به گزارش مشرق، در ادامه حضور در مناطق عملیاتی در سوریه، این بار خبرنگاران با رزمندگان مقاومت راهی عملیات شده بودند تا گزارشی از حضور رزمندگان غیرسوری تهیه کند.
در زیر متن گزارش را مطالعه میکنید:
دیشب تا صبح صدای سلاحهای سنگین خواب را از چشمانم ربوده بود و صدای درگیری در منطقهای نزدیک بطور ضعیف بگوش میرسید. از بچهها پرسیدم چه خبری در راه است؟ میگفتند:حزبالله در «کتیبه» عروسی دارد.
سر سفره صبحانه بودیم، دو سه روزی بیشتر نمیشد که در فرماندهی یکی از تیپهای رزمندگان مقاومت در حلب مستقر شده بودیم، اکثر بچهها را که در دو ردیف روبروی هم نسشته بودند برای صبحانه میشناختم، هنوز دو سه لقمه بیشتر نخورده بودم که یکی از فرماندهان از در وارد شد و خطاب به فرمانده تیپ گفت: ما حاضریم.
من که درست روبروی فرمانده تیپ نشسته بودم با اشاره دست و صورت منظورم را رساندم که ایا خبری در راه است؟ فرمانده آهسته گفت: دیشب بچههای حزبالله کتیبه رو آزاد کردند و درایم برای آوردن شقایقمان میرویم.
بدون معطلی از جایم بلند شدم، فرمانده که جدیت من برای رفتن را دید به بچههای تیپ گفت این دوستمان را هم همراه خود ببرید، باشنیدن این حرف معطلی را جایز ندیدم و در یک چشم برهم زدن حاضر شدم.
ازپلهها که به پایین رسیدم رزمندگان داخل خودرو خود منتظر من بودند. سرنشینان خودروی دیگر هنوز آماده نبودند، یکی رفته بود دنبال برانکارد و دیگری دنبال بیل و کلنگ و طناب، زیاد معطل نشدیم و راه افتادیم.
در مسیر و داخل خودرو سکوت سنگینی حاکم بود و هر کس به چیزی فکر میکرد، من هم چون منطقه را نمیشناختم هیجان خاصی داشتم.
پس از گذشتن از دو سه پیچ و ده پانزده دقیقه رانندگی بالاخره رسیدیم به منطقه تازه آزاد شده، اول روستا در دو طرف خیابان تانکهایی را که برای استتار داخل خانههای خرابه مسقر کرده بودند تا از دید دشمن پنهان بماند و خانههایی که بر اثر برخورد گلولههای سلاحهای سنگین کاملا ویران شده بود که باعث ایجاد رعب و وحشت در انسان میشد.
داخل حیاط خانهای بزرگ خودروها متوقف شدند و همه پیاده شدیم، بچهها تمام وسایل را آوردند و آماده حرکت شدیم. توصیه کردند از کنار دیوارها حرکت کنیم و از راهی که قبلا رفته شده برویم چون هنوز خانهها را کاملا پاکسازی نکرده بودند و احتمال وجود مینهای ضد نفر و تلههای انفجاری بود.
با سرعت زیاد از کوچه پس کوچهها گذشتیم و در پشت روستا به دامنه تپهای رسیدیم که بخاطر فضای باز و دید دشمن باید با سرعت زیاد و یکی یکی میدویدیم، همه در کنار دیواری نیمه فرو ریخته منتظر نفر اول بودیم که حرکت کند، صدای گذر گلولههای دشمن از روی سرمان همه را دچار تردید کرده بود که در نهایت سردسته گروه با سرعت زیاد خود را از کنار دیوار جدا کرد و بچهها یکی یکی با فاصله زیاد از هم رفتند.
من نفر آخر بودم قلبم در سینه به شماره افتاده بود که آیا به آنطرف برسم یا نه، بالاخره با سرعت تمام خودم را به بچهها رساندم .همه پشت سر هم و در یک ردیف از کوره راهی که از کمرکش تپه بالا میرفت راه افتادیم، سنگرها و خاکریز بچههای حزبالله در بالای تپه کاملا آشکار بود و در فاصلههایی معین پشت خاکریز یک یا دو نفر دراز کش موضع گرفته بودند و به ما با اشاره دست میفهماندند که نیم خیز راه برویم.
آن سوی خاکریز دشمن کاملا قابل مشاهده بود. بچهها چون منطقه را میشناختند خیلی آسان جای شقایق پرپر شده فاطمیون را پیدا کردند و از روی تسبیحی که در مچ دستش بسته شده بود و مقایسه با عکسی که در گوشی مترجم از شب قبل عملیات از شهید بدست آمده بود خیلی زود شناسایی شد.
برای انتقال باید جانب احتیاط را رعایت میکردند احتمالی که پیکر شهید را دشمن تلهگذاری کرده باشد خیلی زیاد بود، چون حدود بیست روز پیکر شهید روی تپه کتیبه مانده بود، کار کمی سخت شده بود برای برگرداندن پیکر شهید اما فرمانده از خودگذشتگی کرد و بدون هیچ وسیلهای پیکر شهید را جابجا کرد تا مطمئن شود تلهای در کار نیست.
با ذکر سلام و صلوات بر شهدا شهید را بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند و به سمت پایین تپه به راه افتادیم، هنوز از سرازیری تپه پایین نیامده بودیم که سوت خمپارهای همه را به خود آورد و در چند ده متریمان منفجر شد، دوباره راه افتادیم صدای گلوله تکتیراندازها از روی سرمان همچنان آزار دهنده بود به نیمههای سرازیری تپه رسیده بودیم که خمپارهای دیگر همه را زمینگیر کرد و در فاصله پانزده متریمان منفجر شد.
رزمندگان مقاومت با چشمانی پر از اشک شهید را آوردند و به خودروها رساندند و این شقایق گلگون فاطمی را به سوی گلستان ابدی راهی کردند.
در زیر متن گزارش را مطالعه میکنید:
دیشب تا صبح صدای سلاحهای سنگین خواب را از چشمانم ربوده بود و صدای درگیری در منطقهای نزدیک بطور ضعیف بگوش میرسید. از بچهها پرسیدم چه خبری در راه است؟ میگفتند:حزبالله در «کتیبه» عروسی دارد.
سر سفره صبحانه بودیم، دو سه روزی بیشتر نمیشد که در فرماندهی یکی از تیپهای رزمندگان مقاومت در حلب مستقر شده بودیم، اکثر بچهها را که در دو ردیف روبروی هم نسشته بودند برای صبحانه میشناختم، هنوز دو سه لقمه بیشتر نخورده بودم که یکی از فرماندهان از در وارد شد و خطاب به فرمانده تیپ گفت: ما حاضریم.
من که درست روبروی فرمانده تیپ نشسته بودم با اشاره دست و صورت منظورم را رساندم که ایا خبری در راه است؟ فرمانده آهسته گفت: دیشب بچههای حزبالله کتیبه رو آزاد کردند و درایم برای آوردن شقایقمان میرویم.
بدون معطلی از جایم بلند شدم، فرمانده که جدیت من برای رفتن را دید به بچههای تیپ گفت این دوستمان را هم همراه خود ببرید، باشنیدن این حرف معطلی را جایز ندیدم و در یک چشم برهم زدن حاضر شدم.
ازپلهها که به پایین رسیدم رزمندگان داخل خودرو خود منتظر من بودند. سرنشینان خودروی دیگر هنوز آماده نبودند، یکی رفته بود دنبال برانکارد و دیگری دنبال بیل و کلنگ و طناب، زیاد معطل نشدیم و راه افتادیم.
در مسیر و داخل خودرو سکوت سنگینی حاکم بود و هر کس به چیزی فکر میکرد، من هم چون منطقه را نمیشناختم هیجان خاصی داشتم.
پس از گذشتن از دو سه پیچ و ده پانزده دقیقه رانندگی بالاخره رسیدیم به منطقه تازه آزاد شده، اول روستا در دو طرف خیابان تانکهایی را که برای استتار داخل خانههای خرابه مسقر کرده بودند تا از دید دشمن پنهان بماند و خانههایی که بر اثر برخورد گلولههای سلاحهای سنگین کاملا ویران شده بود که باعث ایجاد رعب و وحشت در انسان میشد.
داخل حیاط خانهای بزرگ خودروها متوقف شدند و همه پیاده شدیم، بچهها تمام وسایل را آوردند و آماده حرکت شدیم. توصیه کردند از کنار دیوارها حرکت کنیم و از راهی که قبلا رفته شده برویم چون هنوز خانهها را کاملا پاکسازی نکرده بودند و احتمال وجود مینهای ضد نفر و تلههای انفجاری بود.
با سرعت زیاد از کوچه پس کوچهها گذشتیم و در پشت روستا به دامنه تپهای رسیدیم که بخاطر فضای باز و دید دشمن باید با سرعت زیاد و یکی یکی میدویدیم، همه در کنار دیواری نیمه فرو ریخته منتظر نفر اول بودیم که حرکت کند، صدای گذر گلولههای دشمن از روی سرمان همه را دچار تردید کرده بود که در نهایت سردسته گروه با سرعت زیاد خود را از کنار دیوار جدا کرد و بچهها یکی یکی با فاصله زیاد از هم رفتند.
من نفر آخر بودم قلبم در سینه به شماره افتاده بود که آیا به آنطرف برسم یا نه، بالاخره با سرعت تمام خودم را به بچهها رساندم .همه پشت سر هم و در یک ردیف از کوره راهی که از کمرکش تپه بالا میرفت راه افتادیم، سنگرها و خاکریز بچههای حزبالله در بالای تپه کاملا آشکار بود و در فاصلههایی معین پشت خاکریز یک یا دو نفر دراز کش موضع گرفته بودند و به ما با اشاره دست میفهماندند که نیم خیز راه برویم.
آن سوی خاکریز دشمن کاملا قابل مشاهده بود. بچهها چون منطقه را میشناختند خیلی آسان جای شقایق پرپر شده فاطمیون را پیدا کردند و از روی تسبیحی که در مچ دستش بسته شده بود و مقایسه با عکسی که در گوشی مترجم از شب قبل عملیات از شهید بدست آمده بود خیلی زود شناسایی شد.
برای انتقال باید جانب احتیاط را رعایت میکردند احتمالی که پیکر شهید را دشمن تلهگذاری کرده باشد خیلی زیاد بود، چون حدود بیست روز پیکر شهید روی تپه کتیبه مانده بود، کار کمی سخت شده بود برای برگرداندن پیکر شهید اما فرمانده از خودگذشتگی کرد و بدون هیچ وسیلهای پیکر شهید را جابجا کرد تا مطمئن شود تلهای در کار نیست.
با ذکر سلام و صلوات بر شهدا شهید را بلند کردند و روی برانکارد گذاشتند و به سمت پایین تپه به راه افتادیم، هنوز از سرازیری تپه پایین نیامده بودیم که سوت خمپارهای همه را به خود آورد و در چند ده متریمان منفجر شد، دوباره راه افتادیم صدای گلوله تکتیراندازها از روی سرمان همچنان آزار دهنده بود به نیمههای سرازیری تپه رسیده بودیم که خمپارهای دیگر همه را زمینگیر کرد و در فاصله پانزده متریمان منفجر شد.
رزمندگان مقاومت با چشمانی پر از اشک شهید را آوردند و به خودروها رساندند و این شقایق گلگون فاطمی را به سوی گلستان ابدی راهی کردند.
{$sepehr_album_47320}