گروه جهاد و مقاومت مشرق - پاراچنار منطقهای شیعه نشین در پاکستان است که از مدتها پیش در محاصره طالبان و وهابیها قرار دارد. مردمان این منطقه سالهاست که وحشیگری سلفیهای تروریست را لمس میکنند اما به رغم اوضاع موجود محل زندگیشان، این مردمان مقاوم عزمشان را جزم کردهاند و در میدان جهاد سوریه و عراق نیز شرکت میکنند. در واقع تعداد قابل توجهی از رزمندگان زینبیون از همین منطقه پاراچنار هستند. دلیرمردانی گمنام که حتی رسانههای جمعی هم کمتر (اصلاً) به آنها نمیپردازند. بنابراین در سرویس پایداری روزنامه جوان سعی کردیم تا به هر ترتیبی شده به معرفی تعدادی از شهدای مظلوم زینبیون بپردازیم. پس از کمی رایزنی خیالبانو مادر شهید مدافع حرم زینبیون سرتاج حسینخان همکلامیمان را میپذیرد تا یکی از اولین گفتوگوها در خصوص شهدای مظلوم زینبیون را پیش رو داشته باشید.
قبل از هر صحبتی از شما به خاطر قبول این مصاحبه تشکر میکنم. ابتدا خودتان را برای مخاطبان ما معرفی کنید.
من مادر شهید مدافع حرم سرتاج حسینخان هستم اهل پاراچنار پاکستان. من حدود 37 سال سن دارم. چهار پسر و سه دختر داشتم که اولین فرزندم را در راه اباعبدالله الحسین قربانی کردم.
شما سن کمی دارید، بنابراین شهید نباید خیلی سن داشته باشد.
پسرم سرتاج حسین، سال 1995 میلادی (1374هجری شمسی) در پاراچنار در محله «امامیه کلونی» به دنیا آمد. امامیه کلونی محلهای مذهبینشین است که شهید دوران کودکی و نوجوانیاش را در آنجا سپری کرد. او علاقه زیادی به شرکت در مجالس عزاداری و همچنین خدمت به عزاداران داشت و همین باعث شد تا در حسینیه همان محل به عنوان یک جوان فعال خدمت کند.
در زمان تحصیل همیشه جزو سه نفر اول کلاسشان بود. پسرم جهت تأمین خرج و مخارج خانه و تحصیل همزمان با درس خواندن کار هم میکرد چراکه پدرش را در نوجوانی از دست داده بود. پدر شهید کارگر بود. وضعیت خانواده ما به گونهای بود که سرتاج حسین تا کلاس هشتم درس خواند و بعد از آن به بحرین رفت و مشغول کار در یک مغازه شد. منتهای تلاشش برای کسب رزق حلال بود. پسرم عاشق خدمت به مردم بود. خوب یادم هست وقتی به بحرین رفته بود در یکی از درگیریها در حمایت از یک شیعه ایرانی دستگیر و به شش ماه حبس محکوم شد. پسرم را خیلی در زندان شکنجه کردند. جای آن شکنجهها تا زمان شهادتش روی پیکرش نمایان بود. من به او اعتراض میکردم که تو چرا این کارها را میکنی. به فکر روزیات باش که شهید در جواب گفت روزیای که با ذلت به دست بیاید همان بهتر که اصلاً نباشد.
شنیدهایم که مردم پاراچنار به امام و انقلاب ایران علاقه دارند، پسرتان هم چنین روحیهای داشت؟
در پاراچنار کمتر کسی پیدا میشود که امام و انقلاب ایران را نشناسد. پسر من هم همین طور بود. از همان دوران نوجوانی ارادت خاصی به انقلاب و امام خمینی داشت. پسرم در سه جنگ داخلی پاراچنار شرکت داشت که در یکی از این جنگها هم از ناحیه دست مجروح شد. من نگرانش بودم و خیلی مانعش میشدم که نرود ولی همیشه میگفت مادر تمام عمر گوش به فرمانت خواهم بود، فقط شما اجازه بدهید تا من در این جنگها شرکت کنم. در عین حال بیشتر فعالیتهایش را در راستای وحدت بین شیعه و سنی انجام میداد.
اگر میشود کمی بیشتر از فعالیتهای جهادی شهید بگویید.
پسرم در طول عمر 22 ساله، 45 بار خون اهدا کرده بود. بسیار سخاوتمند بود. در هشت انفجار تروریستی که در پاراچنار صورت گرفت در شش تای آنها حضور داشت و به مردم و مصدومان کمک میکرد. در همین حملات 13 مرتبه به مردم اهل سنت خون داده بود. هرگز نگاه نمیکرد طرف مقابلش چه کسی است. غنی است یا فقیر. سنی است یا شیعه. همین که متوجه میشد نیاز به کمک دارد او را یاری میکرد. یک بار از او پرسیدند چرا به اهل سنت خون میدهی، گفت شاید همین خون من باعث مهر و محبت آنان نسبت به اهل بیت و هدایتشان شود. در تمام صحنهها حضور داشت و همیشه مشغول خدمت به مردم بود. هرکس نیاز داشت از کمک به او دریغ نمیکرد.
در ماه صفر سال گذشته دختر خالهاش در بیمارستانی در پاکستان نیاز به خون داشت. خون دختر خالهاش کمیاب بود و در بانک خون بیمارستان پیدا نمیشد اما صبح زود فرد ناشناسی سراغ دخترخاله شهید میآید و وقتی او را میبیند میگوید ما به شهید شما خیلی بدهکاریم. این فرد ناشناس به بیمارستان خون اهدا میکند و میرود. وقتی برای قدردانی به دنبالش رفتند او را پیدا نکردند.
خوب به یاد دارم یک بار همراه با پسر شهیدم برای مداوا، به بیمارستان پیشاور رفتم. ایشان در مسیر متوجه نزاع بین دو نفر شد. گویی مغازهداری از اهل سنت با یک شیعه دعوا میکرد و طلبش را میخواست. شهید خود را به آنها رساند و پولی را که برای درمان من به همراه داشت به مغازهدار داد و گفت این طلبت، بگیر و به برادرم کار نداشته باش. مغازهدار نگاهی به پولها کرد و گفت کم است.
پسرم همان جا به یکی از آنها که قبلاً به ایشان خون اهدا کرده بود و از پسرم خواسته بود وقت نیاز با او تماس بگیرد زنگ زد. بیآنکه بداند آن بنده خدا در چه پست و منصبی است. وقتی ایشان آمد مغازهدار با تعجب به شهید گفت من نمیدانستم با چنین کسانی نشست و برخاست داری. به احترام ایشان من از طلبم گذشتم. بعدها فرزندم متوجه شد با کسی که تماس گرفته، یک مقام ارشد دولتی است. بعد از آن شهید از ایشان درجهت رفع مشکلات مردم فقیر و بیبضاعت محله بسیار کمک گرفت.
به نظر شما چه شاخصه اخلاقی در وجود پسرتان بیش از هر چیزی خودنمایی میکرد و او را به این عاقبت به خیری رساند؟
مهربانیاش. او بسیار مهربان بود وقتی قاتل پدرش را در منطقه عملیاتی جنگ دیده و متوجه توبه ایشان میشود، پیش او میرود و میگوید من تو را شناختم. اگر بخواهم میتوانم همین جا قصاصت کنم اما چون اصلاح شدهای، به خاطر حضرت زینب(س) میبخشمت و از خون پدرم میگذرم. از این پس تو همچون برادر من هستی. پسرم خادم زائران امام حسین(ع) بود. او فریاد یا حسین را از پاراچنار تا زینبیه سرداد. همیشه هر آن چه در توان داشت جهت کمک به مردم انجام میداد. دوستان و همرزمانش میگفتند که سرتاج حسین شجاع، بسیاردلیر و مهربان بود. در سختترین مناطق خدمترسانی میکرد. گاهی با آمبولانسی که در اختیار داشت به ناامنترین مناطق عملیاتی میرفت، نقاطی که خیلیها حتی جرأت نزدیک شدن به آنجا را نداشتند. میرفت تا مجروحین را به عقب بازگرداند و به بیمارستان برساند.
وقتی میخواست به سوریه اعزام شود، شما را از تصمیمش مطلع کرد؟
به صورت مستقیم خیر با من صحبت نکرد اما همیشه که به خانه میآمد از مظلومیت حضرت زینب(س) میگفت. از تحولات سوریه و از وضعیت مدافعان حرم و احوالات شهدا حرف میزد. نمیدانستم با این صحبتهایش میخواهد زمینهسازی کند. برای کسی که عاشق اسلام و اهل بیت (ع) باشد در شرایط امروز عراق و سوریه جایی برای تعلل و ماندن و دست دست کردن ندارد. پسرم عاشق شهادت بود. شور و حال خاصی داشت. برای اعزام ابتدا به ایران مهاجرت کرد، به من گفت میخواهد برای کار به ایران برود اما من بیخبر از تصمیمش بودم. سه روز قبل از شهادت به خانه زنگ میزند اما من در خانه نبودم. با مادربزرگش صحبت میکند و مادربزرگش میگوید من خبر دارم تو به سوریه رفتهای. شهید هم در پاسخ میگوید: حالا که میدانی، اشکالی ندارد، ولی به مادرم نگویید، شاید مهر مادری به ایشان اجازه ندهد تا من در سوریه بمانم اما به مادربزرگ قول میدهد و میگوید: من 20 روز دیگر شما و مادرم را با هواپیما به زیارت حضرت زینب(س) میآورم. همین گونه هم شد. ما 20 روز پس از شهادتش به زیارت حضرت زینب رفتیم. در آخرین تماس گفته بود من درجایی هستم که حتماً شهادت وجود دارد. اگر من شهید شدم مطمئناً مشکلات زیادی برایتان به وجود خواهد آمد. اما هرگاه مشکلی برایتان پیش آمد به یاد حضرت زینب(س) صبوری کنید و بدانید که ایشان مصیبتهایی بس عظیم را در راه اسلام تحمل کرده است.
فرزندتان در چه تاریخی به شهادت رسید؟
پسرم مدتها در سوریه حضور داشت. در نهایت هم 30مهرماه 1394 مصادف با 8 محرم در حالی که روزه بود به شهادت رسید. خب به دلایل امنیتی ابتدا ما را به ایران دعوت کردند و بعد خبر شهادتش را به ما دادند.
با توجه به شرایطی که برای شهدای زینبیون وجود دارد، از مراسمی که برای شهیدتان برگزار شد، راضی بودید؟
هیچ گاه مراسم تشییع فرزندم را از یاد نخواهم برد. مراسم بسیار باشکوهی برگزار شد. همه آمده بودند و گویی فرزند خودشان را تشییع میکردند. بسیار باعظمت بود. بعد از تشییع شهید در بهشت معصومه قم دفن شد.
شما مادر شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) هستید. آیا اجازه میدهید فرزندان دیگرتان در این مسیر گام بردارند؟
من سه پسر دیگر هم دارم که یکی از آنها را به سوریه فرستادم، تا قدم در راه برادر شهیدش بگذارد. سرتاج حسین در وصیتنامهاش نوشته بود بعد از شهادتم نباید صحنه خالی بماند. بگذارید برادرم هم به میدان بیاید و همانطور هم شد. اگر بدانم روزی نیاز به حضور نیروی بیشتری باشد آن دو پسر دیگر خود را هم راهی خواهم ساخت. همه ما و همه داشتههایمان فدای حضرت زینب(س). این هدیه ناقابلی به حضرت زینب(س) است که عاجزانه میخواهم از ما بپذیرد و مرگ ما را شهادت قرار دهد و عاقبت به خیری را نصیب ما کند.
منبع: روزنامه جوان / صغری خیل فرهنگ