سرویس جهاد و مقاومت مشرق - وقتى جانباز صبر مىكند، وقتى پاى خدا حساب مىكند، وقتى يك جوان نيرومند زيباى برخوردار از محسنات طبيعى، با كورى يا از دست دادن پا، دست، كبد، سلامتى و محروم از بسيارى از خيراتى كه انسان بر اثر سلامت جسمانى از آنها برخوردار مىشود، در ميان ساير مردم راه مىرود، اما شاكر است، اما احساس سرافرازى و سربلندى مىكند كه در راه خدا كارى كرده؛ اين قيمت و ارزشش از شهداى ما كمتر نيست و گاهى هم بيشتر است.
سید امیر بنایی را خداوند در ابتدای دهه هفتاد به پدر و مادرش هدیه داد. پدرش زمان جنگ در سنگر مبارزه با دشمن بعثی و بعد از آن برای مبارزه با پژاک و تاهم اکنون هم در لباس مقدس سپاه به کشورش خدمت میکند. مادر سید امیر دکترای کامپیوتر و مدرس دانشگاه، سید امیر چهاردهم اردیبهشت سال 71 ولادت امام رضا ( علیه السلام ) به دنیا می آید، پدر و مادرش تصمیم می گیرند نامش را امیر رضا بگذارند اما ثبت احوال آن زمان فقط امیر علی ثبت می کرده و نامش همان امیر ماند. سید امیر از همان بچگی اش عاشق فوتبال و شنا بود. اما همه او را به اسم یک ادم شر و شیطون می شناختند، از بچگی اش تا همین حالا و این روزهایش. دوران مدرسه اش هیچ معلمی و یا دانش آموزی از دست شیطنت هایش در امان نبود اما به خاطر اینکه درس خوبی داشته شیطنت ها و اذیت هایش را تحمل می کردند و کمتر دعوایش می کردند.
و از همان بچگی پدرش او را سقا میکرد و در دستههای عزاداری محرم میبرد و او را با مکتب اهل بیت ( علیه السلام ) آشنا می کرد.
آقا سید گذری مختصر از زندگیاش و دوستان شهیدش در۲۱دی۹۴خان طومان یگان فاتحین را برای مخاطبان مشرق میگویند. ( شهدای 21 دی سال 94 در خان طومان: مرتضی کریمی، مجیدقربانخانی، مصطفی چگینی، محمدآژند، عباس آسمیه، عباس آبیاری، میثم نظری، حسین امیدواری، مهدی حیدری، علیرضامرادی، محمداینانلو، رضاعباسی، امیرعلی محمدیان، علی آقا عبدالهی)
ده ساله بودم و یک پسر شر و شور، عجیب شیطون و بازیگوش بودم و حالا هم همچنان هستم، بچگی سر بچهها و دوستانم رو با سنگ میشکستم و هیچ کسی از دست من آسایش نداشت، همه دوست و آشنا و فامیل تا من میرسیدم مهمانی یا هر جای دیگری از بزرگ تا کوچک میگفتند ای وای سید امیر اومد خدا کمکمون کنه تا دوساعت سالم برسیم خونه هامون. هر روز یکی می آمد در خانهمان که پسرت امروز پسر من را زده، فردا میآمدند پسرت امروز سر پسر ما را شکسته، از بچگی علاقه مند به کارهای هیجان دار بودم که در اواسط نوجوانی ورزش کوه نوردی و صخره نوردی و ورزش هوایی چتربازی شروع به یادگیری کردم، ده سالگی ام کلاس زبان میرفتم، عاشق مداحی بودم. اولین مرتبه مسجد محله مان در کرج میخواستم بخوانم تا خواستم بروم سمت میکروفن مداح که اسمش حاج محمود بود نگذاشت بخوانم و میکروفن را به من نداد. فردا شبش رفتم جلو منبر نشستم موقعی که براش آب جوش آوردن نمک ریختم توش، لیوان آب پرنمک کردم. آب تا خورد و یک دفعه بهش دادم حالش بد شد. زودی میکروفن رو برداشتم شروع کردم به خواندن و از همان خواندن شدم مداح اهل بیت ( علیه السلام ).
هجده سالگی وارد حوزه علمیه شدم اما اینقدر شیطنت میکردم که همه از دست من کلافه می شدند و یک خنده بازاری را درست کرده بودم و بعد از چند ماه از حوزه اخراج شدم. و از همان هجده سالگی مداحی را به صورت حرفهای شروع کردم. شعرهای مداحیهایم را خودم میسرایم و سبکهایم همه از خودم هستند. و تحصیلاتم را تا کارشناسی ارشد مدیریت ادامه دادم. و چون کار تجارت و بازرگانی را دوست داشتم رفتم بازار و توی بازار برنج و پسته مشغول به کار شدم. در طول تمامی این سالها مادرم تمامی زحمات من بر گردنش بود، چون پدرم نظامی بودند بیشتر اوقات نبودند و این مادرم بودند که در تمامی ابعاد زندگی کمک من بودند و من را با طریق اهل بیت ( علیه السلام ) آشنا کردند و در این مسیر قرار دادند.
شهید حسین اسکندرلو را من خیلی ارادت دارم، ایشان۱۲اردیبهشت به دنیا میان و ۱۳ اردیبهشت شهید میشن منم ۱۴ اردیبهشت به دنیا اومدم. مثل همیشه کنار مزار شهید نشسته بودم که دیدم چند تا ماشین آمدند و عکس یک شهید را بر روی یک ماشین زدند و همه در حال گریه هستند. رفتم جلو ببینم چه خبر هست، دیدم روی عکسهای شهید نوشتهاند فدایی زینب مهدی عزیزی. برایم جالب بود از چند نفر پرسیدم این شهید از کجا آوردهاند؟ کجا شهید شده است، گفتند سوریه، با تعجب گفتم سوریه؟ مگر سوریه چه خبره؟ چه طور رفته آنجا؟ من تا قبل از خاکسپاری شهید از هیچ چیزی خبر نداشتم و اصلا از وقایع سوریه کاملا بی اطلاع بودم. بعد تحقیق کردم و تازه متوجه شدم که سوریه چه خبر هست و ایرانی هم به سوریه میبرند. تا فهمیدم که احتمال دارد من هم بتوانم به سوریه بروم دست به دامن پدرم شدم و التماس روی التماس که پدر یک کاری بکن من هم بتوانم به سوریه بروم، اما پدرم به هر دلیلی من جواب سر بالا به من میداد. اربعین سال گذشته به کربلا رفتم و در مقام علی اکبر گفتم: یا علی اکبر امام حسین ( علیه السلام ) منم فدایی عمه جانتان شوم. هنوز از مقام بیرون نیامده بودم که پدرم از ایران تماس گرفت و گفت: کارهایت درست شد برگرد ایران قرار است به سوریه اعزام شوی.
وقت رفتن مادرم را گذاشتم جلو عقایدش و تسلیم عقایدش کردم و گفتم مادر تو همیشه میگویی دوست دارم عاقبت به خیر شوی، خب با رفتنم هم عاقبت به خیر میشوم. گفتم: مادر من دوست ندارم فقط مسلمان شناسنامهای باشم، دوست دارم حقیقتا هم حرفهایم را عمل کنم. گفتم مادر یک عمر مناجات با خداوند میکنی، نگذار فکر کنم که همه مناجاتهایت از سر عادت است. جلو مادرم نشستم شروع کردم به وصیت نامه نوشتن، در حین نوشتن دیدم حالش کم کم داره بد میشه، از کنارش رفتم بیرون. گفت بیا کنار خودم بشین و بنویس و فقط گریه میکرد. روز اعزام مصادف شد با تولد مادرم، همان روز برایش کیک تولد خریدم و یک تولد دو نفره گرفتیم. وقت رفتن مادرم را بغل کردم و گفتم: مادر جان خوشحال باش ببین در روز تولدت خداوند چه کادویی بهت داده، پسرت مدافع حرم حضرت زینب ( سلام الله علیها ) شده است. چه هدیه ای بهتر از این. روز اعزام که شد به سمت قرارگاه امام حسین رفتیم از انجا اعزام بشویم، به سمت فرودگاه سوار اتوبوس شدیم. حس غریبی داشتم به مردم، به شهر و به همه چیز به گونهای دیگر نگاه میکردم میگفتم ما کجا داریم میرویم. دل میکندم ازهمه چیز، مادرم از جلوی چشمانم کنار نمیرفت، در این حالت انسان دو تا دل کندن دارد یکی از خانواده و شهر و دنیا و دیگری دل کندن از جانش هست که احتمال دارد تو هم پر بکشی.
بعضیها مثل من توی خودشان بودند، بعضیها هم مثل شهید مرتضی کریمی شاد و سرحال و انگار دارند فرار میکنند و میخواهند برسند به جایی که آرزویش را دارند. در سوریه حرم حضرت زینب رفتیم. مرتضی کریمی با کل بچهها یه شعری رو تمرین کرده بود. شروع کردیم همه باهم خواندن" هوای این روزهای من هوای سنگره، یه حسی روحمو تا زینبیه میبره" . مرتضی کریمی را نه سال بود میشناختمش، بچه بامرام و مشتی و خوش خنده و شوخ طبعی بود. سوریه شنبه ها و پنج شنبهها هیئت داشتیم. من و مرتضی کریمی و یکی دیگه از بچهها میخواندیم.
تو منطقه عملیاتی اونجا پست من و مرتضی یکی بود. با هم پست میدادیم از ۶ صبح تا ۸ صبح، ولی من خواب بودم تنهایی میرفت، من نمیرفتم. من رو صدا میکرد و من بلند نمیشدم. من و مرتضی زیاد باهم حرف میزدیم. مرتضی میگفت یه عکس شهدایی بگیر، میگفت اینجا خیلی هوای همدیگه رو داشته باشیم، معلوم نیست بعدا کی باشه! تو هیئت اونجا بودیم از گریههای مرتضی گریهمون میگرفت تا اینکه دو شب قبل عملیات داشتم با مامانم حرف میزدم، گوشی رو گرفت به مامانم گفت حاج خانم سیدامیر رو برمیگردونیم نگران نباش، و حتی دم خط نمیگذاشت بروم جلو که باهاش درگیر شدم گفتم من اگر قرار بود جلو نیام همون تهران میموندم؛ اومدم اینجا به درد بخورم اون دنیا بتونم جواب حضرت زینب را بدهم.
مرتضی همیشه میگفت اولین شهید مدافع حرم تیپ من هستم، بعد میگفت دوست دارم مثل علی اکبر امام حسین ( علیه السلام ) اربا اربا بشم، که شد. همه جذب مرتضی میشدن چون خیلی خوش مشرب و خوش برخورد و بامرام بود. اسمش رو ابوحنانه گذاشته بود. دختر بزرگش حنانه ده سالش بود. مرتضی به من گفت وصیت کردم کنار شهدای گمنام تیپ دفن کنن، یه شال هم به من داد و گفت اگر پیکرم برگشت بگذار توی تابوتم تا تهران بیاید.
آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم و گفتم: تو شهید نمیشوی، داشتیم میرفتیم توخط یه دستبند سبز از دستش درآورد بهم داد. گفتم چیه گفت: لازمت میشه. گفتم: برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه. و گرفتم.
شهید علیرضا مرادی مسئول کارهای نیروی انسانی بود، خیلی با معرفت و با کلاس و مردم دار بود. بچه محل مرتضی کریمی یافت آباد_شهرک ولیعصر بود. رفاقت من و علیرضا از فرودگاه پا گرفت. گوشیام رو گرفتند و نمیگذاشتند ببرم. علیرضا گرفت و گفت: میام برات میارم نگران نباش آخرش هم برایم آورد.
شهیدان محمد آژند و میثم نظری و عباس آبیاری و عباس آسمیه و رضا عباسی و محمد اینانلو، یه شب حالم زیاد خوب نبود دیدم از چندتا خونه آن طرفتر داره صدا میاد؛ رفتم این همین شهدایی که اسمشون رو گفتم دارن میزنن تو دیوار باهم میخونن "ننم میگه جبهه نرو، نرو نرو نرو، اگر میری تنها نرو، نرو نرو نرو،" بعد چراغ روشن خاموش میکنن؛ بعد یک دفعهای چراغ رو خاموش کردن پتو انداختن روی من و جشن پتو گرفتن بعد به خودم اومدم دیدم هیچ کدومشون نیستن همه در رفته بودن.
شهید مهدی حیدری هم یک شب گفت بیا اتاقمان روضه بخون. بعد روضه گفتم مهدی چندتا بچهداری؟ گفت یه پسر دارم. بعد گفتم فدای خانم رقیه. زد باز زیر گریه، از اتاق رفتم بیرون رفتم دنبالش دیدم پشت دیوار داره سر میکوبه میگه رقیه خانم زنم و بچهام دست تو سپردم.
شهید امیرعلی محمدیان خیلی چاق و تپل بود. تخمه و آدامس خیلی دوست داشت. یک مرتبه بهش گفتم امیرعلی تو شهید بشوی ما بیچارهایم، کسی نمیتونه تو را بلند کنه؛ مجروحم بشی تلف میشی....خندید ...
شهید علی آقا عبدالهی، تو حرم حضرت زینب علی را دیدم بهش گفتم: علی اینجا کجا تو کجا... خندید گفت: میخوام برم همونجا... شب عملیات دیدمش گفتم علی ما داریم میریم تو خط که بریم... گفت اول من میرم تو هستی؛ محل هنوز به تو نیاز داره... علی هم محل ما بود؛ دوتا کوچه باهم فاصلمون بود.
شهید حسین امیدواری کاملا ساکت و با ادب و مهربون و دوست داشتنی بود، خیلی با تواضع بود و آرام صحبت میکرد.
اولین مرتبه ای که دیدمش به من گفت : شما سیدی . گفتم: آره . گفت : من سیدها رو میبینم، تنم رعشه میگیره؛ اونایی که سادات واقعی هستن نمیتونم تو چشماشون نگاه کنم.
یه وانت داشت قبل اومدنش به سوریه. میفروشد و پولش را به نیازمندها میدهد . بهش میگن حسین نفروش ضرر میکنی. میگه شماها ضرر میکنید، من برگشتی برایم نیست. حسین بچه فردوس_یافت آباد بود. یک مرتبه تو حوزه بسیجشون میگه من شهید میشم عکسمو بزنید اینجا... و محکم دستشو میکوبه به دیوار که هنوزم جاش هست ولی قاب عکسش روش گذاشتند. حسین خمپاره ۶۰زن یگان بود. نصف شبها میدیدم یهو نیست، غیبش زده. میدیدم میره تو تاریکی و پشت دیوار خرابهها نماز شب میخونه و گریه میکنه. داشتیم میرفتیم تو خط، مجید قربانخانی گفت: حسین انگشرتو بهم یادگاری بده، حسین داد بهش گفت: نه به من وفا میکنه نه به تو. و وفا هم نکرد.
از عملیات نحوه شهادت دوستانم بگویم : 3 نصف شب 21دی ماه راه افتادیم به سمت خان طومان، نماز صبح رسیدیم، دل تو دلم نبود. و آماده شدیم بریم خط، صدایی که میومد را همش تو فیلمها شنیده بودم. چیزهایی رو که میدیدم تو فیلمهای جنگی دیده بودم. ولی الان واقعی واقعی بود. تا اینکه وارد خط شدیم. چندتا تپه و دشت رد کردیم تا رسیدیم به تپه به بالاترین نقطه. اونجا یکی از بچهها دستش تیر خورد.
اونجا حسین رفت جلوی تخته سنگ خمپاره بزنه یک تیر اسویدی خورد تو قلبش افتاد شهید شد. چندتا از بچهها تیر خوردن. علیرضا مرادی اومد برگرداند اینهارو عقب، خودش چندتا تیر خورد شهید شد. رفتم جلوتر پیش مصطفی چگینی؛ گفتم مصطفی ترسیدی؟ یه خندهای زد بهم رفت جلو یه تیر خورد وسط پیشونیش. تا اینکه ماشین اول اومد چندتا مجروح گذاشتیم با حسین امیدواری و علیرضا مرادی که هنوز دم آخرشم بوی عطر تنش علیرضا تو مشامم هست.
خبر دادن مجید چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش. گفتم داداش گفتی بخون نخوندم الان میخونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم ...4 ساعت طول کشید تا شهید شد. تا اینکه اومدم برگردم پیش مرتضی بلند شدم به پای چپم دوتا تیر خورد.
تا ماشین اومد چندتا مجروح گذاشتن توش، مرتضی بلندشد بره دست من را ول کرد. یک دفعه صدای سوت اومد. به فاصله دوثانیه دیدم یک آتش و با نور زیاد آمد. مرتضی کریمی چندقدمی ماشین بود. بین زمین و هوا بودم دیدم مرتضی کریمی هم شهید شد. تو اون صحنه ۴تا دندانم خرد شد. دست چپم شکست. بر اثر موج بالا و پرتاب و زمین خوردن، و یک درصد کمی هم موج گرفتگی. اونجا محمد اینانلو هم شهید شدن و دوست عزیزم حبیب عبدالهی همونجا به درجه جانبازی رسیدند.
انقدر ازم خون رفته بود و منگ بودم بر اثر موج گرفتگی، فقط اینو یادم هست که یکی من را گرفت کشاند به سمت شیب تپه به سمت خودمون قل داد به سمت پایین، بعد اون چشم واکردم دیدم بیمارستان حلب هستم. بعد منتقلم کردن هوایی بیمارستان دمشق، و بعد منتقل شدم بقیه الله، اونجا که مجروح شدم فقط مادرم جلو چشمام اومد یه آن به خودم گفتم نه الان وقتش نیست، روز اول تو ایران اعلام کردن من شهید شدم و روز دوم و سوم اعلام کردن اسیر شدم و روز چهارم اعلام کردن مجروح شدم. خانوادم بندگان خدا مردن و زنده شدن، من این مدت همیشه به مادرم گفتم شما نگذاشتی من شهید شوم، همیشه جلو چشمام بودی، روز عملیات تازه فهمیدم اربا اربا یعنی چی، تازه فهمیدم این جانبازان زمان جنگ یعنی چی، تازه فهمیدم پشت در چه اتفاقی افتاد. خیلی سخته اون کسانی چندوقت باهاشون بودی بشن برات یک قاب عکس و فیلم و چندخاطره، جانباز یعنی جامانده؛ یعنی معلق بین این دنیا و اون دنیا:
"اللهم الررقنا توفیق الشهاده فی سبیلک"