به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سعی ما در این است که مخاطبان خود را هر چه بیشتر با سرداران و شهیدان گمنام هشت سال جنگ تحمیلی آشنا کنیم. دلاور مردانی که در جهاد فی سبیل الله همه هستی خود را خالصانه فدا کردند و به شهادت رسیدند. یکی از این سربازان شجاع حضرت روح الله شهید قاسم بیات از فرماندهان تاکتیک پادگان امام حسین(ع) است که در گفتگویی با همسر محترمشان سعی کردیم بیشتر با ابعاد شخصیتی این شهید عزیز آشنا شویم. آنچه پیش روی شماست قسمت پایانی این گفتگو می باشد.
*مشرق: رفتارش با تنها فرزندتان، حامد چگونه بود؟
*بهلولی: خیلی دوستش داشت. وقتی میآمد مرخصی تمام مدت حامد از سر و کولش بالا میرفت. زمانی هم که میخوابید قاسم نگاهش میکرد. اما دفعه آخر خیلی برایم جالب بود وقتی آمده بود مرخصی توجهی به حامد نمیکرد. حتی مادرم هم متوجه شده بود. به ایشان گفتم مادرم میگوید چرا قاسم به بچه محل نمیدهد. گفت: آخه وقتی ازش دور میشوم خیلی برام اذیت کننده اس و دائم توی فکرشم. حامد هم تازه شیرین زبانی میکرد. شهید بیات میگفت: وقتی کنارش هستم و میروم برایم خیلی سخته. دفعه آخر که داشت میرفت گفتم حامد خوابه بیارمش ببینی؟ گفت: نه نمیتوانم.
حامد تازه یاد گرفته بود ماه را توی آسمان نشان میداد. یک بار سوار موتور بودیم حامد هم وسط ما نشسته بود. گفتم حامد جان ماه کو؟ گشت و با دست نشان داد. قاسم موقع رفتن گفت: هروقت ماه را نشانت داد از طرف من یک بوسش بکن! از این حرکاتش متوجه شدم این دفعه با دفعات قبل فرق داره. وقتی شهید شد همه میگفتند: چطور از این بچه دل کند؟! دفعه آخر خیلی ساکتتر شده بود. خیلی روی سجادهاش مینشست. بسیار مقید به نماز جماعت بود. همیشه میگفت: باید جایی خانه بگیریم که نزدیک مسجد باشد. خیلی کم غذا میخورد. همه کارهاش برام یه تذکر بود که به خودم میگفتم همه اینها نشانه است. او این بار آمده تا من را آماده کند.
خانوادهام متوجه شده بودند من یک بغضی دارم. هردفعه که میرفت من دو سه روز با خودم کلنجار میرفتم که آرام شوم. اما این دفعه بیقرار بودم طوری که مادرم میگفت: خدا این بار را به خیر کند. واقعا هم به خیر شد.
شهید قاسم بیات، فرمانده تاکتیک پادگان امام حسین(ع) (نفر وسط)
*مشرق: از زندگی با شهید قاسم بیات و خصوصیات رفتاریش بیشتر تعریف کنید.
*بهلولی: خیلی کم قاسم را میدیدم یعنی بعد از تولد پسرم ما ایشان را ماهانه هم نمیدیدیم. هر دو سه ماهی 5 الی 10 روز می آمد. وقتی قاسم می آمد مرخصی دنیای من یک رنگ دیگری میشد. نمازجمعهای که با هم میرفتیم، دعای کمیل که در مهدیه تهران میرفتیم. آن تنهایی که من به خاطر نگرشهایم در فامیل داشتم در کنار ایشان از تنهایی در میآمدم. نامههایی عارفانه که برایم میفرستاد و هرکس با خواندن آن سؤالهای زیادی برایش ایجاد میشد که آیا واقعاً جبهه فقط خون و آتش و گلوله است؟ چون با تعریف های قاسم در نظر دیگران، جبهه مکانی بود که در این دنیا دست نیافتنی بود.
از دید شهید بیات جبهه جای عروج، ترقی و شناخت بود. با اینکه جانباز بود و ترکشی در عملیات آزادسازی خرمشهر نزدیک مغزش شده بود و نمیتوانستند خارجش کنند اما در ظاهر مشکلی نداشت. او این را توفیقی برای خودش میدانست که جانبازی اش طوری نیست که کسی ببیند و بخواهد ریایی برایش باشد. ترکش در مغزش بود و آثار درونی داشت یعنی به محض اینکه ایشان میخوابید سردردهایش شروع میشد. من یک شب بلند شدم و گفتم نمیخواهی بخوابی؟ گفت: دوست دارم بخوابم خیلی خستهام. خب ایشان مربی دانشگاه امام حسین(ع) بود و سپاهیها را آموزش میداد و اردوهای چندروزه می رفت. مدتی هم که تهران بود به این صورت خانه نبود. از اردوها که برمیگشت خیلی خسته بود. نمیدانم چه حالتی بود که موقع خواب حرکت ترکش هم شروع میشد. یک شب گفت: از سردرد حس میکنم سرم شده اندازه اتاق و نمیتوانم بخوابم. با این درد با خود مخفیانه زندگی میکرد و من هم گاهی بیدار میشدم میدیدم بیدار در جانمازش نشسته. اگر هم خوابش نمیبرد از این نخوابیدن خوب استفاده میکرد.
قاری قرآن خوبی بود و بر قرائت قرآن مسلط بود. از این درد در مسیر درمان استفاده میکرد. حس سمت راست بدنش ضعیف شده بود اما با این وضع دائماً در جبهه رفت و آمد داشت. از بچه های اطلاعات عملیات هم بود. دفعه آخر خیلی آرامتر بود و من فکر میکردم اثر ترکش است اما بعداً فهمیدم که او مسافری بود که میدانست باید بار سفر را ببندد.
آخرین مرخصی که آمد گفت من دوباره برمیگردم جبهه. یک روز آمد دیدم خیلی خوشحال است و خیلی میخندد. فهمیدم میخواهد برود. لباسهایش را آماده کردم. برای خداحافظی رفت خانه اقوام. همه تعجب میکردند. قاسم اهل اینجور خداحافظی نبود. این دفعه خیلی سفت و سخت خداحافظی میکرد و حلالیت میگرفت. در دلش آشوبی بود. متوجه شدم که این دفعه یک خبری هست.
*مشرق: از شهادت حرفی می زد؟
*بهلولی: بله. یادم هست بهمن ماه بود و برف زیادی روی زمین نشسته بود. ماشینش جیپ سپاه بود و گذاشته بود جلوی کمیته امیریه که یک وقت سرقت نشود. شبش من بیدار شدم و دیدم خیلی داره گریه میکنه. عادت داشتم به این گریهها ولی این بار فرق داشت. رفتم کنارش گفتم: نماز صبح شده؟ گفت: نه،.بیدارت کردم؟ گفتم: نه. خوابم نمیبره. شروع کرد با گریه برایم گفت: «نماز امام زمان(عج) خواندم و بعد از نماز نشسته چرتی زدم. خواب دیدم رفتم جایی که بیابان بود. شهید دستغیب هم بود به من گفت: اینجا قبرستان بقیع است و تو آمدی زیارت قبرستان بقیع. گفتم: پس بروم وضو بگیرم. آبی آنجا بود اما شهید دستغیب گفت: نه، تیمم کن. من تیمم کردم بعد ایشان گفت: این قبر امام صادق(ع) است هرچه میخواهی بخواه. از امام صادق(ع) در خواب شهادت را خواستم من برای خوب ماندنم خیلی زحمت کشیدم نمیخواهم آلوده شوم.»
حدیثی هم زده بود به دیوار خانه که «وقتی کسی به شهادت میرسد چون مار از پوست خود جدا میشود و مثل ریختن برگ درختان گناهانش میریزد». یک بار که آمده بود مرخصی با دوستانش رفتند به خانواده شهدا سر زدند. یک شب رفته بود منزل شهید روانستان. وقتی آمد دیدم زد زیر گریه گفت: او دوست من بود حالا شهید شده و کنار خانوادهاش نیست اما من کنار بچهام نشستهام.
شهید قاسم بیات (نفر وسط)
*مشرق: کدام جنبه شخصیتی شهید بیات بیشتر شما را جلب می کرد؟
*بهلولی: کلامهای قاسم دلنشین بود. چون خدا را آنچنانکه خدا دوست داشت اطاعت میکرد نه آنچنان که خودش میخواست. سختیهایش هم برای همین بود. برای شروع زندگی من یک جهیزیه ساده داشتم می دانستم قاسم اینطور دوست دارد. غذاهای ساده را ترجیح میداد و دوست نداشت زندگی تجملاتی باشد. با اینکه بعضی وقتها میتوانستیم خیلی وسایل را تهیه کنیم. سال اول زندگیمان زمستان من باردار بودم. مادربزرگ ایشان فامیلی داشت از روستاهای استان مرکزی که بچهای به نام ابوالفضل داشتند که کر و لال بود. به خاطر ازدواج فامیلی 5 بچه خانواده یا نابینا بودند یا کر و لال. ابوالفضل در آسایشگاهی در تهران نگهداری می شد که مادربزرگ قاسم او را پنجشنبه و جمعه میآورد منزلش. فامیل هم میدانستند.
یک مرتبه دیگر هم یادم هست که آن زمان برنج ایرانی در تهران نایاب بود و برنج کوپنی هم گیر مردم نمی آمد بخورند. یا مثلاً 2 ماه پیاز پیدا نمیشد. یک مرتبه با دو نفر از دوستانش تصمیم گرفتند بروند شمال برنج بیاورند. در چند روزی که مرخصی آمده بود رفتند. قاسم شمال را خیلی دوست داشت. با دوچرخه هم رفتم و 70 کیلو برنج ایرانی آوردند. از این 70 کیلو 4، 5 کیلو بیشتر سهم خودمان نشد. بین یک سری خانوادههای بیبضاعت پخش کرد. مادرم گفت: چرا اینقدر برای خودتان کم گذاشتید؟ قاسم گفت: همین مقدار کافی است. به اندازه بقیه برای خودمان هم برداشته بود. پدرم وقتی این کارهای او را می دید میگفت کارهای قاسم زمینی نبود.
از مناعت طبع و انفاق های قاسم خاطرات فراوان است اما یک خاطره دیگرم این بود که: قاسم قبل از اینکه با من ازدواج کند رفته بود در کارهای برقکشی مناطق محروم کمک میکرد. پدرش مغازه الکتریکی داشت و برقکار بود و او هم به همین سبب مهارتهایی داشت. قاسم از طرف جهاد سازندگی روستاهای ورامین را برقکشی کرده بود. پولی هم که جهاد بابت این کار به او داده بود همه را ریخته بود به حساب صد امام.
من یک النگو داشتم، یک بار که رفته بودیم نمازجمعه همان موقع اعلام کرده بودند که در جبهه همه چیز نیاز است. هرجور کمکی به جبهه نیاز بود. به من گفت: این النگو دست تو باشه آن وقت رزمندهها اینقدر محتاج باشند؟! چطور دلت میاد؟ من خیلی با خودم کلنجار رفتم چون یادگاری خودش بود اما قبول کردم. خیلی خوشحال شد. شاید آن وقت یک النگو هزار تومانی برای یک زن خیلی با ارزش بود اما تشویقهای قاسم باعث شده بود من هم راحت این کارها را بکنم. چون خیلی به ایشان ایمان داشتم. قاسم از دیگران خیلی راحت میگذشت. وقتی مثلاً کسی به عقیده یا خودش توهین میکرد من میگفتم دیگر با فلانی رفت و آمد نمیکنم. اما اون میگفت:« این طور نگو. دعا کن خدا هدایتش کند. اون لذت ایمان را نچشیده. لذت با امام بودن را نچشیده و اگر تو هم جای او بودی شاید همین کار را میکردی.» دید قشنگ قاسم خیلی برایم جالب بود و دوست داشتم.
فرمانده تاکتیک پادگان امام حسین(ع) در جمع هم رزمانش
*مشرق: از آخرین دیدارتان بگویید.
*بهلولی: شب قبلش مقداری گردو داشتیم که یکی از آشنایان برایمان سوغاتی آورده بود. من گردوها را گذاشتم تا قاسم با خودش ببرد جبهه. وقتی دید، گفت: اینها چیه؟ گفتم گذاشتم ببرید جبهه بخورید. گفت: نه بذار برای خودتان. گفتم ما داریم، دلم میخواد تو هم بخوری! دوباره صبح موقع رفتن در ساکش را باز کرد گفت: میخواهی برای خودتان باشد؟ گفتم نه ببر با رزمندگان بخور. احساس میکردم به این بهانه داره از لحظه خداحافظی فرار میکنه. بالاخره خداحافظی کرد و رفت. من رفتم منزل پدرم که دوباره عصر برگشت. خیلی خوشحال شدم. فکر کردم برگشته که بمونه. گفتم دیگه نمیری؟ گفت: چرا. یک روز سفرمون عقب افتاده. باید برم کرج با یکی از دوستانم بروم. شب آمدیم خانه خودمان و فردا شب هم رفت. سعی میکردم در آن لحظات همرهاهیش کنم چون عالمش به هم ریخته بود. نمیخواستم من هم فشارش را زیادتر کنم اما میدانستم خیلی با خودش کلنجار میرود. خیلی خانوادهدوست بود. ما علاوه بر اینکه با هم همسر بودیم دوست یکدیگر هم بودیم. هر دو عاشق انقلاب و امام بودیم. اهل بیت کنار ما بودند. قاسم بسیار مظلوم بود. میدانستم سرش درد میکند برای همین سعی میکردم اذیتش نکنم.
شهید قاسم بیات در کنار فرزنش
*مشرق: اگر با کسی که با انقلاب مشکل داشت رو به رو می شد چه رفتاری می کرد؟
*بهلولی: خاطره ای در مورد این سوالتان دارم که تعریف می کنم. پیرمردی بود که از روستای پدرم آمده بود تهران برای سرزدن به اقوام. آن آقا پیر بود و زیاد هم انقلابی نبود اما چون سادات بود همه به نوعی قبولش داشتیم. یک شب که منزل پدرم بود به ما گفت: امشب میخواهم بیایم خانه شما. قاسم خیلی استقبال کرد. او را آوردیم و قاسم بردش حمام و این پیرمرد سید را شست. تا صبح با هم صحبت کردند. موقع نماز صبح دیدم دارند با هم نماز میخوانند. شهید بیات به من گفت: بلند شو صبحانه خوبی درست کن، اینها روستایی هستند و صبح زود صبحانه میخورند. صبح جمعه بود، بعد پیرمرد گفت: من را ببرید مشیریه خانه یکی دیگر از اقوام. قاسم او را برد وقتی برگشت، گفت: من میخوابم بعد بیدارم کن برویم نمازجمعه. به قاسم گفتم: برام تعجبآور بود که با این که این پیرمرد انقلابی نبود و حتی گاهی هم حرفهای نامربوط میزد اما اینقدر با او اُخت شدی!؟ گفت: چون او اولاد حضرت زهرا(س) بود. پیر مرد وقتی شنید قاسم شهید شده آمد تهران. یاد هست که فریاد میزد و میگفت: قاسم ابوذر بود، سلمان بود. بعد برایمان میگفت: آن شب چقدر راجع به صحابه پیامبر و امامان با قاسم صحبت کردیم.
*مشرق: موقع شهادت ایشان شما کجا بودید؟
*بهلولی: منزل پدرم بودم. آن روز خیلی بیتاب بودم. لباسهای حامد را عوض کردم ببرمش بیرون. به مادرم گفتم میروم چرخی میزنم و برمیگردم. کمی که راه رفته بودم گفتم: خدایا! من دوست دارم قاسم برگرده. حتی حاضرم دو تا دست یا دو تا پا یا دوتا چشمش را هم بگیری اما پیش من بماند. خیلی به وجودش احتیاج دارم. لحظه ای بعد از حرف خودم پشیمان شدم، گفتم: نه خدایا! ببخشید. هرچه خودت میخواهی! از اینکه برای خدا چیزی را معین کردم ناراحت شدم. برگشتم خانه. خیلی ضعیف شده بودم. غذا نمیخوردم. مادرم گفت: تو امروز چته؟ گفتم: حلقهام را امروز گم کردم. خیلی باهم گشتیم دنبال حلقه. مادرم گفت: همین که گفتی حلقهام را گم کردم دلم شور افتاد. همسایهها از شهادت قاسم باخبر شده بودند و به پدرم گفتند. وقتی پدرم از سر کار برگشت گفت: قاسم مجروح شده. من زود لباس پوشیدم گفتم: خدا را شکر! برویم بیمارستان. حتماً بیمارستان نجمیهاس؟ چون قبلاً هم به خاطر مجروحیتش همانجا میرفت. پدرم گفت: نه حالا نمیخواد بری بیمارستان، فعلاً بمان بعداً میرویم. من هم متوجه نمیشدم. شنیدن خبر زنده بودنش باعث شد که من آرام شوم اما پدرم خیلی گریه میکرد. از گریههای او متوجه شدم که شهید شده. به پدرم گفتم راستش را بگو چی شده؟ البته پدرم آدم رقیقالقلبی است و اول فکر میکردم شاید بابت مجروح شدن قاسم گریه می کند. اما وقتی شدت گره هایش را دیدم پرسیدم چرا اینقدر گریه می کنی؟ گفت: دلم برای قاسم می سوزد. گفتم: مگر چه شده؟ گفت: شهید شده! این جمله همیشه توی ذهن منه. پدرم گفت: بابا خیالت راحت باشه به آرزویش رسید. تا این خبر رو شنیدم اولین کاری که کردم دنبال پسرم گشتم. بغلش کردم. یک ماه بعد حلقهام را پیدا کردم و هدیه کردم به جبهه البته مادرم مخالفت کرد اما گفتم: خودش که آنقدر عزیز بود، رفت. دیگر این چیزها مهم نیست.
*مشرق: خوابش را دیدهاید؟
*بهلولی: بله. یک مدتی خیلی تحت فشار بودم. دیدم با لباس سپاه آمد، تا آمدم باهاش درد دل کنم گفت: چیزی نگو، همه چیز را میدانم من هواتو دارم. واقعاً هم دست خیرش را توی زندگیم میبینم.
*اهل شوخی کردن هم بود؟
*بهلولی: بله. یک بار مسجد بودم. یکی از خانمها صدایم کرد گفت: دم در آقایی باهات کار داره. رفتم بیرون دیدم کسی نیست. قاسم همیشه موقع صحبت با خانمها طوری میایستاد که صورتش دیده نشود. یک دفعه شنیدم کسی گفت: سلام. گفتم خدایا کی داره به من سلام میکنه؟ ناگهان دیدم قاسم اومده. از پادگان آمده بود خانه اما کلید نداشته و صاحبخانه گفته بود خانمت الان کلاس قرآنه. میگفت: آمدم گفتم شاید منو ببینی خوشحال بشی. واقعاً هم خیلی خوشحال شدم. وقتی شوقم را دید با خنده گفت: چیه؟! خیلی خوشحال شدی، میخوایی هرروز بیام؟
یک مرتبه دیگر هم رفته بودیم مسجد جامع افسریه. حامد کوچک بود و سر و صدا میکرد. خواستم آرومش کنم پرده را زدم بالا گفتم آقاها را نگاه کن. یک دفعه پدرش را دید شروع کرد بلند بلند صدا کردن بابا... بابا... قاسم میگفت: من خندهام گرفته بود. صدای همه درآمد. به قاسم گفتم من دیگر نماز نمیآیم چون بچه سر و صدا میکند. گفت: نه چون دوست داری بروی یک شب من میروم یک شب تو برو. الان که گاهی میروم مسجد جامع افسریه میگویم: ای مسجد تو شهادت بده که افراد بسیار خوبی اینجا نماز خواندند.
*مشرق: چه زمانهایی بیشتر به فکرش میافتید؟
*بهلولی: موقعهایی که نماز میخوانم. موقع وضو خیلی یادش میکنم. اولین کسی بود که دیدم همیشه دائمالوضو است. میگفت: موقع اذان آب وضو از دستان امام زمان(عج) میچکد. این جملهاش همیشه در ذهنم هست.
گفتگو و تنظیم از: اسدالله عطری