گروه جهاد و مقاومت مشرق - در حال تنظيم گفتوگويم با فاطمه پوراصغر، همسر شهيد مدافع حرم محمدحسين عطري بودم كه يكي از دوستان و همرزمان شهيد به طور اتفاقي تماس گرفت و از من خواست تا درباره اين شهيد كه اولين شهيد مدافع حرم قم است، مطلبي بنويسم.
همراهي و همسري شما با شهيد عطري از كجا رقم خورد؟
شروط ايشان يا شما براي ازدواج چه بود؟
بعد از ازدواجتان به دليل شرايط شغل نظاميشان مجبور بوديد به شهرهاي مختلف برويد؟
به نظر شما چه شاخصه اخلاقي در وجود همسرتان، ايشان را تا مرز شهادت رساند؟
چقدر رنگ و عطر شهدا در زندگي شما ديده ميشد و سبك زندگي شما به راه و رسم شهدا نزديك بود؟
با حرفها و كارهايش ما را براي شهادتش آماده ميكرد. قبل از تولد زهرا دخترم يك CD از دختر شهيد محمد ناصر ناصري به خانه آورد. دختر شهيد در آن براي پدرش ميخواند: «باباجان باز سلام، منم زهرايت، دختر كوچك تو. اي اميد من و اي شادي تنهايي من. ياد دارم كه دم رفتن تو دامنت بگرفتم و به تو ميگفتم پدر اين بار نرو. پدر اين بار نرو. من همان روز بله فهميدم سفرت طولاني است....»
چطور شد براي اعزام به سوريه اقدام كردند؟
با خبر شهادتش چطور روبه رو شديد؟
خبر شهادت را به شوهرخواهرم گفته بودند و خواهرم هم به من گفت بيا به شمال برويم. آن روز پسر هفت ماههام مريض شده بود و تب داشت و دخترم هم امتحان مهمي داشت. هر چه خواهرم اصرار كرد من قبول نكردم و گفتم بايد از محمدحسين اجازه بگيرم. خواهرم گفت همسرت كه اجازه داده بود به شمال بروي. وقتي ديد من راضي نميشوم گفت برادرمان تصادف كرده و حالش خوب نيست بايد براي ديدنش به شمال برويم. به هر نحوي بود من را به شمال بردند. من اهل لنگرود هستم و همسرم اهل رشت. خواهرم گفت بايد به خانه مادرشوهرت برويم. نزديك منزل مادر شهيد خواهرم شروع كرد به گريه كردن و همسرش زيارت عاشورا زمزمه ميكرد.
وقتي به خانه مادر شهيد رسيديم جمعيت زيادي در آنجا حضور داشتند. همه اين اتفاقات و تصاوير در ذهنم نشان از شهادت محمدحسين داشت اما من نميخواستم باور كنم كه برايش اتفاقي افتاده و شهيد شده است. وقتي برادرم آمد و من را در آغوش گرفت، گفت تو همسر شهيد شدي. آنجا بود كه ديگر متوجه حال خودم نشدم. محمدحسين 14 خرداد شهيد شد و روز16 خرداد به ما خبر شهادتش را دادند و شنبه 18 خرداد براى تشييع ابتدا به تهران كه محل كارشان بود و بعد به قم بردند و دور حرم حضرت معصومه سلامالله عليها طواف دادند و بعد به شمال بردند و به خاك سپردند.
مزارش در مسجد سليمان داراب رشت كنار مزار ميرزا كوچكخان جنگلي است. همان مسجدي كه دوران جواني و نوجوانياش را در آن سپري كرده و بزرگ شده بود. محمدحسين در ايام جواني به مادرش گفته بود من را در زير پله اين مكان به خاك بسپاريد تا مردم از روي من عبور كنند و به زيارت مزار شهدا بروند. چه سعادتي از اين بالاتر كه امروز خودش در كنار شهدا آرام گرفته و مزارش تا ابد زيارتگاه اهل يقين خواهد بود انشاءالله.
وقتي متوجه مصاحبهمان با همسر شهيد شد، دستنوشتهاي را برايم ارسال كرد و از من خواست تا آن را در ابتداي مصاحبه منتشر كنم.
«اولين شهيد مدافع حرم شهر كريمه اهل بيت حضرت معصومه (س) محمدحسين عطري است كه براي دفاع از حرم عازم شد. او با تمام وجود عاشقانه و داوطلبانه راهي ميدان جهاد شد، به رغم اينكه شغل سازمانياش محدوديتهايي داشت اما دل پرتلاطم و عاشقش او را از همه اين تعلقات جدا ساخت و در آسمان خوبيهاي زينب كبري (س) حسينياش كرد. محمدحسين عطري در اوج غربت و در زماني كه شهداي مدافع حرم در گمنامي تشييع ميشدند به خاك سپرده شد...» گفتوگوي ما را با همسر شهيد پيش رو داريد.
من در جامعهالزهراي قم درس ميخواندم. محمدحسين با همسر يكي از دوستان و همكلاسيهاي حوزوي من دوست و همكار بود. ايشان به دوستش گفته بود تمايل دارم با يك طلبه ازدواج كنم كه از لحاظ اخلاقي صبور باشد تا در نبودنهاي من بتواند در تربيت فرزندانم به نحو احسن عمل كند. دوستم هم من را به ايشان معرفي كرد. من متولد 1356هستم و محمدحسين متولد 8 مرداد 1355. ايشان قبل از آمدن به جلسه خواستگاري به مزار شهداي محل ما كه زادگاه آيتالله امينيان بود، رفته و دو ركعت نماز خوانده و از شهدا كمك خواسته بود. در واقع شهدا واسطه ازدواج من و حسين شدند. بعدها متوجه شدم كه نذري هم بر سر مزار مرحوم نخودكياصفهاني كرده بود كه بعد از ازدواج با هم به آنجا رفتيم. در اولين جلسه خواستگاري من و محمدحسين نيم ساعت بيشتر با هم صحبت نكرديم، اذان مغرب شد و ايشان به مسجد محلمان رفت و نماز خواند. زمان آشناييمان ايشان دانشجوي دانشگاه امام حسین(ع) سپاه بود و بعد از اتمام تحصيلات در سپاه مشغول خدمت شد. من و محمدحسين در 19 بهمن ۱۳۸۰مصادف با روز دحوالارض عقد و در آذر ماه سال 1381 زندگي ساده و بيآلايشمان را آغازكرديم. محمدحسين و من، اعتقادي به تجمل و خريدهاي آنچناني نداشتيم. هميشه دغدغه اين را داشتيم طوري رفتار كنيم که خدا و امام زمان(عج ) راضي باشند.
همان ابتدا محمدحسين از سختي زندگي با يك فرد نظامي و مأموريتها و اتفاقاتي كه ممكن است رخ بدهد، از جانبازي، اسارت يا شهادتي كه امكان دارد برايش در اين مسير اتفاق بيفتد صحبت كرد و گفت اگر حاضر هستي با اين شرايط زندگي كني، بسمالله. خانواده ما خانوادهاي پرجمعيت بود. من با خودم فكر كردم كه من طلبه هستم، چيزهايي را ياد گرفتم كه امروز بايد به آن عمل كنم. فقط كه نبايد حرف بزنيم. بايد روزي در ميدان امتحان به تكليف عمل كنيم. من خيلي عاطفي بودم و فرزند آخر خانواده، دوري اطرافيانم برايم سخت بود و ميدانستم با ازدواج از خانواده جدا ميشوم و به شهري ديگر ميروم، از طرفي وابستگي به همسر و مأموريتها و نبودنهايش من را اذيت خواهد كرد. براي زندگي به تنهايي و مأموريت همسر آماده نبودم، اما خودم را متقاعد كردم اين راهي است كه بايد بروم و بايد از بزرگان دين حضرت زينب و حضرت زهرا سلامالله عليهما الگو بگيرم. براي همين تصميم خودم را گرفتم و همراهياش كردم. وقتي شمال زندگي ميكردم در حوزه علميه فاطميه رودسر كه حاجآقا جنيدي پدر چهار شهيد تأسيس كرده بود، تحصيل ميكردم. از پدر و مادر شهيدان جنيدي درسهاي زيادي آموختم؛ درسهايي كه بعدها در زندگي خيلي به كارم آمد.
بله، ابتدا به قم رفتيم و بعد از يكسال همسرم براي ادامه خدمتش به زيباكنار منتقل شد. براي همين منزلي در رشت، كنار خانه مادرشان اجاره كرديم. كمي بعد محمدحسين به جنوب منتقل شد و من در كنار مادر ايشان ماندم. همسرم ماهي يكبار به شمال ميآمد. مدتي بعد ايشان مجدداً به مريوان منتقل شدند و هر 20 روز يك بار به مرخصي ميآمد. اما كمي بعد از رشت به تهران مهاجرت كرديم و محمدحسين هر روز به منزل ميآمد. سه، چهار سالي در تهران بوديم اما ايشان از محيط تهران و وضعيت حجاب بسيار ناراحت بود.
توجه و تأكيد زيادي روي امر به معروف و نهي از منكر داشت و نگران وضعيت بد حجاب بود. با اينكه شرايط كاري ايشان در تهران بهتر بود اما از من خواست كه به قم برويم. ايشان مىگفت قم شهر مذهبى است كنار بارگاه ملكوتى حضرت معصومه سلامالله عليها باشيم و كسب فيض كنيم. همسرم من را هم به ادامه تحصيل در جامعهالزهرا تشويق كرد من هم شروع كردم به درس خواندن در جامعهالزهرا. حدود پنج سال در قم بوديم. دخترم كلاس دوم ابتدايي بود. دخترم زهرا را هم به مهد كودك جامعه ميبردم. همان ابتدا به محمدحسين انتقالي ندادند و ايشان در مسير تهران-قم در تردد بود اما زمستان انتقاليشان هماهنگ شد و به قم آمد و فرزند دوممان در يكم آبان 1391به دنيا آمد.
محمدحسين بسيار با شرم و حيا، محجوب، متين و مؤمن بود. صفا، سادگي و اخلاص زيادي داشت. در مراسم خواستگاري آنقدر آهسته سخن ميگفت كه من صدايش را به سختي ميشنيدم و گفتم صلواتي براي سلامتي امام زمان(عج) و تعجيل در فرجش بفرستيم تا بتوانيم با هم صحبت كنيم. بعد از آن كمي بهتر توانست حرفهايش را بزند. محمدحسين علاقه عجيبي به ائمه به طور خاص آقا اباعبدالله(ع) داشت. در منزل ما ساعتي بود كه در آن نوشته شده بود ان الحسين مصباح الهدي و سفينه النجاه. وقتي آن را ديد، گفت اين همان جايي است كه ميخواهم وصلت كنم. بسياركمصحبت بود و براي انجام امور خير به ديگران كمك ميكرد. مادرش ميگفت وقتي به مدرسه ميرفت پول تو جيبي خودش را به دوستان نيازمندش ميداد. بسيار به پدر و مادرش احترام ميگذاشت. مادرش درباره تولد محمدحسين برايم خاطرهاي تعريف كرد و گفت به دليل مشكلي قرار بود محمدحسين سقط شود، اما خواب ديدم كه در دسته عزاداري اباعبدالله (ع) هستم و محمدحسين را در آغوش دارم. به لطف خدا ايشان سالم به دنيا آمده و به بركت اين خواب اسمش را محمدحسين گذاشته بود. مادر شهيد بارها از عنايات خاصي كه به شهيد ميشد، برايم صحبت كرد. دوران نوجواني پربركتش كه همواره در مسير فعاليتهاي مذهبي و مسجد و تحصيل گذشت. از ويژگيهاي اخلاقي ايشان مشخص بود مسيرش به شهادت ختم خواهد شد، غبطه براي شهادت براي او راهي براي رسيدن به كمال بود. همسرم بسيار ولايتمدار بود و توجه خاصي به بيتالمال داشت تا هيچگاه به نفع شخصياش استفاده نشود. ايشان خانوادهدوست بود و همه تلاشش اين بود كه در راه رفاه من و فرزندانش تلاش کند.
همسرم فوقالعاده باهوش بود. همزمان در دبيري رياضي، بانك تجارت و سپاه پذيرفته شده بود اما به دليل علاقه و خوابي كه ديده بود، راهي سپاه شد. در عالم خواب آقاي بزرگواري لباس سبز سپاه را به ايشان نشان داده بود. همين خواب دليلي شد تا محمدحسين با علاقه ويژهاي اين شغل را انتخاب كند. با توجه به علاقهاي كه به حوزه داشت ميخواست در حوزه هم مشغول به تحصيل شود كه با كار و شرايط كاري سپاه اين فرصت براي ايشان مهيا نشد.
همسرم خيلي وقتها از شهدا برايم صحبت ميكرد. از شهيد املاكي و شهداي دوران دفاع مقدس زياد ياد ميكرد و هميشه غبطه نبودنهايش در آن دوران را ميخورد. از شهدا و فرماندهاني صحبت ميكرد كه با وجود سن كم توانسته بودند خدمتي به نظام و اسلام كنند. علاقه زيادي به دانشمند هستهاي شهيدمصطفي احمديروشن داشت. هميشه به مادرش ميگفت شما چهار پسر داريد، نميخواهيد يكي را هديه كنيد. وقتي من شهيد شدم بايد مثل مادر احمديروشن محكم باشي و خوب صحبت كني.
بعد رو به من كرد و گفت: اگر من صاحب فرزند دختر شدم، اسمش را زهرا ميگذارم. تا زماني كه شهيد شدم زهرايم برايم اينگونه بخواند. دخترمان زهرا ۱۴ تير ۱۳۸۴ به دنيا آمد. محمدحسين در دورهاي اين صحبتها را ميكرد كه نه جنگي بود و نه شهادتي مطرح بود. اما شرايط اينگونه مهيا شد تا به آرزويش برسد و شهيد مدافع حرم شود و دخترمان زهرا طبق خواسته پدر در مراسم پدر شهيدش از اشعاري كه خود شهيد از امام زمان (عج) و حضرت زينب (س) سروده بود، خواند.
دلش با جبهه مقاومت اسلامي بود. وقتي تصميمش را گرفت كه برود، به من خبر داد. من هم گفتم شرايط شما را قبول كردم و هدفتان را هم خوب ميشناسم اما كمي نگران بچهها هستم كه اذيت نشوند چون با هر بار مأموريت رفتن محمدحسين، بچهها مريض ميشدند. اما محمدحسين گفت بچههاي من هم مانند طفلان شهداي كربلا هستند، اگر نروم گويي به نداي هل من معين امام حسين(ع) پشت كردهام. هفتم ارديبهشت ماه سال 1392 بود كه از همه خانواده خداحافظي كرد و حلاليت گرفت و رفت. بعد از ۴۰ روز حضور در سوريه در 14 خرداد 1392 روز شهادت امام موسي كاظم (عليهالسلام) با دهان روزه و لب تشنه به شهادت رسيد.
خبر شهادت را به شوهرخواهرم گفته بودند و خواهرم هم به من گفت بيا به شمال برويم. آن روز پسر هفت ماههام مريض شده بود و تب داشت و دخترم هم امتحان مهمي داشت. هر چه خواهرم اصرار كرد من قبول نكردم و گفتم بايد از محمدحسين اجازه بگيرم. خواهرم گفت همسرت كه اجازه داده بود به شمال بروي. وقتي ديد من راضي نميشوم گفت برادرمان تصادف كرده و حالش خوب نيست بايد براي ديدنش به شمال برويم. به هر نحوي بود من را به شمال بردند. من اهل لنگرود هستم و همسرم اهل رشت. خواهرم گفت بايد به خانه مادرشوهرت برويم. نزديك منزل مادر شهيد خواهرم شروع كرد به گريه كردن و همسرش زيارت عاشورا زمزمه ميكرد.
وقتي به خانه مادر شهيد رسيديم جمعيت زيادي در آنجا حضور داشتند. همه اين اتفاقات و تصاوير در ذهنم نشان از شهادت محمدحسين داشت اما من نميخواستم باور كنم كه برايش اتفاقي افتاده و شهيد شده است. وقتي برادرم آمد و من را در آغوش گرفت، گفت تو همسر شهيد شدي. آنجا بود كه ديگر متوجه حال خودم نشدم. محمدحسين 14 خرداد شهيد شد و روز16 خرداد به ما خبر شهادتش را دادند و شنبه 18 خرداد براى تشييع ابتدا به تهران كه محل كارشان بود و بعد به قم بردند و دور حرم حضرت معصومه سلامالله عليها طواف دادند و بعد به شمال بردند و به خاك سپردند.
مزارش در مسجد سليمان داراب رشت كنار مزار ميرزا كوچكخان جنگلي است. همان مسجدي كه دوران جواني و نوجوانياش را در آن سپري كرده و بزرگ شده بود. محمدحسين در ايام جواني به مادرش گفته بود من را در زير پله اين مكان به خاك بسپاريد تا مردم از روي من عبور كنند و به زيارت مزار شهدا بروند. چه سعادتي از اين بالاتر كه امروز خودش در كنار شهدا آرام گرفته و مزارش تا ابد زيارتگاه اهل يقين خواهد بود انشاءالله.