وی افزود: برادر شهیدم به همه احترام می گذاشت و علاقه زیادی به کودکان داشت به خصوص نسبت به کودکان بی سرپرست که کسی را نداشتند، بسیار دلسوز بود.
خواهر شهید خزایی ادامه داد: مهربان و عزیز بود آنقدر که برای تشییع پیکرش جمعیت زیادی آمدند، تنها برای ما نبود و متعلق به همه مردم بود از همه مهمتر آنکه به چیزی که دلش می خواست رسید و ثابت کرد، آتش عشق به حضرت زینب (س) در دلش شعله ور است.
وی با بیان اینکه شهید دختری سه ساله به نام زینب برای ما به یادگار گذاشته است، گفت: زمانی که تصمیم به رفتن گرفت، گفتم لازم است شما در کشور باشید. در جوابم گفت: «مگر پیام عاشورا که می گوید «کل یوم عاشورا، و کل عرض کربلا» را فراموش کرده ای؟! هرجا ظالمی به مظلومی ستم کند، باید برویم.» شناختش آگاهانه بود و با دل و جان قبول کرد، در رکاب حضرت زینب(س) باشد.
خواهر شهید خزائی ادامه داد: سعی می کرد زیاد از مسائل سوریه صحبت به میان نیاورد؛ ولی از برخوردش مشخص بود که آنجا چه خبر است، تنها می گفت قدر ایران و امنیت و آرامش کشورمان را بدانید. زنان سوری و فرزندانشان رنج زیادی می برند، واقعا بدانید این آرامش را مدیون خون شهدا هستید.
وی با اشاره به حضور شهید خزائی در جریان عملیات تروریستی «تاسوکی» بیان داشت: در عملیات تروریستی سیستان و بلوچستان به صورت معجزه آسایی نجات پیدا کرد، خیلی ناراحت بود و می گفت: «دیدید من لیاقت شهادت نداشتم». معتقدم شهید خبرنگار «محسن ذوالفقاری» دست «محسن خزائی» را گرفت و پیش خودش برد. الان دو شهید رسانه ما به نام محسن هستند و این برای ما سعادت است.
عصمت خزائی با بیان اینکه شهدایی که رفتند، کاری حسینی کردند و ما که مانده ایم باید زینبی عمل کنیم، عنوان کرد: همیشه سفارشش این بود که مثل حضرت زینب (س) باشیم، می گفت؛ شما هم زینبگونه عمل کنید، از هر اتفاقی درس بگیرید و در سختی و مشکلات خود را پیدا کنید.
وی به آخرین صحبت هایش با شهید اشاره کرده و بیان داشت: قبل از عملیات تماس گرفت و احوالپرسی کردیم. گفت: «شما دعا نمی کنید و نمی خواهید به آرزویم برسم»، گفتم: امام زمان (عج) سرباز می خواهد، مگر باید همه بروند؟! گفت: «نه، ما خط شکن هستیم». همینطور هم شد، به آرزویش رسید و خط شکن شد.
خواهر شهید خزائی ادامه داد: بیش از پنج سال در سوریه بود، همسر و فرزندانش را رها کرد و برای کار در سوریه سر از پا نمی شناخت. وقتی دختر سه ساله اش به دنیا آمد، گفتیم برگرد و به همسرت سری بزن. گفت: «تکلیف سنگین است، در ایران شما مراقب همسرم هستید؛ اما اینجا کسی نیست تا صدای رزمنده ها را به گوش جهانیان برساند و پیام رسان آنان باشد، چطور از من می خواهید برگردم؟!»