شهيد خزايي از چه سالي در صدا و سيما مشغول شده بود؟ اصلاً مختصري از زندگي ايشان بگوييد. آشنايي شما با ايشان چطور بود؟
حاج محسن متولد 1351 در اصفهان است. البته اصليت ايشان سيستاني است منتها به خاطر شغل پدرشان كه در ارتش مشغول به فعاليت بود، به اصفهان مهاجرت ميكنند و حاج محسن در اين شهر به دنيا ميآيد، اما در زاهدان بزرگ ميشود. آشنايي من و محسن به حضورمان در بسيج و فعاليتمان در اين نهاد مقدس بازميگردد. من و حاج محسن بسيجي يك پايگاه بوديم. ايشان در گردان عاشورا معاون اطلاعات بود. شوهر خاله حاج محسن فرمانده گردان عاشورا بود. من و حاجي هم به واسطه شوهر خالهشان به هم معرفي شديم و زمينه اين ازدواج در سال 74 فراهم شد. آن زمان حاج محسن در باشگاه خبرنگاران جوان مشغول به كار بود. مدتي بعد به خاطر برنامههايش براي جوانان و شور و ارتباطش با جوانان، مدير باشگاه خبرنگاران جوان زاهدان شد. اوج فعاليت حاج محسن زماني بود كه جريان تكفيري گروهك جندالشيطان در جنوب شرق فعال شده بود و همسرم يك بار از كمين گروهك تكفيري در حادثه تروريستي تاسوكي جان سالم به در برد و همكارش محسن ذوالفقاري به خيل شهدا پيوست.
شهيد محسن ذوالفقاري از خبرنگاران باشگاه خبرنگاران جوان در زمان مديريت حاج محسن بود. همان ايام قرار شد كه به اتفاق ايشان و به صورت خانوادگي براي شركت در يادواره شهداي دولتي مقدم راهي زابل شويم. رفتيم و پس از يادواره، خواهر حاج محسن كه در شهر زابل ساكن است اصرار كرد يك روزي را پيششان بمانيم. جمعه هم بود و چون پس از مدتها به زابل رفته بوديم، همسرم به شهيد ذوالفقاري گفتند شب را بمانيم و صبح روز بعد با هم برگرديم. شهيد ذوالفقاري به همسرم گفت فردا دعاي ندبه دارم و اينجا معذب هستم بايد بروم. همسرم ايشان را همراه مسئولان راهي زاهدان كردند و ما شب زابل مانديم و اواخر همان شب خبر شهادت اين بزرگواران را دادند. به گفته همسرم شهيد محسن ذوالفقاري بسيار مأخوذ به حيا بود. همسرم ميگفت ايشان با روحيهاي الهي کار میکرد.
بله، حس و حال شهادت و روزهاي حضورش در بسيج و فعاليتهاي مذهبي حاج محسن نشان از روحيه شهادتطلبي ايشان داشت. همسرم در همه مانورها و برنامههاي بسيج مجدانه شركت ميكرد و همه اين شور و علاقه در وجودش نشان از شهادت داشت. شهادت در وجود ايشان مشهود بود و رفتار و كردار حاج محسن اين را به خوبي نشان ميداد. وابستگي و ارادت محسن به جهاد و شهادت كار را به جايي رسانده بود كه بهرغم سن و سال كمي كه براي حضور در جبهههاي دفاع مقدس داشت، در 9 سالگي دو، سه مرتبه مخفيانه قصد رفتن به منطقه را ميكند كه خانواده از تصميم ايشان مطلع شده و مانعش ميشوند. اما پدر و برادر بزرگوار ايشان افتخار جهاد در ميدان نبرد حق عليه باطل را پيدا ميكنند. غلامحسين خزايي پدر شوهرم جانباز شيميايي بود و از عوارض ناشي از جراحتها و ضايعات مواد شيميايي سرطان گرفت و به رحمت خدا رفت. پدر ايشان هرگز به دنبال تشكيل پرونده و حق و حقوق جانبازياش نرفت. برادرشان عليرضا هم جانباز جنگ تحميلي است و شهادت حاج محسن به افتخارات خانوادهشان افزود.
نه، نگران نبودم. من آرامش و اطمينان قلبي خاصي درباره حضور ايشان داشتم. وقتي برنامهها و گزارشهايشان از تلويزيون و رسانه ملي پخش ميشد و اطرافيان و بستگان مشاهده ميكردند، همه ابراز نگراني ميكردند و از من ميخواستند كه از حاجي بخواهم برگردد، اما من هرگز اين تقاضا را از حاج محسن نكردم و اصراري براي بازگشت ايشان به كشور نداشتم. راه و مسيري كه حاج محسن انتخاب كرده و در آن قدم گذاشته بود براي من بسيار ارزشمند بود. حاج محسن صداي هل من معين امام زمان خويش را شنيده بود و در ميدان رزم حاضر شده بود. درست است كه محسنم يك نيروي نظامي نبود اما اسلحه او دوربين و ميكروفوني بود كه اخبار و گزارش مربوط به مردم مظلوم مسلمان را از آن سوي مرزها مخابره ميكرد و اين رسالت، رسالت كمي نيست. او با اقتدا به پيامبر عاشورا حضرت زينب (س) راهي ميدان شده بود تا هر چه در توان دارد براي اسلام هزينه كند. خواسته قلبي و ايمان حاج محسن حضور در ميدان جنگ و همراه و همگام شدن با مردان مدافع حرم بود. ميدانستم كه هر چه خواست خدا باشد محقق خواهد شد. حضور حاج محسن در منطقه، براي من حل شده بود و ميدانستم كه اگر توفيق اسارت، جانبازي يا شهادت در اين راه نصيب ايشان شود، قطعاً رضاي خدا در آن است. من انتظار همه چيز را داشتم چراكه با شرايط آنجا و اتفاقات اخير آشنا بودم. هر چند دوري از ايشان دلتنگي داشت اما با همه سختي نبودنهايش كنار ميآمديم. محسن همواره تأكيد ميكرد و ميگفت: خودتان را به جاي خانواده شهدا بگذاريد. ببينيد چه توان و تابي دارند كه شهادت عزيزان را تحمل ميكنند.
حاج محسن در حال و هواي شهدا و شهادت سير ميكرد. زندگي و منش اخلاقي و رفتاري ايشان هم شهدايي بود. در آغاز كار ايشان متصدي صدا بود. به قولي صداپرداز بود. اما از همان زمان براي شهدا مستندسازي ميكرد و برنامه ميساخت. به شهيد آويني ارادت ويژه داشت؛ از برنامه روايت فتح الگو ميگرفت سعي ميكرد مانند ايشان روايتگر جنگ شود. خوب به ياد دارم برنامهاي براي سردار شهيد قاسم ميرحسيني توليد كرد. شهيد ميرحسيني متولد سال 1342 در زابل بود كه به خاطر شهامت و حماسه آفرينياش به قائم مقامي لشكر 41 ثارالله نائل آمد. شهيد ميرحسيني در 19 دي ماه سال 1365 در روند اجراي عمليات كربلاي 5 در منطقه عملياتي شلمچه به شهادت رسيد. همسرم برنامهاي درباره اين شهيد و شهداي ديگر ساخت تا نسل سوم انقلاب اين شخصيتهاي بزرگ را بشناسند و الگوي خود قرار بدهند. ميخواست اين شهيد و شخصيت ايشان كه سردار حاج قاسم سليماني بسيار به ايشان ارادت داشتند، شناخته شود. برنامههاي خاصي براي شهدا كار كرد كه به جشنوارهها راه پيدا كرده و بارها هم مقام آوردند. ميخواست فرهنگ شهادت را نشر بدهد و خيلي دوست داشت كه راه شهدا را در پيش بگيرد. آن قدر خادمي شهدا را كرد تا در نهايت جنگ و جهاد او را هم به سمت شهادت كشاند و عاقبت بخيرش كرد. حاج محسن همواره حسرت روزهاي نبودن در جبهه را ميخورد. به حال شهدا و رزمندگان و جانبازان غبطه ميخورد وقتي هم كه شرايط خدمت در سوريه برايش مهيا شد به دليل احساس مسئوليت راهي شد.
من و حاج محسن حدود 21 سال و شش ماه در كنار هم زندگي كرديم. زندگي شيريني با ايشان داشتم. حاصل اين همراهي سه فرزند به نامهاي محمدهادي متولد 1375 و دانشجوي سال دوم رشته مهندسي مكانيك است. محمد مهدي متولد 1381 كه در حال حاضر در پايه نهم مشغول به تحصيل است و دخترم زينب خانم كه سه سال دارد و اين روزها عجيب براي پدر بيقراري و دلتنگي ميكند. محسن در زمان تولد زينب در سوريه بود. سرجمع محسن پنج سال در شرايط جنگي خدمت كرد.
خب اگر بخواهم خلاصهاي از شخصيت حاج محسن را برايتان روايت كنم بايد بگويم كه همسرم از جان گذشته بود. اين را در تمام مدت زندگيام با ايشان با تمام وجود درك كرده و حس نمودم. محسن من، به فكر مردم بود هميشه سعي ميكرد در هر شرايطي حتي در نداشتههايمان هم با مردم شريك باشد. عاشق خدمت به مردم بود. محسن در هر مسئوليت يا وظيفهاي كه بر عهدهاش گذاشته ميشد از جانش مايه ميگذاشت. محسن در نهايت اخلاص كار ميكرد. براي كارش ارزش قائل بود. هميشه به من ميگفت: حضور من در منطقه يك رسالتي برعهده من است يك وظيفه است، بايد بروم و حضور داشته باشم تا بتوانم همه اين از جان گذشتگيهاي مدافعان حرم را به مردم نشان بدهم تا اين ايثارگريها، مظلوميت مردم سوريه و دشواري زندگي زن و بچههاي مظلوم مسلمان به تصوير كشيده شود.
حاج محسن هميشه ميگفت: مانند حضرتزينب(س) باشيد. در زندگيتان هميشه حضرترقيه(س) را در نظر بگيريد. بچهها را زينبي بار بياوريد، حسيني بار بياوريد. بايد طوري تربيت شوند كه سرباز ولايت و آقا باشند. بچهها را در راه اسلام و براي اسلام تربيت كنيد تا جايي مدافع اسلام باشند و بتوانند به اسلام خدمت كنند و خدمتگزار مردم باشند. رهرو ولايت باشند. حاج محسن روي مباحث ايماني و اعتقادي هم بسيار تأكيد داشتند، هميشه تذكر ميدادند كه به بچهها سفارش كنيد حتماً نمازشان را بخوانند. چراكه وقتي نماز باشد، هيچ مشكلي برايشان پيش نميآيد و دچار انحراف و. . . نميشوند.
بله؛ من مدتي همراهشان بودم حتي وقتي شرايط جنگي شدت گرفت و اوضاع منطقه نا امنتر شد، من بسيار تمايل داشتم كه در كنارشان بمانم. براي من آن شرايط سخت و ناامني حل شده بود و هراسي نداشتم اما به خاطر بچهها و نگراني حاج محسن به كشور برگشتيم. وقتي به حاج محسن ميگفتم شرايط خطرناك است و مراقب خودت باش ميگفت: نگران من نباش، اتفاقي براي من نميافتد. اين مدافعين حريم آلالله هستند كه از جانشان ميگذرند. من كارهاي نيستم. همه اين حرفها براي اين بود كه ما نگران ايشان نشويم و اضطرابي نداشته باشيم. با وجود اينكه ميدانستم ايشان در وسط ماجرا هستند اما حاج محسن با خنده و شوخي ميگفت ما حالاحالاها بيخ ريشتان هستيم.
زينب خيلي دلتنگي پدرش را ميكرد. وقتي برنامههاي حاج محسن شروع ميشد ميدويد به سمت تلويزيون من را هم صدا ميكرد كه بروم و بابا را ببينم. ميگفت بابا است و بعد حاج محسن را صدا ميكرد اين طور تصور ميكرد كه ايشان صداي زينب را ميشنود. ميگفت بابا من هم ميخواهم بيايم پيش تو. خيلي خوشحال ميشد و ميخنديد. ما احساس غرور ميكرديم كه چنين توفيقي نصيب ما شده بود و از اينكه ايشان اينگونه به نحو احسن اخبار جنگ را منعكس ميكردند، احساس رضايت داشتيم.
بله؛ برايم از اتفاقات و حوادث آن جا ميگفت. از صحنههاي تلخ و سخت و انفجارهايي كه از نزديك شاهد آن بود. اتفاقاتي كه شايد در قاب دوربين هم نشود آن را به تصوير كشيد. يكي از اين صحنههاي تلخي كه حاج محسن شاهدش بود و برايم تعريف كرد، شهادت دختر شش ساله سوري بود كه در مقابل چشم حاج محسن وقتي پول در دست، قصد خريد نان داشت توسط تكتيراندازهاي وحشي داعشي به شهادت رسيده بود. همه اين صحنهها در مقابل چشمان حاجي و همكارانش اتفاق افتاده بود. يا خاطره و صحنه تلخ ديگري كه برايم روايت كرد از بچه سه، چهار سالهاي كه به غل و زنجير بسته بودند و در نهايت كينه و نفرت در مقابل چشمانش پدر و مادرش را به شهادت رسانده بودند. ديدن اين تصاوير حاج محسن را بيقرار و ناراحت كرده بود. ايشان نگران وضعيت موجود براي زنها و بچهها بود. اما هرگز دلش نميخواست كه برگردد. حاج محسن يك معامله خاص با خدا كرده بود. وقتي اين تصاوير و صحنهها را ميديد ميگفت من بايد بمانم و خدمت كنم. هر آنچه تقدير براي من رقم بزند. اتفاق خواهد افتاد. حاج محسن از جان و مال خود گذشت از همه تعلقات دنيايياش از محبت دخترك سه سالهاش به عشق و رضايت دختر سه ساله امام حسين (ع). محسن بعد از هر گزارش خبرياش، در بين رزمندگان مقاومت مداحي ميكرد.
اسلام مرز نميشناسد و اين يك وظيفه ديني و شرعي است كه از مرزهاي شيعه كه همان حرمين شريفين است دفاع كنيم. دفاع از حرم يعني دفاع از حريم تشيع و اسلام، يعني به اهتزاز در آوردن پرچم اسلام، اگر امثال مدافعين حرم نباشند كه در مقابل تكفيريها و تروريستها بايستند بايد شهر به شهر و كوچه به كوچه كشورمان شاهد جنگ باشيم. حاج محسن هميشه از دلاوري مدافعان حرم ميگفت اينكه بچهها بدون هيچ چشمداشتي براي دفاع از اسلام و شيعه راهي ميدان ميشوند و خونشان نهال انقلاب و اسلام را آبياري ميكند.
بله؛ امروز فرزندانم خودشان به شدت مشتاقند تا بتوانند در صحنه نبرد حق عليه باطل شركت كنند و راه پدرشان را ادامه دهند و انتقام خون بناحق ريخته شده شهدا و به خصوص پدر شهيدشان را بگيرند.
وقتي خبر شهادت حاج محسنم را شنيدم غافلگير شدم. آمادگياش را نداشتم چراكه ساعتي قبل گزارش ايشان را از شبكه ديده بودم و شب قبل با ايشان صحبت كرده بودم. فكرش را نميكردم به اين زودي مزد اخلاص و مجاهدتهايش را از ارباب بيكفنمان بگيرد. خدا را شكر مراسم باشكوهي در تهران و زاهدان براي شهيدمان برگزار شد. نحوه شهادت همسرم به گفته دوستانش اين طور بود كه پس از اتمام گزارشي كه ما خودمان هم شاهد پخش آن بوديم بر اثر اصابت تركش خمپاره كه در نزديكي ايشان اصابت كرده و به قلب و سرش خورده به شهادت رسيد. من اميدوارم بتوانم رهرو شهيدم باشم. اميدوارم بتوانم با عمل به توصيههاي ايشان از شفاعتشان بهرهمند شوم و نگذارم خونشان پايمال شود. / صغري خيلفرهنگ / روزنامه جوان