***
شب هایم آب رفته در این روزهایِ بد...
جای نفس نمانده از آب و هوای بد!
پای شکسته گشته وبالم! عصا بیار...!
بیگانه، خوب تر بوَد از آشنای بد
سرخوش به سطرِ اوّلِ افسانه نیستم
_وقتی که واقفم به همین انتهای بد_
رخداد های آینه، زشت و شکستنی ست
سنگِ مرا به سینه زند رونمای بد
این پاره پیرهن که زلیخا دریده ست
مدّاح یوسف است ولی با صدای بد!
شاعر! _به هر دلیل!_ مقصّر، تویی، تویی!
تو «خوب» را ردیف نکردی به جای «بد»
بازارِ «خوب ها» همه جا گرم می شود
رونق گرفت جودِ «حسن» با گدای بد
حالا که حرف دل به «حسن جان» رسیده است
بگذار تا قلم بکشم بر فضای بد...
*
از این به بعد، جزر و مَدَم «خوب» می شود
حال ردیف های بدَم «خوب» می شود
***
***
در خلوتِ شبانه ام آن آفتابِ خوب
داده سلام های بَدم را جوابِ خوب
حتماً عوض شدیم که در روضه آمدیم
تصویرِ زشت را که گذارد به قابِ خوب!؟
شاید ز پرده پوشی او جلوه کرده ایم!
مانند آن کریه که پوشد نقابِ خوب
عقلم خراب قصر و جنون، در پی قصور!
آن، با بهشتِ بد، خوش و این، با عذابِ خوب!
گل کرده ام به خاطر اشکی که ریختم
پُر مشتری ست در همه دنیا گلابِ خوب
شیرین زبانیِ همگانی، مبارک است
همراه خوب ها مزه دارد شراب خوب
فرزندهای فاطمه، خوبان عالمند
سخت است بین این همه «خوب»، انتخاب خوب
در انتخاب سخت، «حسن» دست ما گرفت
پُر کرد چشم خالیِ ما را ز «خوابِ خوب»
*
با این ردیفِ خوب، به بدها چه حاجت است!
«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است»
***
***
گر «بد» ردیف گشت و اگر «خوب» ، چاره نیست!
دریای خوب را که ز بدها کناره نیست
دیوارهای کعبه، معلّق به سجده اند
یعنی نیاز بر غزل و چارپاره نیست...
ما را کرامت حسنی رو به قبله کرد
حتی اجل هم از دمِ او هیچکاره نیست
دنیای ما به خاطر او دیدنی شده ست
اینجاست دوزخی که به محشر، دوباره نیست
جز روی سینه نبوی ، در تمام دهر
آغوش آفتاب که جای ستاره نیست
حلقوم کفر و حنجره ی شرک می شود
گر نام نامی پدرش بر مناره نیست
جز خواهرش که عصمت صُغراست، حق کجاست!؟
جز مادرش به محشر کبری سواره نیست...
«زخم از ستاره بر تنش افزون» برادرش!
ای دل! بنال... داغ حسن را شماره نیست...
*
گویا ردیفِ نیست مرا در بغل گرفت
با او دوباره قافیه دست غزل گرفت
***
***
ترکیب من که قید و نهاد و گزاره نیست
باب دهان داوری و جشنواره نیست
یعنی که داوری به «حسن» می بریم ما
در دوزخی که حکم نماید شراره نیست
من با کنایه از غم او حرف می زنم
این کوچه های تنگ که بی گوشواره نیست
دیوار کوچه، فاجعه را دید و دم نزَد
آئینه را تحمل این سنگ خاره نیست
بگذار بگذرم! (که در این کوچه حرف هاست)
فاش است: روضه های تو کار اشاره نیست
ترکیب من اگرچه گرفتار روضه هاست
اما برای خوانده شدن خوش قواره نیست
«آن جانِ عاریت که به حافظ سپرده دوست»
محتاج وزن و قافیه و استعاره نیست
«روزی رُخَش ببینم و تسلیمِ وی کنم»
«جان» را که در وصالِ تو از «مرگ»، چاره نیست!
*
نامِ حسن خدای کریمان نوشته اند
نام مرا غلام حسن جان نوشته اند