![](http://cdn.mashreghnews.ir/files/fa/news/1395/9/17/1973550_958.jpg)
این جریانها بود تا جنگ شروع شد. یک شب در زمستان سال 59، فکر میکرد من و مادرش خواب هستیم. داشت با خواهرش صحبت میکرد که من حرفهایش را شنیدم. به خواهرش ميگفت: خیلی دلم میخواهد بروم سربازی تا در جبهه شهید بشوم. خواهرش گفت: این چه حرفی هست که میزنی؟ گفت: خیلی دوست دارم شهید بشوم. آن شب، من حرفهایش را خیلی جدی نگرفتم. مدتی بعد، بدون این که به ما بگوید، رفت برای سربازیاش اقدام کرد. یک روز آمد گفت که هفته دیگر برای خدمت سربازی اعزام میشود سومار...
*منبع: ماهنامه فکه 163