر شد. برادرم با من تماس گرفت و گفت «از یدالله خبر داری؟» گفتم: یدالله شهید شد.»
بغض برادر امان صحبت نمیدهد. با صدای صلوات مردی به میان جمعیت میآید. گویی برادر و همسر شهید او را به خوبی میشناسند. به سمتش میروند. فرمانده شهید قاسم زاده آمده بود تا برای آخرین بار با او وداع و تا خانه ابدی همراهی اش کند. با کوبیدن میخ بر روی تابوت، وداع تمام شد و زندگی جدیدی برای یدالله آغاز شد...
شهید «یدالله قاسم زاده» اهل گیلان و ساکن تهران بود. وی متولد 1362 و یکی از مستشاران زبده نظامی بود که چندی پیش داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت (ع) به سوریه رفت و چند روز پیش در حوالی شهر حلب سوریه توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. از وی دو فرزند به یادگار مانده است.