*به نظر شما چه اتفاقی یا پدیده ای باعث شده بود، رسول ملاقلیپور در همه آثارش به نحوی به جنگ و دفاع مقدس بپردازد؟
جنگ به زبان آقای ملاقلیپور یک پدیده تمام ناشدنی در فضای دراماتیک بود. پدیدهای که میتوانست در نقاشی، گرافیک، تئاتر و سینما منشا اثر باشد. ایشان خاطراتی را نقل میکردند که نزدیک به واقعیت بود. به خاطر محدودیتهایی هم که در بیان مسائل دفاع مقدس بود به ما میگفت بگذارید گرد و غبار جنگ بخوابد تا چیزهایی را که نمیتوانیم بگوییم، بگوییم. وی معتقد بود که اگر قصه را طوری نقل کنیم که جذابیت های بصری و روانکاوانه داشته باشد و بتواند تماشاگر را با خودش همراه کند، آن وقت موفق شدهایم. این را شما مثلاً در هیوا میبینید. خانمی که میخواهد نامهای را به همسر شهیدش برساند و میرود در نقطهای نامه را در باد رها میکند که پیکر همسرش هم همانجاست و تفحص میشود و پیکر را پیدا میکند. در واقع سفر از گذشته به آینده. از حال به گذشته و باقی این فضاسازیهایی که ملاقلیپور استادش بود. آقای ملاقلیپور خیلی خوب این فضاها را ایجاد میکرد.
*در سفر به چزابه هم این اتفاق افتاد؟
بله. خب قصه سفر به چزابه قصه هنرمندی است که میرود و درگیر فضای جنگی میشود. من در آن فیلم نقش مرتضی سرهنگی را ایفا میکردم که یک جوری تلاش میکرد اینها را به منطقه جنگی برساند. در آن پروژه یادم هست آقای ملاقلیپور انقدر درگیر سکانسهای شهید کاوه بود که بیماری زونا گرفتند. هرشب هم میگفتند شهید کاوه به خوابم میآید و توصیه میکند. یادم هست که او در فیلم سینمایی «سفر به چزابه»، جزء اولین افرادی بود که دوربین روی دست را انجام داد و طولانیترین دوربین روی دست را در بین فیلمهای جنگی او در اثرش انجام داد. برای گرفتن این پلان یک روز تمام تمرین میکردیم. در میان 18 انفجار، 1200 گلوله، 100 متر تصویر به روی دست گرفته شود این اتفاق بسیار ویژهای بود.
*نگاه آقای ملاقلیپور در رابطه با خود جنگ چگونه بود؟
ببینید؛ اساساً جنگ بد است ولی چون ما در جنگ دفاع میکردیم و این دفاع یک ارزشهایی را با خودش داشت که عنوان دفاع مقدس به خود گرفت، ارزشمند شد. در واقع ویژگیهایی گرفت مثل حادثه عاشورا. وقتی به شما حمله میکنند و شما دفاع میکنید، آنوقت شما قهرمان میشوید. مرحوم ملاقلیپور با آن بخشی که ما پیشقدم در جنگ شویم، طبیعتاً مخالف بود. ولی همیشه میگفت اگر کسی به ما حمله کند پدرش را در میآوریم.
*در هنگام کار روحیه ایشان چطور بود؟
داد و بیداد راه میانداخت تا آنی بشود که میخواهد و درست است. مثلاً بسیاری از اوقات سر من داد و بیداد میکرد اما منظورش کس دیگری بود. من هم میگفتم چشم...چشم. مثلاً وقتی سر سیامک انصاری داد میزد منظورش سیامک نبود میخواست به آن بازیگر نقش اول که خوب ایفای نقش نمیکند، بفهماند که کار درست چگونه است. در واقع وقتی ملاقلیپور داد میزد، اولا همه میفهمیدند بیخودی داد نمیزند و در ثانی به خاطر اینکه کار درست از آب در بیاید و ایرادات مرتفع شود.
*شما در «هیوا» با ایشان همکاری داشتید. فضای درامی که در هیوا بود و یک عاشقانه بود، چه بازخوردهایی داشت؟
فضایی که در حین جنگ و حتی بعد از جنگ در مورد خانواده شهدا به وجود آمده بود، به نحوی بود که همه احساس میکردند، خانوادههای شهدا افراد خشک و بی احساسی هست. هیوا در واقع مانیفستی بود علیه این تفکر. بسیاری از خانوادههای شهدا بعد از این فیلم آمدند و به خاطر نمایش یک زندگی عاشقانه که مربوط به یک رزمنده است، تشکر کردند. یعنی فضا به نحوی بود که مادران و همسران شهدا جوری تصویر میشدند که انگار عاطفه ندارند که فرزندان خود را به میدان میفرستند. در حالی که این خانوادهها اتفاقا سرشار از عشق و عاطفه و اعتقاد بودند. اعتقادی خاص؛ شرعی و ملی که پایه دفاع مقدس بود.
*از نظر شما آخرین کار ایشان؛ «میم مثل مادر» واجد چه مشخصههایی بود؟
این اواخر خیلی مطالعه میکرد. خاطرات شهدا را به دقت مطالعه میکرد. یادم هست. در مورد ادبیات جنگ باور داشت که بازتاب ادبی دفاع مقدس تاثیر گذار است و از اینها هم در قصه و هم درام قاب میگرفت. ساحت کارگردانی هم یک سیر و سلوک است. کارگردان به عنوان یک کنشگر اجتماعی بازشناسی میکند تا خلا را پیدا کند و به دنبال پر کردن آن باشد. ملاقلیپور این ویژگی را داشت و مثلا وقتی مواجهه میکرد با «مادر» علی حاتمی دنبال این بود که «مادر امروز» را بسازد که بازتابش را هم بشود گرفت. یعنی شرایط حال و دغدغههای مردم مد نظرش بود.
*از نحوه آشناییتان با زندهیاد ملاقلیپور بگویید.
راستش را بخواهید بنده و زندهیاد رسول ملاقلیپور بچه محل بودیم و در یک جا زندگی میکردیم، او برای یکی از فیلمهایش شبانه در محل مشغول به فیلمبرداری یکی از پلانهای مورد نظرش بود من هم از آن شرایط استفاده کردم و پیش او رفتم و گفتم که من دانشجوی تئاتر هستم و بازی میکنم، اما ملاقلیپور آن شب حرفم را باور نکرد. فکر میکنم فردای آن روز که به مجموعه تئاتر شهر آمده بود که تا چند نمایش را ببیند و من دوباره پیش او رفتم و گفتم من همان فردی هستم که دیروز خودم را به شما به عنوان بازیگر معرفی کردم، گویا تازه آن زمان بود که من را باور کرد. به همین مناسبت ما کم کم به هم نزدیک شدیم تا جایی که من به همراه چند همدانشگاهی خود به دفتر وی رفتیم تا برای بازی تست بدهیم و طبق روال معمول فرم پر کنیم. این خاطرهای که تعریف کردم مربوط به زمستان سال 1372 است. از آنجایی که هر دوی ما آذری زبان بودیم ارتباط نزدیکتری پیدا کردیم تا جایی که او در هنگام فیلمبرداری و کار کردن میزانسنهای مورد نظرش را به من آذری میگفت و به دیگران فارسی. در ادامه همکاریم با رسول ملاقلیپور هنگام ساخته شدن فیلم سینمایی «هیوا» مدتی دستیاریش را انجام دادم. خوبی این دوستی آنجا بود که وقتی وی میخواست محل فیلمبرداری فیلم مورد نظرش را بازبینی کند و ببیند من نیز به او میگفتم که میخواهم همراهت باشم، به همین منظور در زمانهای طولانی بیشتری با وی بودم. زندهیاد رسول ملاقلیپور در ارتباط با افراد تازهکار نگاه ویژهای داشت و همیشه میگفت بالاخره یک روزی من و امثال من تمام میشویم شماها باید بیایید و یاد بگیرید و با لحن طنزآمیز و پر از مزاح میگفت تا کی کیمیایی و جمشید آریا؟ بالاخره تمام میشود و باید جوانترها به میدان بیایند. او منظورش به شخص آقای کیمیایی نبود به تفکری بود که همواره در مقابل ورود جوانترها مانع تراشی میکردند. او در انتخاب نقشهایش به سراغ جوانترها نیز میرفت و خودش سعی میکرد به چیزی که اعتقاد دارد، عمل کند.