گروه جهاد و مقاومت مشرق- نماز صبحش را که میخواند لب پنجره میرود و پرده را کنار میزند. حتی دیدن تصویر قدرت هم دلش را آرام میکند. میگوید: «از قدرت همین برایم مانده است. نه پیکرش را دیدم و نه یادگار دیگری از او دارم. همین که نام او بر محله باشد برای من کافی است.» ۳۰سال چشمانتظاری به حرف هم آسان نیست چه برسد به عمل. ۳۰سال است که چشمش به در مانده است. هنوز زنگ خانه و تلفن تنها امید اوست برای شنیدن خبر یا نشانی از عزیز کردهاش، از پسری که ۳۰ سال پیش بار سفر بست و با نیامدنش چشمان مادر را داغدار و تن پدر را بیمار و ناتوان کرده است. کبری غفاری مادر جاویدالاثر قدرتالله اینانلو حالا چند سالی است که غم بیماری همسر را هم بر دوش میکشد. این هفته به بهانه نامگذاری خیابان شبنم در محله سازمان برنامه به نام شهید قدرتالله اینانلو، به دیدار این خانواده رفتیم تا هم حال پدر را بپرسیم و هم پای خاطراتی بنشینیم که از یک عمر چشمانتظاری میگوید. با اینکه حاج هدایتالله اینانلو این روزها در بستر بیماری است و نمیتواند به راحتی صحبت کند اما هنوز هم نام قدرت او را هشیار میکند و لبخند به چهرهاش میآورد.
ثمره عمرم بود
پدر خوابیده است با تنی تکیده و موهایی سپید. مادر بر بالینش نشسته با چهرهای رنجور و خسته. پدر خواب و بیدار است و مادر چشمانتظار. کمرش نه از سختی روزگار که از غم دوری فرزند خم شده است. پدر و مادر کافی است لب تر کنند تا فرزندان مثل پروانه دورشان بگردند اما هیچ کدامشان جای قدرت را نمیگیرند. این را همه خوب میدانند.
«قدرت ثمره زندگیام بود.» این را کبری خانم با لهجه شیرین همدانیاش میگوید و نگاهی به عکس او میاندازد و میگوید: «وقتی درختی میکارید هر روز نگاهش میکنید تا بزرگ شود. قد بکشد. هر روز مراقبش هستید تا جوانه بزند، تا شکوفه دهد. قدرت میوه عمرم بود، کمک زندگیام بود. تا آمد جوانه بزند خدا از من گرفت و برد پیش خودش. گفت اینجا جایش بهتر است. من هم راضیم. دادمش به پای حضرت علیاکبر(ع) به پای سیدالشهدا(ع).»
هر گوشهای از خانه نشانهای از قدرت دارد. در یک قاب چهره کودکیاش به ما لبخند میزند و در قابی دیگر چشمهای جوانش از رفتن میگوید. مادر کهگویی متوجه نگاه ما شده است میگوید: «زمانی که داشت برای رفتن به جبهه آماده میشد آمد و کاغذی در دستم گذاشت و گفت این قبض عکسهایم است برای تو و خواهرهایم عکس انداختهام تا به یادگار داشته باشید. گفتم پسرم این جوری نگو گفت مادر من برای اسلام میروم. نمیتوانم که در خانه بنشینم.»
موذن محله
در یکی از روزهای سال 1345 بود که بعد از 5کودک قد و نیم قد به دنیا آمد و شد پسر سوم خانواده. شد قدرتالله اینانلو. مادر خوب به یاد دارد که صدای اللهاکبر اذان صبح با صدای گریه قدرت یکی شده بود. میگوید برکت وقت اذان بود که باعث شد قدرت بشود مؤذن محله. که هر روز ماه رمضان به پشتبام برود و همسایهها را با صدای اذان برای سحری بیدار کند. اهالی به صدای اذان قدرتالله نوجوان عادت کرده بودند که به وقت سحر در محله میپیچید. مادر میگوید: «پسرم همیشه به فکر همسایهها بود. میگفت حیف است بدون سحری روزه بگیرند اما خودش بدون سحری روزه میگرفت میگفت من جوانم طاقتش را دارم. همیشه حواسش به خانواده بود. هرچه میگفتم قدرت جان به فکر درس و مدرسهات باش میگفت میخواهم کمک خرج پدرم باشم. بعد از مدرسه سر کار میرفت. در کارگاه خیاطی مشغول کار بود. حقوقش را که میگرفت نصفش را میداد به مستحق و نیازمند، نصف دیگرش را هم میداد به من که بگذارم روی خرجی خانه. زمانی که برای آخرین بار رفتیم بدرقهاش کنیم 5هزار تومان گذاشت کف دستم، گفت مادر با این پول برو دکتر میدانم پایت درد میکند. طفلکی بچهام همیشه به فکر بود. مؤمن، نمازخوان، دل رحم و دلسوز خانواده، یک مسلمان واقعی بود.»
آن کبوتر قدرت من است
کبوترهای لب دیوار را نشانمان میدهد و میگوید: «نگاه کن یکی از آنها قدرت من است.» بعد انگار که خاطرهای مو براندامش راست کرده باشد چشمانش پر از اشک میشود. سالها از آن زمان میگذرد اما تنها چیزی که هنوز هم مثل روز به یاد دارد پر زدن قدرت از لب دیوار است. از رویایی میگوید که پسرش را برای آخرین بار در آن دیده است. میگوید: «مدتها از رفتن قدرت گذشته بود هرچه نامه مینوشتم بیجواب میماند. شبی خواب دیدم که کبوتری به هزار رنگ پر زد و آمد کنار من. پر زد و شد قدرت. گفتم مادر دورت بگرده قدرتم کجایی؟ گفت مادر گریه نکن تا بگویم. زخمهایش را نشانم داد و گفت زیر دست عراقیها شکنجه میشوم. تا آمدم بغلش کنم و بگویم مادر قربانت بروم، پر زد و رفت. همان کبوتر رنگارنگ شد و از بغلم پر کشید. بعد از آن من ماندم و فریاد اسمش. هرچه صدا کردم دیگر نیامد. تا چند ماه بعد که فیلمش را نشانم دادند. طفلکی دست بچهام را از پشت بسته بودند و با قنداق تفنگ میزدند. پسرم بلند بالا بود، با اینکه روی زانو نشسته بود باز هم از همه بلندتر بود. از همان قدش شناختم. همان شد که شد. 30 سال است که دیگر خبری ازش نیست نمیدانم کجا خونش را ریختهاند، کجا دفنش کردهاند، نمیدانم قدرتم کجاست.»
نام قدرت زنده است
خانواده اینانلو مدت زیادی نیست که به این محله آمدهاند. تا همین چند سال پیش در محله حسنآباد در خیابانی به نام پسرشان ساکن بودهاند. برای همین جدا شدن از آن خیابان و آن محله برایشان سخت بوده است. مادر میگوید: «30 سال در آنجا ساکن بودیم. کوچهمان به اسم قدرت بود هرچه بچهها میگفتند خانه را عوض کنیم و نزدیک آنها بیاییم، میگفتم نمیتوانم قدرت را اینجا تنها بگذارم. وقتی با اصرار بچهها مجبور شدیم خانه را عوض کنیم دلم بیقرار بود. اینجا دیگر نشانی از قدرت نداشتم. قدرتم را در آن محله تنها گذاشته بودم. تا اینکه چند روز پیش آمدند و این خیابان را به اسم قدرت کردند. حالا دلم آرام است. من که از پسرم چیزی ندارم. حتی پیکرش را هم ندیدم. قبرش هم در بهشتزهرا(س) خالی است. تنها یادگار من از او، اسمش است. حالا هر روز صبح که برای نماز بیدار میشوم لب پنجره میروم و به عکسش نگاه میکنم. حالا یک محله «قدرت» دارم. اسم و عکسش را که سر خیابان میبینم احساس میکنم برگشته است.» زمانی که به حاج هدایتالله میگوییم خیابان را به اسم قدرتالله کردهاند انگار دل او هم آرام میگیرد، لبخندی آرام بر چهرهاش نقش میبندد و میگوید: «احسنت!»
در این خانه به روی همه باز است
مادران شهید همه شبیه هم هستند؛ مهربان، صبور و صادق اما در کنار اسم برخی از آنها که نوشته میشود مادران چشم به راه، قصه فرق میکند. با اینکه از روزی که به کبری خانم خبر دادند فرزندش به دست عراقیها افتاده 30سالی میگذرد اما سختی همه لحظهها در وجودش ریشه کرده است. 30سال انتظار یعنی 360ماه بیخبری، یعنی 10800روز دل نگرانی. از تاریخ رفتن قدرتالله که میپرسیمگویی داغ دل مادر تازه میشود. اشک به چشمانش میدود اما اجازه نمیدهد که رویگونهها بلغزد. نگاهش را محکم میکند و میگوید: «زمانی که عازم جبهه شد 18سالش هم تمام نشده بود. گفتم برادرهایت جبههاند حداقل تو پیش من بمان. گفت مادر خون من که از بقیه رنگینتر نیست. با این حرفش رضایت دادم تا برود. 3 ماه بعدش به مرخصی آمد اما یک روز بیشتر طاقت نیاورد و دوباره برگشت جبهه و بعد از آن دیگر هرگز ندیدمش. سال 1364 به ما خبر دادند که اسیر شده است. نه تاریخ دقیقش را میدانیم نه پیکرش را دیدهایم. اما هر هفته دوستان و هم دورهایهایش در خانهمان جمع میشدند و برایش مراسم برگزار میکردیم. همه اهل محله میآمدند. اینقدر که این بچه مهربان بود همه دوستش داشتند. هر سال شب 19ماه رمضان به یادش مراسم میگیریم. همه هممحلهایهای قدیمی هم میآیند. خودشان میدانند که مهمان قدرت هستند.»
نوجوان انقلابی
8 فرزند ثمره زندگی کبری خانم با حاج هدایتالله است. فرزندانی که دور پدر و مادر میگردند تا شاید جای قدرت را برای آنان پر کنند. ثریا اینانلو، خواهر بزرگتر قدرتالله خاطرات زیادی از برادرش دارد. درباره یکی از آنها میگوید: «قدرت چشم و چراغ خانه بود. اینقدر که مهربان بود همه دوستش داشتند. تا قبل از پیروزی انقلاب که همیشه در تظاهرات و راهپیماییها شرکت میکرد. با اینکه آن زمان بچه بود و سن و سال زیادی نداشت اما راهش را پیدا کرده بود و در این راه بسیار هم مصمم بود. بعد از انقلاب هم عضو بسیج مسجد محلهمان شد. برای ساختن آن مسجد از جان مایه میگذاشت. زیر دست اوستا بنا کار میکرد تا مسجد زودتر ساخته شود. آخر هم از همان مسجد اعزام شد به جبهه و دیگر برنگشت.»
پیشرو بود
«چند سالی از سنش بزرگتر بود. همیشه جلوتر از خودش را میدید و عاقلانه رفتار میکرد.» اینها جملات فاطمه اینانلو درباره برادرش است. او از مهربانیهای برادر حرفهای زیادی برای گفتن دارد. میگوید: «قدرت در همه چیز پیشرو بود. حتی در انجام واجبات دینی. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد نماز میخواند و روزه میگرفت. رابطه او با خواهرها مثالزدنی بود. هرچند وقت یکبار یک جعبه شیرینی میخرید و میآمد و به ما سر میزد. میگفت دلم برایتان تنگ شده است. با خواهرزادهها و برادرزادههایش رفیق بود. هر جا میرفت آنها را با خودشان میبرد. بچهها را سر تمرین والیبال میبرد و با آنها بازی میکرد. الآن بهترین خاطرات کودکی پسرهای من با دایی قدرتشان است. اما حیف که زود از بین ما رفت و دلمان را داغدار کرد.»
دل مادر آرام بگیرد
رضا اینانلو، پسر بزرگ حاج هدایتالله درباره برادرش میگوید: «قدرت سال 1363 به جبهه رفت. آن زمان برادر دیگرم سرباز بود. هرچه گفتیم تو کنار پدر و مادر بمان قبول نکرد. در جبهه آر.پی.جی زن بود. به ما گفتند در منطقه پیرانشهر اسیر شده است. پدر و مادر بیتاب بودند و دلشان طاقت نداشت. با پیگیریهایی که از صلیبسرخ و هلالاحمر کردیم بالاخره فیلمی را یافتیم که میگفتند قدرت در آن حضور دارد. در اردوگاه عراقیها چشم اسرای ایرانی را بسته بودند و شکنجه میکردند. از روی قد و قامت، حدس میزدند که یکی از آنها قدرت باشد. با اینکه مادر قسمتهایی از آن فیلم را دید اما هنوز هم چشمانتظار است. امیدواریم روزی پیکرش برگردد و دل مادر آرام بگیرد.»
منبع: همشهری محله