کد خبر 674635
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۵ - ۱۶:۴۰
- ۰ نظر
- چاپ
دیگر کلاس دانشگاه برای خوشنویسان جذابیتی نداشت، شاید حال و هوای جنگ بود که این جذابیت را کمرنگ میکرد و تا وارد دود و باروت جبهه نمیشد، قدرت تصمیمگیری برایش سخت بود. خیلیها برایش استدلال میآوردند که بنشیند پای درس و برای خودش و آینده کشور مهندس قابلی شود.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - اغلب ماشینهایی که ایام جنگ در جاده سوسنگرد تردد میکردند، نظامی بودند. این وسط کامیونهایی هم به چشم میخورد که روستاییها را از معرکه خارج میکردند. حسین خوشنویسان با وانت درب و داغان جهاد سازندگی این کامیونها را تا حمیدیه میرساند و دوباره برمیگشت روستای بعدی. تا میرسید به روستا، انفجار چند گلوله خمپاره مجبورش میکرد زمینگیر شود. عراقیها روستاها را زیر آتش گرفته بودند. دیگر کلاس دانشگاه برای خوشنویسان جذابیتی نداشت، شاید حال و هوای جنگ بود که این جذابیت را کمرنگ میکرد و تا وارد دود و باروت جبهه نمیشد، قدرت تصمیمگیری برایش سخت بود. خیلیها برایش استدلال میآوردند که بنشیند پای درس و برای خودش و آینده کشور مهندس قابلی شود. اما حسین وقتی میافتاد به سبک و سنگین کردن، دلش سمت جبهه را میگرفت. محمد فاضل از دانشجویان خط امام، با اکیپی از جهاد سبزوار آمده بود سوسنگرد و هر از چندگاه سری به خوشنویسان میزد. دیگر جهادیها شده بودند یک پای مقاومت در برابر تهاجم عراق. صدای انفجار گلولههای تانک و خمپارههایی که شلیک میشد، از سمت دهلاویه به گوش میرسید. عراقیها تا آن زمان دو بار سوسنگرد را تصرف کرده بودند که حسین صبح تاسوعا رسیده بود به جنگ تن به تن تو خیابانهای سوسنگرد. شهر که آزاد شد، رفت سراغ جهادیها و با لالهزار، شهشهانی و طرحچی، چراغ جهادسازندگی سوسنگرد را روشن کردند. زمزمه عملیاتی بزرگ، توجه خوشنویسان و فاضل را جلب کرده بود. این عملیات توسط لشکر 16 زرهی قزوین در حال برنامهریزی بود. حال و هوای منطقه عوض شده و یگانهای ارتش در حال جابهجایی بودند. خوشنویسان در مقر فرمانده سپاه سوسنگرد دنبال راه برای شرکت در عملیات بود. خیلی به این در و آن در زد تا توانست با بچههای جهاد سبزوار هماهنگ شود. حس اینکه یک مهندس راه و ساختمان در عملیات چه کند، فکرش را گرفته بود. او اما با دنیایی دیگر وارد عملیات شده بود. نیروها جلوتر از محل استقرار تانکها مستقر شدند و منتظر دستور فرماندهان ارتش. هچ صدایی حتی از جبهه مقابل برنمیخاست. پشت خاکریز پر از نیروهایی بود که در انتظار عملیات بودند. چند دانشجو در آن عملیات شرکت کرده بودند و خوشنویسان تعدادی را شناسایی کرده بود؛ قدوسی، حکیم و علمالهدی. او چم و خم کار با دانشجو را میدانست. قبل انقلاب مسجد سپهسالار نارمک را کرده بودند پاتوق دانشجوهای فعال دانشگاه علموصنعت. مسجد این محله شده بود کانون فعالیتهای انقلاب و سایر مساجد از آنجا تغذیه میشدند. خوشنویسان در هر تظاهرات بچههای این مسجد را جلوتر از بقیه راهی خیابان میکرد. اینها نخستین نیروهایی بودند که زدند به آتش نفاق کردستان و در برابر ضدانقلاب ایستادند. صدیقه رودباری سر کلاس خوشنویسان یک عنصر فرهنگی بار آمده بود؛ از نخستین شهدای بعد انقلاب بود که در مسجد سپهسالارحسین تربیت شد. او وقتی در منطقه کردستان یک نارنجک افتاد وسط جمع در حال آموزش که اگر منفجر میشد، ترکشهایش به چند نفر اصابت میکرد. رودباری در یک لحظه خودش را انداخت روی نارنجک و بدنش چند پاره شد و به شهادت رسید. خوشنویسان داشت قبل عملیات اینها را مرور میکرد. ساعت نه و نیم پانزده دیماه عملیات شروع شد و بیمحابا به سمت خاکریز دشمن حرکت کردند. خوشنویسان از سمت چپ بهتر میتوانست پیشروی کند و یک خیز جلو کشید. حالا میتوانست سنگر تیربارچی دشمن را به رگبار ببندد. بهسوی تنها سنگر تیربار دشمن که هنوز شلیک میکرد، رگبار گرفت. هرقدر که به سنگرهای عراقی نزدیکتر میشدند، مقاومت عراقیها کمرنگتر میشد. نخستین سنگر که سقوط کرد، عراقیها از پشت خاکریز بیرون آمدند و ناباورانه دستشان را بالا گرفتند. وضعیت جبهه کاملاً عوض شده بود. دو تانک عراقی در آتش میسوختند. خوشنویسان آنقدر پیشروی کرد تا رسید به آخرین خاکریز. باورش نمیشد تا توپخانه دشمن پیشروی کنند. تا صبح روز بعد کاری نبود، جز پیدا کردن اسرا در روستاهای دور و اطراف که تعدادشان از 800 نفر تجاوز کرده بود. صبح روز بعد، نیروها راهی خط مقدم شدند. مقصد ایستگاه حمید بود، اما بیشتر آتش دشمن از سمت منطقه جفیر بود. نیروها وارد عمل شدند و باید طبق برنامه ارتش پیشروی میکردند. خوشنویسان دلش شور میزند. چرا عراقیها مقاومت نکردند؟ یعنی به این راحتی این همه تانک و تجهیزات را گذاشتند و در رفتند؟ آتش بهقدری زیاد شد که پناه بردند به سنگر و قدرت بیرون آمدن از آن را نداشتند. خوشنویسان میدید که از تانکهای ارتش کاری بر نمیآید. داشت از این وضعیت خسته میشد. بچهها همگی در فضای باز توی چالهها خوابیده بودند و هر لحظه در انتظار حادثهای. ناگهان صدای صفیر یک گلوله توپ خوشنویسان را به زمین میخکوب کرد. گلوله وسط بچهها منفجر شد. تانکهای ارتش کمی عقب برگشتند. کمی بعد قرار شد یک خیز پیشروی کنند. خوشنویسان از سنگر درآمد و با دوربین یک نگاه به حرکتهای دشمن انداخت. آرپیجیزنها جلوتر از بقیه از خاکریز عبور کردند. بچهها به پیشروی ادامه دادند. ناگهان هواپیماهای عراقی دیوار صوتی را شکستند. کمی بعد، انفجار مهیبی از دوردست شنیده شد؛ انفجار در اطراف توپخانه بود. همه بسرعت برگشتند خاکریز قبلی. بیسیمچی خبرهای بدی میداد. اوضاع مشکوک بهنظر میرسید. عرق سرد بر تن خوشنویسان نشست. بیسیمچی شروع کرد به ور رفتن با بیسیم. علمالهدی فرمانده محوری بود که آن سمت جاده با تانکهای عراقی درگیر شده بودند. کسی با عقبنشینی موافق نبود. خوشنویسان در آنسوی جاده شاهد مقاومت بچهها بود. فرمانده عراقی فریاد میزد و تانکها را وادار به پیشروی میکرد. با موج انفجار، یک باریکه خون از پیشانی خوشنویسان سُر خورد رو صورتش. آرپیجی را آماده کرد و از تل خاک بالا رفت. دقت کرد که موشکش خطا نرود. در آن شرایط محاصره هر موشک با یک تانک برابری میکرد. دل تو دلش نبود. بیشتر از آنکه از شلیک تانکها بترسد، از هدر رفتن موشک واهمه داشت. حالا دیگر دستش هم میلرزید. شلیک کرد و تانک به آتش کشیده شد. نفس حبس شده را آزاد کرد و لبخند بر چهرهاش نشست. آخرین گلوله را که شلیک کرد، باید میگشت دنبال گلوله آرپیجی. رودرروی آنهمه تانک فقط با آرپیجی میتوانست بجنگد. نگران علمالهدی بود. رفت سمت بچههای آنطرف جاده بلکه آرپیجی گیرش بیاید. هنوز به پنجاهمتری جاده نرسیده بود که ناگهان سمتش رگبار گرفتند. تیربارچیهای عراقی تکتک بچهها را نشانه میگرفتند و شلیک میکردند. بعضیها شهید و تعدادی هم مجروح شدند. حتی یک نفرشان هم از آن جهنم جان سالم بهدر نبردند. حلقه محاصره لحظهبهلحظه تنگتر میشد ولی آنچه را که خوشنویسان در آن لحظه میآموخت، شاید هچوقت فرصت تعلیم گرفتنش را پیدا نمیکرد. در دل مقاومت از تحرک بچهها به شوق آمده بود. انگار تمام تلاش اش در مسجد سپهسالارحسین به بار نشسته بود. ویزویز گلولهها تمامی نداشت. رگبار عراقیها ته نداشت. خوشنویسان با چند خیز نفسگیر جلو کشید. یکهو مثل فنر از جا کنده شد. هنوز دو نارنجک داشت. از پشت جاده میتوانست نارنجک را پرت کند سمت چند عراقی تا مانع پیشروی آنها شود. احساس میکرد به خوشبختی نزدیک شده است و در عالمی دیگر سیر میکرد. رگبار عراقیها که بیشتر شد، از جا کنده شد تا برای خلاص شدن از شر رگبار در چالهای فرو رود. وقتی میدوید، هزار بار مرد و زنده شد. چشم چرخاند رو به آسمان. انگار کسی صدایش میزد. قلبش به تندی میتپید و صورتش گُر گرفته بود. نگاهش عراقیها را میپایید، اما وجودش در عرش و شادی وصفناپذیر سیر میکرد. «نزدیکی به خدا چقدر لذت بخش است.» چشم چرخاند به دور و اطراف، از بچهها خبری نبود. سمت چپ تیراندازی بیش از قسمتهای دیگر بود و ناخودآگاه بهآن سمت کشیده شد و با احتیاط به راه خود ادامه داد. تانکهای دشمن در دشت پراکنده شده بودند. ناگهان با صدای رگباری نگاهش برگشت بهسمتی که چند نفر میدویدند. خاکریز و سنگری نبود که جانپناه او شود. مستأصل به اطراف نگاه میکرد. تعدادی خسته و کوفته، تلوتلوخوران خودشان را جلو میکشیدند. خوشنویسان خیز برداشت تا رسید به آنها. یکیشان به سختی گفت: «آب، آب. همه شهید شدند، همه.» صدای رگبار از نزدیک بهگوش میرسید. در آن جمع فقط چند گلوله آرپیجی داشتند. خوشنویسان آرپیجیها را بغل کرد و راه افتاد. بچهها از پشت خاکریز خیره شدند به او که زیر رگبار میدوید. با همان سرعتی که میدوید، ناگهان به خودش پیچید و در خاک غلتید. چند نفر دویدند سمت او که نفسهای آخر را میکشید. صدای تیراندازی هر لحظه شدیدتر میشد. تنها کسی که به او رسید، نصرت بود. خوشنویسان به سختی لبش باز شد. انگار میخواست چیزی بگوید. به زحمت آرپیجی را بلند کرد و دستش داد و گفت: «این آرپیجی را به علمالهدی برسان.» خوشنویسان نفسهای آخر را میکشید. چشم به آسمان دوخته بود و در دوردستها سیر میکرد. گویی روح بلند شهدای مسجد را لمس میکرد. چه زیبا لبخند میزد. نصرت باید جسد او را هم مثل بقیه جا میگذاشت بلکه آرپیجی را به علمالهدی برساند. دوست نداشت سفارش خوشنویسان روی زمین بماند. از چشمهایش یک دنیا تمنا بیرون میزد. دور و اطراف پر بود از شهید. چهره خوشنویسان در نظر نصرت آشنا به نظر میرسید و او را به فکر فرو برده بود: «من او را کجا دیدهام؟» درجیب اورکتش دو کارت شناسایی پیدا کرد. «حسین خوشنویسان، مسئول جهادسازندگی سوسنگرد.» «دانشجوی رشته راه و ساختمان دانشگاه تهران.» نصرت آرپیجی را برداشت و راه افتاد. چه سخت از این شهید دل کنده بود. بهطرف خاکریزی رفت که علمالهدی مقاومت میکرد و چشم انتظار آرپیجی خوشنویسان بود.