به گزارش مشرق، بهروز افخمی در سالگرد سید شهیدان اهل قلم نوشت :
یک چیز را نمیدانم و آن این است که چرا وقتی رفیقی را از دست میدهیم دیر یا زود به یاد اولین دیدار میافتیم و حالا هر چه سعی میکنم نمیتوانم به یاد بیاورم. سید مرتضی را بار اول کجا و چه طور دیدهام. میدانم که باید در جام جم بوده باشد. توی ساختمانی که امروز فقط ما را به یاد چیزهایی میاندازد که از دست دادهایم. اما آن روزها همه چیز زیبا بود و حتی آن ساختمان خاکستری سیزده طبقه نفرتانگیز به نظر نمیآمد. میدانم که سال پنجاه و نه بود و خیال میکنم که بهار یا تابستان بود. اما اولین دیدار را به یاد نمیآورم. یادم هست که اولین فیلم او را برایش تدوین کردم. نامش «خان گزیدهها» بود و خیلی زود شروع کردم به این که دوستش داشته باشم. یادم هست که روی نیمکت راهروی بخش تدوین فیلم برایم شعر میخواند و شعرش قشنگ بود و حتی قسمتی از آن را به یاد دارم: «باغ خنجر» یا «باغ دشنه دشنه، دشنه...» اما به یاد نمیآورم که چند روز بعد وقتی خواستم شعرش را یادداشت کنم و داشته باشم چه بهانهای آورد. بعدها به من گفت: تمام اشعار و قصههای پیش از انقلابش را سوزانده است، اما من امیدوار بودم آن شعر را بعد از انقلاب سروده باشد و نسوزانده باشد و در تمام این ده، پانزده سال (که مثل ده، پانزده روز گذشت) همیشه فکر میکردم در یک فرصت مناسب از او خواهم خواست که شعرش را دوباره بخواند تا یادداشت کنم. حالا که ناگهان خیلی دیر شده، بدون هیچ دلیلی احساس میکنم که تنها شنوندهی آن شعر من بودهام و از روی بیلیاقتی فراموشش کردهام.
یک چیز را خوب میدانم و آن این است که نمیدانم برایش عزاداری کنم. من برای نفس خودم عزا گرفتهام. برای واماندگی و بیچارگی خودم سوگواری میکنم. برای جسد متحرکی که هر روز صبح به دوش میکشم و به کوچه و بازار میبرم و برای سایهی تنهایی که هر شب خمارتر از شب پیش به خانه برمیگردانم ماتم گرفتهام. اغلب عزاداریها همین طور است. زندهها، مردهها را بهانه میکنند تا با حال خودشان بگریند. اما این سید یک طوری بهانه را از دست آدم میگیرد. لااقل آنها که او را از نزدیک میشناختند میدانند که نطفهی صورت زیبایش در بطن مادر برای سعادت و نیکبختی بسته شده بود. خوشبخت آمد و خوشبخت رفت و به هر چیز که خواست - حتی از نظر مادی - رسید. هیچ وقت ثروتمند نبود اما آنها که خبر دادند میگویند روی تنگدستی راهم ندید. به هیچ کس بدهکار نبود. اما بسیاری به او بدهکار بودند. به گردن بسیاری دیگر حق استادی و هنرآموزی داشت و مردم بیشماری از لحاظ اخلاقی و معنوی مدیون وی بودند که کمترین آنها منم. به هر کس چیزی بخشیده بود، اما هیچ کم نیاورده بود جز خدا و از هیچ کس چیزی نمیخواست و هر چه از خدا خواسته بود گرفت. از خدا چیزی میخواست که آسان نمیبخشد و به هر سختکوش ریاضتکشی هم نمیدهد. «بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند». اما سید ما فاش میگفت که بهشت نمیخواهد «بهشت ارزانی عقلاندیشان. اما در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمیشود». آنها که او را شناختند دیدند که با چه ذوق و شوقی برای پرداختن آن بهای سرخ با مرگ دست به گریبان میشد و مرگ پیرهن چاک و پریشان از جنگ او میگریخت. بسیار کسان در طول سالهای آن جنگ مقدس، هر چند گاه که سید را میدیدند بیاختیار حیرت میکردند و از خود میپرسیدند «چه طور هنوز زنده است؟»
ما میدانیم که برای رقص خونین در میانهی میدان مین چه مایه آرزومند بود و چه قدر انتظار کشید و گمان نداشتیم که معشوقش این همه طنازی آورده و عشوه در کار کند. اما آخر این شاهنامه خیلی شیرینکاری بود و تلافی آن انتظار طولانی را در آورد. جبههی آن جنگ فراموش شده به نحوی خارقالعاده دائر شد تا سید ما و مهمان همراهش از زمین جان به در ببرند. الحق که باید گفت ماشاءالله! چنین وصالی را به کوشش نمیدهند بخت بلند و لطف خداداد باید باشد.
وداع شاهانهی سیدمرتضی با زمین و زمان برای آنها که سنگدل نشدهاند و بر گوش و چشم خویش پرده ندارند، حرف آخر بود و اتمام حجت اما حتی بیش از این نیز، آشنایان میدیدند که این سید اصلا سید است. چیزی از مستی و بیخودی در خمیرهی وجودش بود و برقی از حسرت و گمگشتگی در نگاهش میدرخشید. (مثل آن پلنگ خوابگرد که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دوردست، به چشمانداز افسانهای ماه مهآلود چشم دوخته و در هوس یک خیز بلند میسوزد.)
فروتنیاش مثل فروتنی آنها که خودشان را با فروتنی لوس میکنند نبود. فروتنی برج عاجنشینان عالم ملکوت بود که برج عاجنشینی برازندهی آنهاست. معصومیتش معصومیت زهاد و رهبانان نبود؛ معصومیتش آن رند نظرباز بود. که معشوقی در ناکجاآباد دارد اهل قمار هم بود اما فقط با سرجان و به قصد باختن قمار میکرد، نه به هوای پیروزی. طبیعتش اشرافیتی داست و تفاوت ذاتی فرزندان آدم را ناخواسته به رخ میکشید. همین بود که نور چشم دوستان حسرت به دل و خار چشم دشمنان بدگهرش میشاخت.
به نحوی بیمارگونه و هذیانی از او میترسیدند ورودش را منع میکردند. صدای غربتزدهاش را قدغن میکردند و اگر خداوند شاخشان داده بود اصلا وجودش را ممنوع کرده بودند. سیدمرتضی فرزند جنگ بود و شکارچی شیر، نه اهل جدال با کلاغها و کرکسها و کفتارها. این بود که به زوزهی آنها بزرگوارانه میخندید و به راه خود میرفت. فهمیده بود که به مقصد نزدیک شده است و میدانست که در اواخر راه، جادوگران و خونآشامان و اشباح اعوان شیطان آشکارا و سراسیمه از این سو به آن سو پیش میآیند تا هر طور که بتوانند رهزنی کنند. این بود که سربلند نمیکرد و تمام هوش و حواسش را به پیش پایش داده بود. آرام و پاورچین گام میبرداشت و قدم در جای پای راهنما میگذاشت. این میدان شوخی ندارد و حتی یک قدم لغزش را برنمیتابد.
آن طور که گفتهاند در روز واقعه، سیدمرتضی نفر هفتم گروهی از راویان فتح بود که به ستون یک در میانهی میدان پیش میرفتند و پا در جای پای یکدیگر میگذاشتند. پیش از او شش نفر عبور کرده بودند. اول حاج محمدعلی طالبی فیلمبردار (حقیقت) - قسمت یازدهم - که در سال شصت شهید شد؛ دومی حسن هادی، فیلمبردار؛ سومی رضا مرادی، صدابردار؛ چهارم ابوالقاسم بوذری، صدابردار؛ پنجمی امیر اسکندر یکهتاز و ششمی بهروز فلاحتپور (که یک سال پیش از او در لبنان شهید شد) سیدمرتضی نفر هفتم از راویان فتح بود که پا بر آتش گذاشت و آتش بر او گلستان شد.
این مهم نیست که من اولین دیدارم را با سیدمرتضی به یاد نمیآورم. او را پیش از تولدم میشناختم و نوارش از روز ازل، تاریکی وجودم را گرما بخشیده است. شهسواری مثل او که حقیقتا حاصل نور پدران بزرگوار خویش است، همیشه با ما بوده و هیچ وقت تنهایمان نمیگذارد. «هر عیب که هست از مسلمانی ماست». اگر لیاقت داشته باشیم باز هم صدای آسمانی و مهربانش را میشنویم و خودش را (در خواب یا بیداری) میبینیم. برایمان شعرهایی میخواندن که فراموش کردهایم و افسانههایی میگوید که هیچ وقت نشنیدهایم. باید یادمان باشد که وقتی دوباره دیدیمش، فریب نخوریم و غره نشویم. آنچه میگوید، گرچه زیبا و شنیدنی است، اما مهم نیست؛مهم این است که هر وقت خداحافظی کرد و به راه افتاد تردید نکنیم. به خودمان و عادتهای زمینیمان نچسبیم و بیدرنگ به دنبال برویم و پا جای پایش بگذاریم...
زمین و تمام افلاک خلق شدهاند تا امثال سیدمرتضی آوینی به عالم وجود بیایند و بدرخشند و ببالند و در راهی گام بردارند که به اجداد مطهرشان میپیوندد...