به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حاج علی کمیجانی از رزمندگان لشکر ۱۰ سید الشهدا(ع) است. او که روز ۲۱ دیماه سال ۱۳۶۵ از ناحیه نخاع در جریان عملیات «کربلای۵» به درجه جانبازی رسید در خاطرهای روایت میکند: روز ۲۰ دی ماه بود که به گردان ما یعنی گردان «زُهیر» مأموریت دادند که به خط مقدم برویم. ساعت نزدیک ۸ شب بود که به چند متری تانکهای دشمن رسیدیم. تانکها روشن و روی جاده بودند و صدای موتورهایشان به گوش میرسید. ما هم پشت یکی از خاکریزها که به موازات جاده بود جانپناه گرفتیم.
مشورت شد که با تانکها درگیر بشویم یا نه؟ من نظرم این بود که نباید به آنها امان بدهیم چون حالا که روی جاده هستند و در یک جا جمع شدند بهتر میتوانیم تانکها را منهدم کنیم. خوشبختانه قرار شد به تانکهای دشمن حمله کنیم. من با بچههای دسته خودم به تانکها حمله کردیم. نیروی های بعثی که از حضور ما مطلع شدند با سرعت زیاد از روی جاده فرار کردند و ما هم به دنبال آنها راه افتادیم. در این میان بعضی از تانکها را رزمندگان با «آرپیجی» زدند.
آنقدر این کار سریع صورت گرفت که ما به خودرو نفربر فرماندهی این ستون تانک از دشمن هم رسیدیم. آن شب داشتیم جلو میرفتیم که دستور رسید به جای قبلی خود بازگردید. نیمه شب بود یکی از بچههای دسته آمد و گفت: «حاج علی دارند طرف ما تیراندازی میکنند.» گفتم: «شلیک نکنید بچههای خودمون هستند.» چرا که قرار بود در محور کنار ما گردان حضرت قاسم (ع) هم عملیات کند. اما حدسم درس نبود. چون دشمن جلو اومده بود. به هر طریقی بود دشمن را عقب زدیم تا اینکه هوا روشن شد.
با روشنایی هوا، دشمن روی منطقه دید داشت و آتش تیربارهایش ما را پشت منطقه «دژ» زمین گیر کرده بود. دشمن هم از روی «کانال ماهی» و هم از داخل «جزیره امالطویل» و «بوارین» روی ما آتش میریخت و تیربارهای «گیرنوف» هم سوی بچههای ما قفل شده بود. کاری نمیتوانستیم بکنیم. اینجا بود یاد حکایتی افتادم که «شهید داوود حیدری« از عملیات «بدر» برایم تعریف کرد.
او میگفت: «هرچی از تیر فرار کنی بدتر گرفتارش میشی اما اگر از تیر نترسیدی تیر بهت نمیخوره.» من از جا بلند شدم و چند تا گلوله آرپیجی برداشتم و زیر آتش تیر بارها رفتم سمت سنگر تیربار دشمن و با یک گلوله آرپی جی دخلش را آوردم. گلوله دیگری را درون لوله آرپیجی جا دادم و سراغ سنگر بعدی رفتم. بچهها هم به کمک آمدند و یکی یکی تیر بارها را از کار انداختیم. در این معرکه بود که من احساس کردم پاهایم سنگین شد و به زمین خوردم. دیدم تیری به پایم اصابت کرده. با بند پوتین بالای زخمم را بستم که جلوی خون ریزی را بگیرد. خواستم دوباره به درگیری با دشمن ادامه بدهم اما دیدم که روی پا نمیتوانم بایستم. بچههای دسته ما آمدند و گفتند: «حاجی شما رو عقب ببریم.» گفتم: «کارتون رو بکنید خودم عقب میرم.»
چند قدمی عقب آمده بودم که یکی از بچهها رسید و با اصرار گفت که من شما را عقب میبرم. من را از زمین بلند کرد و روی کولش گذاشت. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تکان شدیدی خوردم و در کمرم سوزشی احساس کردم . آتش تیربارهای دشمن نمیگذاشت کسی راست راست راه برود. من را روی زمین گذاشتند. کنار دژ افتاده بودم که کسی فریاد زد آمبولانس آمده است تا مجروحین را سوار آمبولانس کنید. من تعجب کرد. میان این همه تانک که مثل مور و ملخ در دشت ریخته و زیر این همه آتش چگونه آمبولانس خودش را رسانده است؟!
من را بلند کردند و داخل آمبولانس گذاشتند. آمبولانس ما را تا پای اسکله آورد و در قایق گذاشتند و به عقب انتقال دادند. در بیمارستان صحرایی فهمیدم که گلوله دشمن داخل نخاعم خورده و گیر کرده و بعدا دکترها تیر را در آوردند.