گروه جهاد و مقاومت مشرق -
کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از رندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
مهماتمان رو به اتمام بود. تنها بیسیمچی گردان که لحظه به لحظه همراهمان بود، با عقبه در تماس بود. فرماندهان مدام به ما روحیه میدادند اما واحدهای توپخانه و ادوات هیچ گلولهای نداشتند تا بچهها را پشتیبانی کنند. بیسیمچیمان هم شهید شد. دیگر هیچکس فرصت نداشت بنشیند و با عقبه حرف بزند. ارتباط با عقبه دردی را دوا نمیکرد. در میان ذرات معلق خاک و دودی که کم رنگتر میشد، جسد مطهر شهدا به زمین افتاده بود.
سید محمد علی غلامی مجروح شده بود و خون زیادی از او میرفت، به زمین که افتاد سعی کرد خودش را به کانال کنار جاده برساند. ترکشی به گونهی چپش خورده بود و صورت و چشمش پُر از خون بود. از تشنگی رمق نداشت. در حالی که از سینه و سرش خون میریخت حاضر نبود دراز بکشد! صدای عراقیها شنیده میشد، نمیتوانستم از او جدا شوم. نگاهم به چهرهاش بود که با آرامش خاصی گفت:
السلام علیک یا اباعبدلله . . .
اشک و خونابه از چشمانش سرازیر شد. دو دستش را پشت سرش روی زمین قرار داده بود تا تکیهگاهش باشد. در لحظات آخر با کلاه آهنی از آبراه کناریام برایش آب آوردم، نخورد!حتی حاضر نشد لبهایش خیس شود!سرانجام سید تشنه شهید شد!
صدای هلهله و شادی عراقیها به گوش میرسید. آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا میتابید. گرما امانمان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایینش درون آب و سر و سینهاش روی نیها بود.تا زنده بود، نیها را چنگ میزد که غرق نشود!
شش نفر مانده بودیم! عراقیها هر لحظه نزدیکتر میشدند. دو نفرشان که پرچم عراق دستشان بود،جلوتر از بقیه حرکت میکردند! فاصله ما با دشمن کمتر از سیمتر شده بود!
چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست میگذاشتیم تا عراقیها جلو بیایند و اسیرمان کنند، یا با همان مقداری گلولهای که داشتیم میجنگیدیم و یا خودمان را درون آبهای کنار جاده انداخته و شانسمان را برای زنده ماندن امتحان می کردیم ولی با چه دلی میخواستیم برگردیم، همهی آنهایی که شهید شدند میتوانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند.
در قسمت راست جاده راحتتر میشد به عراقیها که از کانال روبهرو جلو میآمدند، تیراندازی کرد. به سالار گفتم: میرم اونور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش!
- تو جاده میزننت!
- از سنگر بلند نشو. بین سنگر و نیها تیراندازی کن. قناسهچیهاشون میزننت!
برای اینکه به راست جاده بروم، چند متری سینهخیز رفتم، دشمن از کنار نیزارها و کانال روبهرویم هر جنبندهای را هدف قرار میداد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقیها به طرفم تیرانداری کردند.
یک لحظه احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاهتر شدهام! به زمین افتادم، نگاه کردم ببینم چه شده، از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم ! استخوان ساق پای راستم خُرد شده بود. گلوله به بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود، پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشتهای ساق پایم تکه تکه شده بود، حدود هفت، هشت سانتیمتر از بالای مفصل مچ پایم استخوانهایش خُرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود!
استخوانهای ساق پایم چنان خُرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی میچرخید. خونم بند نمیآمد، فکر می کنم وقتی به زمین افتادم، عراقیها خیال کردند کشته شدهام، به همین دلیل کمتر به طرفم تیراندازی شد. خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم. باروم نمیشد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم.در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره زد.
افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه میرفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخهام!
افکار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه میرفت، پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخهام!
دلم نمیخواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم، هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم، در این فکر بودم که چند لحظهی دیگر عراقیها سر میرسند...
ادامه دارد...