12 آذر 1365، دهها هزار بسیجی داوطلب از سراسر کشور، در قالب بیش از 200 گردان، با تجمع در استادیوم یکصد هزار نفری آزادی عازم جبهههای حق علیه باطل شدند.
به مناسبت سالگرد اعزام سپاه یکصد هزار نفری محمد رسول الله (ص) به جبههها متن زیر را منتشر میکنیم:
استاد پیش ما آمد؛ کاغذی توی دستش بود. جلوی پلهها ایستاد و گفت: «برای اجرا تو یه مراسم اعزام نیروی 100 هزار نفری دعوت شدیم تهران؛ باید بیشتر تمرین کنیم. مراسم بزرگی درپیش داریم؛ اعزام نیرو برای عملیاتی بزرگ. اجرا توی همون مراسمی هست که هر روز توی اخبار میگن.» ما هم تمام فکر و ذکرمان این شده بود که استاد از میان بچههای نوبت صبح و عصر چه کسانی را انتخاب میکند.
قرار شد برای بچهها لباس بسیجی بدوزند تا گروه، شکل و ظاهر زیبایی داشته باشد. بعد از یک هفته لباسها را دوختند. لباسها دقیقا براساس اندازه بچهها دوخته نشده بود. بعضیها اعتراض میکردند. یکی میگفت: «شلوارم کوتاهه» یکی میگفت: «آستین پیراهنم بلنده». پوشیدن لباس بسیجی برای همه جالب بود. احساس میکردیم رزمندهایم و سلاحمان هم سازهایمان است. واقعا به آن لباس افتخار میکردیم.
23 آبان، مراسم اعزام سه گردان نیروهای بسیجی و پاسدار، از پادگان امامحسین(ع) خرم آباد برگزار شد. یکی از بچهها گفت: «وقتی سه گردان نیرو این همه زیاده، حساب کنید 100هزار نفر چقد میشه»! یکی دیگر از بچهها گفت: «اینهمه نیرو کجا جا میشن؟ چجوری تا تهران میبرنشون؟» آن یکی گفت: «حالا مثلا همه را بردن تهران، کجا جاشون میدن؟» سؤالات زیادی ذهن همه را مشغول کرده بود. لحظه شماری میکردیم و منتظر بودیم که روز اجرا برسد و جواب سؤالهایمان را بگیریم.
لیست استاد نهایی شد و مثل همیشه آه از نهاد کسانی که روی اسمشان قلم گرفته شده بود بلند شد. صبح دوشنبه 11 آذر، بهطرف پادگان امامحسین(ع) حرکت کردیم. بین راه مردم را میدیدیم که به سمت پادگان میرفتند. هرچه نزدیکتر میشدیم، جمعیت هم بیشتر میشد. از لا به لای جمعیت وارد پادگان شدیم. جمعیت خیلی زیادی آنجا جمع شده بودند. به همین خاطر خیلی سخت توانستیم از پادگان بیرون بیاییم. مردم برای رزمندگان دست تکان میدادند و صلوات میفرستادند. بالاخره از خرمآباد خارج شدیم.
وقتی رسیدیم تهران، ما را به آپارتمانی نیمهساز بردند. صبح خیلی زود ما را بیدار کردند. بعد از نماز صبح، صبحانهها را دادند دستمان و راه افتادیم. وقتی جلوی استادیوم رسیدیم، هنوز در را باز نکرده بودند. برای اینکه لباسهایمان هماهنگ باشد اجازه نداشتیم موقع اجرا کاپشن بپوشیم. از شدت سرما میلرزیدیم و نمیتوانستیم سازها را دست بگیریم. استاد گفت: «شاید بهتر باشه تمرین کنید». سازها را دست گرفتیم. سرما انگشتانمان را بیحس کرده بود، چند مرتبه گام و چند آهنگ اجرا کردیم تا نفسهایمان گرم بشود. در که باز شد، با ذوق و شوق رفتیم توی ورزشگاه. روی سکوها یخ زده بود. یخ سکوها را شکستیم و نشستیم. شلوارهایمان خیس شد و در چشم به همزدنی سرما تمام وجودمان را گرفت.
کسی توی ورزشگاه نبود. نیروها کمکم وارد ورزشگاه میشدند. رزمندهها پرچمهایی در دست داشتند که شعارهای «اللهاکبر،» «لا اله الا الله، محمد رسولالله» و «سپاهیان محمد میآیند» روی آن نوشته شده بود. بعضی از رزمندهها شعار میدادند و تکبیر میگفتند. گروهی از نیروها لباسهای ضدشیمیایی پوشیده بودند. جمعی از طلبهها پیشانیبند قرمز بسته بودند. همزمان با ورود رزمندهها، ما هم سرودهایی اجرا کردیم.
مراسم رسما شروع شد. بعد از اینکه قرآن خواندند، سرود ملی را اجرا کردیم. اولین سخنران، آقای «رحمانی،» مسئول وقت واحد بسیج مستضعفین سپاه پاسداران بود. بعد ما سرود «جنگجنگ تا پیروزی» را اجرا کردیم. رزمندهها با ما همراه شده بودند و جمله «جنگجنگ تا پیروزی» را تکرار میکردند. سخنران بعدی، آقای «هاشمیرفسنجانی» بود. بعد از آقای هاشمی هم «آیتالله خامنهای» سخنرانی کردند.
لابهلای برنامهها قطعههای کوتاهی اجرا کردیم و به برنامه تنوع دادیم. تعداد زیادی از بسیجیها کفن پوشیده بودند و درست ایستاده بودند زیر جایگاه. چند هلیکوپتر از بالای ورزشگاه گل میریختند روی جمعیت. در بخش دیگری از مراسم، صدها کبوتر را در آسمان رها کردند. پرواز همزمان کبوترها خیلی زیبا بود. مردم برای رزمندگان دست تکان میدادند و صلوات میفرستادند. خیلی از مردم اشک میریختند. ما هم با دیدن این صحنهها به گریه افتادیم.